چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

از لیبرالیسم تا نولیبرالیسم


از لیبرالیسم تا نولیبرالیسم

مراحل تاریخی سرمایه داری

تاریخ تشکل اجتماعی را باید با ملاحظه نسبت میان این دو موضوع درنظر آورد: دولت و سرمایه. تکرارپذیری مختص دولت و تکرارپذیری مربوط به سرمایه را باید توأمان بررسی کرد. دولت و سرمایه رابطه‌ای تکمیلی با هم دارند، گیرم که در تقابل با هم قرار می‌گیرند. هیچ‌یک از آن دو را نمی‌توان به دیگری حواله کرد. در سرمایه، مارکس دولت را در پرانتز می‌گذارد تا سازوکار ناب اقتصاد سرمایه‌داری را درک کند؛ اما وقتی می‌خواهیم تشکل‌های اجتماعی واقعی سرمایه‌داری را درنظرآوریم، باید از نو دولت را همچون عاملی فعال وارد بحث کنیم؛ اما مارکسیست‌ها به‌جای این‌کار کوشیده‌اند دگرگونی‌های روبنای سیاسی را با درک دگرگونی‌های تاریخی اقتصاد سرمایه‌داری تبیین کنند. عموما مراحل تاریخی تحول و توسعه اقتصاد سرمایه‌داری را به قرار ذیل بازگفته‌اند: سرمایه‌داری تجاری (یا مکتب سوداگری)، سرمایه‌داری صنعتی، امپریالیسم، سرمایه‌داری متاخر و... .

از منظری متفاوت، این مراحل را می‌توان برحسب دگرگونی‌های مربوط به «کالای جهانگیر» ازهم متمایز کرد. مرحله سوداگری را صنعت پشم متمایز می‌کند، سرمایه‌داری صنعتی را صنعت پنبه و نخ‌ریسی، امپریالیسم را صنایع سنگین و سرمایه‌داری متاخر را کالاهای بادوام مصرفی مانند خودروها و آلات الکتریکی. مرحله جدیدی از سرمایه‌داری متاخر در دهه ۱۹۸۰ آغاز شد که طی آن «اطلاعات» مبدل به کالای جهانگیر شد.

این دگرگونی‌ها اساسا متناظرند با تحول‌وتوسعه قدرت تولید و دگرگونی‌های روبنای سیاسی را می‌توان براین‌اساس تبیین کرد؛ لیکن از چنین منظری، نمی‌توان به درک ساختار تکرارشونده‌ای که اشاره کردم نایل شد. دراین میان، می‌توان گفت ایمانوئل والرشتاین بود که دولت را از نو به‌مثابه عاملی که دوشادوش سرمایه حضور دارد، وارد بحث کرد. او به این ترتیب دگرگونی‌های تشکل‌های اجتماعی را از منظر نظام جهانگیری که توسط دولت و سرمایه قوام یافته است، بررسی کرد. از‌ این ‌طریق، او نتیجه گرفت که تاریخ نظام جهانگیر مدرن را برحسب چرخش‌هایی درنظرگیرد که طی آن شکلی از دولت، سیادت یا قیادت (هژمونی) را از شکلی دیگر می‌‌گیرد. سابق ‌بر این، مارکسیست‌ها قرن نوزدهم را مرحله‌ای می‌دانستند که بارزه‌اش لیبرالیسم بود و حال آنکه در اواخر قرن نوزدهم، چرخشی به جانب امپریالیسم روی داد. درواقع، ‌لیبرالیسم (سیاست‌های تجارت آزاد)، همان مشی سیاسی بریتانیا بود. اگر ویژگی سرشت‌نمای قرن نوزدهم را بتوان با مشی اقتصادی بریتانیا توصیف کرد، به آن سبب است که بریتانیا آن‌زمان قائد سرمایه‌داری جهانی به‌شمار می‌آمد.

لیبرالیسم مشی‌ای سیاسی‌اقتصادی است که قائدی (هژمونی) آن را به‌کار می‌گیرد. اگر چنین باشد، لیبرالیسم باید در هر دوره امکان‌پذیر باشد. والرشتاین این‌طور می‌اندیشد. از نظر او، فقط سه ‌قائد (هژمون) در اقتصاد جهان‌گستر مدرن در کار بودند. به‌عبارت دیگر، فقط سه دولت، لیبرالیسم را پذیرفتند: هلند، بریتانیا و ایالات متحده آمریکا. در حد فاصل نیمه دوم قرن شانزدهم و نیمه قرن هفدهم، هنگامی که بریتانیا سیاست‌های سوداگرانه یا حمایتی داشت، هلند کشوری لیبرال بود؛ به‌لحاظ سیاسی هلند نه سلطنت مطلقه، بلکه جمهوری بود. در واقع، رنه دکارت و جان لاک، هر دو به آمستردام پناه بردند. اسپینوزا هم در آنجا توانست سرایی پیدا کند.

والرشتاین قیادت (هژمونی) را در سه حیطه می‌جوید: حیطه سازندگی (صنعت)، بازرگانی (تجارت) و سپس حیطه امور مالی. به‌زعم او، دولت در ابتدا قیادت خود را در حیطه سازندگی مستقر می‌کند و سپس به سراغ حیطه بازرگانی و مالی می‌رود. قائد به دولتی اطلاق می‌شود که در همه حیطه‌ها دست بالا داشته باشد. لیکن این قیادت دیر نمی‌پاید. البته دولت دفعتا هم سقوط نمی‌کند؛ زیرا اگر دولت قیادتش را در حیطه تولید و سازندگی از کف بدهد، باز ممکن است قیادتش در دو حیطه تجاری و مالی برقرار ماند.

فی‌المثل، هلندی‌ها حتی پس ‌از آنکه بریتانیا در نیمه دوم قرن هجدهم در حیطه تولیدوصنعت از آنها سبقت گرفت، قیادت در حیطه تجارت و امور مالی را نگاه داشتند. در قرن نوزدهم (طی مرحله موسوم به «لیبرالیسم») بود که بریتانیا به‌طور کامل بر آنها مسلط شد. لیکن اگر دوره قیادت بریتانیا را لیبرالیسم بنامیم، همین اصطلاح را می‌توان به دوره قیادت هلند اطلاق کرد.

از طرف دیگر، «سوداگری» به دوران غیاب یک قائد گفته می‌شود؛ یعنی دوره‌ای که هلند قیادت را از کف داد و در پی آن بریتانیا و فرانسه برای تصاحب قیادت به رقابت برخاستند. غیاب قائد را در مرحله موسوم به امپریالیسم پس از دهه ۱۸۷۰هم می‌توان سراغ گرفت؛ زمانی که بریتانیا قیادت را در حیطه صنایع سازندگی از دست داد و آمریکا، آلمان و ژاپن برای تصاحب قیادت مبارزه‌شان را آغاز کردند. از این منظر، تعجبی ندارد اگر شباهتی میان دو مرحله سوداگری و امپریالیسم یافت شود.

روند «توسعه» در مراحل سرمایه‌داری را نمی‌توان روندی تماما‌ خطی شمرد. لازمه این تحولات نه فقط دگرگونی‌های کالای جهانگیر، بلکه همچنین رکود دیرپای اقتصادی بود. به‌عبارت دیگر، توسعه سرمایه‌داری مستلزم تکراری است که ذاتی نظام سرمایه‌داری است. از طرف دیگر، مستلزم پیکارهایی خونین و تا پای مرگ میان دولت‌ها برای قبضه قیادت و بنابراین تکراری است که با ذات دولت عجین است. به ‌همین ‌قیاس، مراحل توسعه سرمایه‌داری جهانی را می‌توان همچون تکرار مراحل «امپریالیسم» و «لیبرالیسم» در نظر آورد. (بنگرید به جدول)

در این جدول، برای مثال، نظام مبتنی ‌بر «سوداگری» مرحله‌ گذاری است از لیبرالیسم هلندی به لیبرالیسم بریتانیایی؛ یعنی مرحله‌ای که طی آن هلند در سراشیب سقوط افتاد؛ اما بریتانیا و فرانسه هم هنوز آنقدر قدرت نداشتند که جای آن را بگیرند و لاجرم با یکدیگر پیکار می‌کردند. همچنین، ‌مرحله «امپریالیسم» پس از ۱۸۷۰با تضعیف بریتانیا همراه بود و کوشش آلمان، آمریکا و ژاپن برای تقسیم مجدد سرزمین‌هایی که پیش‌تر در تصرف قوای امپریالیست ماضی بودند.

به این‌ قرار، مراحل توسعه سرمایه‌داری جهان نه‌فقط با روند خطی توسعه نیروهای تولیدی، بلکه با برآمدن متناوب «لیبرالیسم» و «امپریالیسم» همراه بودند. از نظر من، این تناوب در چرخه‌ای ۶۰‌ساله تحقق می‌پذیرد. در نتیجه، تاریخ جهان مدرن از قرار معلوم خود را هر ۱۲۰‌سال تکرار می‌کند. نمی‌توان با اطمینان گفت که این چرخه ادامه خواهد یافت؛ اما به‌عنوان فرضیه‌ای آزمایشی (اکتشافی) خالی از فایده نیست.

مرحله کنونی

دهه ۱۹۹۰ را مرحله «نولیبرالیسم» دانسته‌اند. غالبا می‌گویند آمریکا، همانند امپراتوری بریتانیای قدیم، آن‌چنان قیادتی بر عالَم دارد که سیاست‌هایش مظهر تمام‌نمای «لیبرالیسم» است. درست است که آمریکا پیش از ۱۹۹۰ قائد جهان سرمایه‌داری بود؛ اما از سال‌های دهه ۱۹۷۰ به‌لحاظ اقتصادی در سراشیب رکود افتاده بود؛ واقعیتی که پایان نظام «پایه طلا» در اقتصاد در ۱۹۷۱بر آن گواهی می‌دهد. آمریکا به همان راهی می‌رود که روزگاری هلند و بریتانیا پیموده بودند: در ‌حالی‌که آمریکایی در پهنه صنایع تولیدی افت می‌کند و دیگر دست بالا را ندارد، قیادت خود را در حیطه مالی و تجارت منابع طبیعی از کف نداده است؛ منابعی چون نفت، غلات یا انرژی.

در عصر لیبرالیسم بریتانیایی، جنگ هیچ خطری برای بریتانیا دربرنداشت. بین سال‌های ۱۹۳۰و ۱۹۹۰ (خاصه در حد فاصل ۱۹۴۵تا ۱۹۷۵)، آمریکا به‌سان بریتانیای قرن نوزدهم کشوری لیبرال بود. ممالک توسعه‌یافته سرمایه‌داری از حمایت آمریکا بهره‌مند بودند و به‌ واسطه دشمن مشترکی زیرعنوان بلوک شرق (اقمار شوروی سابق) با یکدیگر همکاری می‌کردند و در داخل مرزهای خود دنباله‌روی سیاست‌های حمایت از کارگران و تامین رفاه اجتماعی بودند. گذشته از ظواهر، بلوک شوروی در سطح بین‌المللی و حزب‌های سوسیالیست در داخل مرزها، بیش ‌از آنکه تهدیدی برای سرمایه‌داری جهانی باشند، به تثبیت آن کمک می‌کردند. از این‌ روی، جنگ سرد عبارت است از مرحله‌ای در تاریخ «لیبرالیسم» که آمریکا در آن قیادت داشت. از دهه ۱۹۸۰، سیاست‌های ریگانی یا تاچری، همانند کاهش هزینه‌های رفاه اجتماعی، آزادگذاری گردش سرمایه، یا کاستن از مالیات‌ها در ممالک توسعه‌یافته سرمایه‌داری اتخاذ می‌شده‌اند. این سیاست‌ها را عموما مشی‌های نولیبرالی می‌انگارند؛ ولی این سیاست‌ها با امپریالیسمی که در دهه ۱۸۸۰ مسلط بود همخوانی ندارند. راستش را بخواهید، در عصر لیبرالیسم‌، رفاه اجتماعی در بریتانیا و ایالات متحده مشی‌ای جاری بود.

لنین تاکید داشت که مراحل امپریالیسم را به‌لحاظ تاریخی می‌توان با «صدور سرمایه» توصیف کرد: سرمایه از آن ‌روی دربه‌در به‌دنبال بازار جهانی می‌گردد که بازار داخلی هرگز کفاف آن را نمی‌دهد. آرنت امپریالیسم دهه ۱۸۸۰ را به‌ منزله رهاشدن دولتی پیوندخورده با سرمایه از یوغ ملت توصیف می‌کند. دولت با رد تقاضا و خواسته‌های ملت دست از پشتیبانی کارگران داخلی می‌شوید و به حمایت اقتصادی و نظامی از سرمایه‌ای روی می‌آورد که به خارج صادر شده است. همین روند در مرحله نولیبرالیسم هم روی می‌دهد.

فرآیند «جهان‌گستری» در دهه ۱۹۷۰ آغاز شد، آن‌ زمان که کشورهای توسعه‌نیافته دچار سقوط نرخ سود و رکود مزمن بر اثر اشباع بازار از کالاهای با دوام مصرفی به‌دنبال توسعه چشمگیر اقتصادهای ژاپن و آلمان گشتند. در نتیجه، سرمایه آمریکایی باید راه خود را به بازار آزاد جهانی پیدا می‌کرد. این رقابت جهان‌گستر، اما، بدون توسل به قیادت نظامی ممکن نبود. مرحله کنونی سرمایه‌داری بیش ‌از آنکه «نولیبرالی» باشد، «نوامپریالیستی» است.

طبق نظر آنتونیو نگری و مایکل هارت، آمریکا در مقام دولتی امپریالیست مانند امپراتوری روم قدیم عمل نمی‌کرد؛ بلکه در «جنگ خلیج» (۱۹۹۱)‌درصدد جلب حمایت سازمان ملل متحد بود، آن‌هم به‌زعم قیادت بی‌چون‌وچرای نظامی‌اش. اما من نمی‌توانم با این نظر همداستان باشم که ایالات متحده آمریکا نه «امپریالیسم»، بلکه «امپراتوری» (empire) است. هیچ ملت یا دولتی اگر بکوشد «امپراتوری» شود، چاره‌ای به‌جز افتادن در ورطه امپریالیسم ندارد. ۱۰‌سال پس از جنگ خلیج، جنگ عراق در عمل خط بطلان کشید بر این تصور که آمریکا نه دولتی امپریالیست، بلکه یک «امپراتور» است: آمریکا بیش از آنکه به ‌دنبال گرفتن تایید سازمان ملل باشد، سیاست «یک‌جانبه‌گری» را دنبال می‌کرد [وبه طور مشخص، «خلع سلاح یک‌جانبه» را].

بی‌گمان، نگری و هارت به ایده «امپراتوری آمریکا» اعتقادی ندارند؛ از نظر این دو، «امپراتوری» مکانی است که مکانی ندارد: جایی ناکجا و بی‌جاست. امپراتوری چیزی به‌ غیر از بازار جهانی نیست. به‌ گفته ایشان، «در حالت‌ مثالی یا آرمانی این سیستم، جایی بیرون از بازار جهانی در کار نیست: قلمرو آن کل جهان را دربرمی‌گیرد. پس شاید بتوان فرم بازار جهانی را الگویی گرفت برای فهم حاکمیت امپراتوری... در این فضای نرم و منعطف امپراتوری، قدرت هیچ مکان خاص و مشخصی ندارد. قدرت هم در همه‌جا هست و هم در هیچ‌جا نیست. امپراتوری یک «او‌توپیا» است ‌یا راستش یک «ناکجا» یا «لامکان» است».

در این امپراتوری به‌منزله بازار جهانی، دولت‌ها هیچ اهمیتی ندارند. نظری مشابه این را در اظهارات مارکس و انگلس در «مانیفست کمونیسم» (۱۸۴۸) می‌توان یافت؛ آنجا که «مانیفست» پیش‌بینی می‌کند تفاوت‌های میان ملل و دُوَل جملگی به‌واسطه «مراوده همه‌جانبه و وابستگی متقابل و عالم‌گیر ملت‌ها» رنگ خواهند باخت. این دیدگاه جنبه‌های مربوط به دولت و ملت را نادیده می‌گیرد. محض نمونه، انقلاب‌های ۱۸۴۸به برقراری سرمایه‌داری دولتی و امپریالیسم در فرانسه و آلمان منجر شد و نه رنگ‌باختن تفاوت‌های ملت‌ها و دولت‌ها.

امروزه می‌گویند چارچوب «ملت‌دولت» ناتوان شده و از پا درآمده است. درست است که رکن ملیت از اعتبار افتاده است؛ اما این به‌ هیچ‌وجه حاکی از زوال و محو دولت نیست. فقط به خواست و اراده دولت است که یک دولت می‌تواند با دولتی دیگر متحد یا هم‌پیمان شود. هرگز دولتی در کار نبوده است که وقتی بقایش به‌خطر افتاده، از اتحاد یا انقیاد پرهیز کرده باشد. فقط ملت است که در مقام «اجتماع خیالی» از این کار می‌پرهیزد. نظریه‌پردازان «اتحاد اروپا» می‌گویند «اتحادیه اروپایی» از حد دولت‌های خودفرمان مدرن فراتر می‌رود. اما همچنان‌که «ملت‌دولت» به‌زور «اقتصاد جهان‌گستر» به اقلیم وجود درمی‌آید، ‌اتحاد ناحیه‌ای یا منطقه‌ای دولت‌ها نیز با همین منطق، هستی می‌یابد. دولت‌های اروپایی، برای مقابله با آمریکا و ژاپن بود که «اتحادیه اروپا» را تشکیل دادند و قوای نظامی و اقتصادی خود را به یک «اَبَردولت» تفویض کردند. این را نمی‌توان «نفی» [هگلی] دولت مدرن قلمداد کرد؛ زیرا زیر فشار سرمایه‌داری جهانی یا بازار جهانی است که دولت‌ها متحد می‌شوند و قسمی «دولت بلوک‌گونه»

(bloc state یا «اتحادیه‌ای») تشکیل می‌دهند. «اتحادیه اروپا» نخستین دولت بلوک‌گونه تاریخ نیست؛ مقدم بر آن، ‌«رایش سوم» آلمان و «بلوک ممالک مشترک‌المنافع شرق آسیا»ی امپراتوری ژاپن را داریم که هر دو در دهه ۱۹۳۰برای مقابله با «اقتصاد‌های بلوک‌واره» بریتانیا، فرانسه و آمریکا مطرح شدند. پیش از جنگ، این دولت‌های بلوک‌گونه خود را مظهر غلبه بر «نظام عالم‌گیر مدرن»، ‌یعنی سرمایه‌داری و «ملت‌دولت»، ‌می‌دانستند. طرح یک اتحادیه‌ اروپایی حتی پیش از ناپلئون هم وجود داشت؛ کمال مطلوب آن «امپراتوری»های قدیم بود، گو ‌اینکه فقط در قالب «امپریالیسم» فرانسوی یا آلمانی فعلیت یافته است.

اروپایی‌ها در تشکیل اتحادیه اروپا گذشته را از یاد نبرده‌اند. روشن است که آنها می‌کوشند قسمی «امپراتوری» را از قوه به فعل درآورند که امپریالیستی نباشد؛ اما «اتحادیه اروپا» چیزی نیست مگر «دولتی بلوک‌واره» در چارچوب اقتصاد جهان‌گستر. وضعیت در دیگر نواحی به‌همین منوال است: امپراتوری‌های جهان قدیم (چین، هندوستان، عثمانی و روسیه که در نظام عالم‌گیر مدرن به‌حاشیه رانده شدند) از نو به صحنه آمده‌اند.

در هر ناحیه، از آنجا که ملت ‌دولت‌ها با جدا کردن خود از امپراتوری‌های جهان‌گیر شکل گرفتند، در یک ‌سو «تمدنی» هست که همه در آن سهیم‌اند و در‌سوی دیگر گذشته‌ای هست مملو از جدایی‌ها و پیکارها. دولت‌ها خاطره‌های ملی خود را در پرانتز می‌گذارند و با کاستن از دامنه حاکمیت و خودفرمانی خویش تشکیل یک اجتماع [با معنایی قریب به «امت»: community] می‌دهند. مع‌الوصف، این پدیده دقیقا بر اثر فشار سرمایه‌داری جهان‌گیری روی می‌دهد که هم‌اینک بر همه دولت‌ها سلطه دارد.

ارنست رنان یک‌بار اشاره کرده است که برای ساختن یک ملت، فراموش‌کردن تاریخ ضرورت دارد؛ گفته او درباره تشکیل دولت‌های بلوک‌گونه صادق است: دولت بلوک‌گونه، درست همانند ملت، اجتماعی «خیالی» یا مصنوع است. با افول ایالات متحده آمریکا، این قسم بازگشت امپراتوری‌ها بیش ‌از پیش نمایان می‌شود. ما پای در مرحله «امپریالیستی»ای نهاده‌ایم که در آن هیچ قائدی در کار نیست و امپراتوری‌ها در راه قبضه قیادت بعدی با هم رقابت می‌کنند. ۱۲۰‌سال پیش، این وضعیت به جنگ جهانی اول ختم شد که ایالات متحده را مبدل به قائد و پیشوای جدید عالم کرد. حال سوال این است: آیا این اتفاق تکرار خواهد شد؟ پاسخ من این است: آری و نه. می‌گویم «آری»؛ زیرا قطعی است که نزاع میان امپراتوری‌ها برای قبضه قیادت باز درخواهد گرفت. و می‌گویم «نه»؛ زیرا بعید است که قائد بعدی از بطن این رقابت‌ها سربرآورد.

برای نمونه، جووانی اریگی پیش‌بینی می‌کند که چین قائد بعدی خواهد بود و قیادت را از ایالات متحده آمریکا خواهد ستاند؛ ولی من با او همداستان نیستم. بدون شک چین و هندوستان غول‌های اقتصادی خواهند بود که گوی سبقت را از دیگر امپراتوری‌ها خواهند ربود؛ اما اینکه آیا چین قیادت خواهد یافت یا هندوستان، داستان دیگری است. در وهله اول، ملتی که می‌خواهد قیادت را به‌دست گیرد به‌چیزی بیش از تفوق و استیلای اقتصادی محض نیاز دارد؛ اما دلیل قوی‌تر آن است که نفس توسعه توان چین و هندوستان، سرمایه‌داری جهانی را رودرروی پایان کار خویش خواهد نهاد. چرخه‌ای که درباره‌اش سخن می‌گفتم مختص انباشت در نظام سرمایه‌داری است. وقتی این انباشت به پایان خط برسد، پرونده چرخه تکرار هم بسته خواهد شد.

مارکس فرآیند انباشت سرمایه را با فرمول «M-C-M» نشان داده است: یعنی مادام‌ که سرمایه افزایش یابد می‌تواند سرمایه باشد و الا دیگر سرمایه نخواهد بود. سه مقدمه ‌منطقی هست که خودافزایی سرمایه صنعتی را ممکن جلوه می‌دهند. مقدمه اول این است که منابع طبیعی، بیرون از نظام صنعتی، لایزال و بی‌پایان‌اند. مقدمه دوم این است که «منابع انسانی»، ‌بیرون از اقتصاد بازار سرمایه‌داری، لایزال‌اند. و این، پتانسیل‌ بی‌نهایت نیروی کار ارزان و مصرف‌کنندگان جدید را تضمین می‌کند. و مقدمه سوم این است که نوآوری‌های تکنولوژی را حدومرزی نیست. و این قضیه برای ارزش افزوده نسبی، سرمایه صنعتی فراهم می‌کند.

اما این سه مقدمه به‌سرعت در حال بی‌اعتبارشدن‌اند. در خصوص مقدمه اول باید گفت بطلان آن زمانی آشکار می‌شود که بحران‌هایی همچون کسری منابع و انرژی و همچنین بحران‌های محیط‌زیست، مانند تغییر شرایط اقلیمی و گسترش بیابان‌ها و زمین‌های بایر و لم‌یرزع روی می‌دهند. این بحران‌ها بی‌گمان حادتر هم خواهند شد. در مورد مقدمه دوم، وقتی ملت‌های وابسته به کشاورزی که از قضا پرجمعیت‌ترین کشورها هم هستند، یعنی چین و هندوستان، مبدل به جوامعی صنعتی می‌شوند، لاجرم افزایش ارزش نیروی کار و رکود شدید مصرف به دنبال خواهد آمد. سرمایه‌داری جهانی از دهه ۱۹۷۰دچار رکود و کسادی بحرانی شده است. گواهش اینکه نرخ بهره بلندمدت در حدی نازل باقی مانده است. سرمایه‌داری جهانی کوشید در سایه روند «جهان‌گستری» به حیات خود ادامه دهد، خاصه با درگیرکردن چین و هندوستان در شبکه بازار جهانی؛ اما در آینده نزدیک، ‌هیچ مجالی برای رشد اقتصادی افزون‌تر در کار نخواهد بود. از‌ این روی، ‌سرمایه‌داری جهانی به‌مثابه یک کل رفته‌رفته به پایان راه خود نزدیک می‌شود.

البته محدودیت‌هایی از این دست خودبه‌خود اقتصاد سرمایه‌داری را به آخر خط نخواهد رساند. این واقعیت که سرمایه‌داری صنعتی حدی محتوم دارد، یک مطلب است و این واقعیت که سرمایه‌داری به پایان خود می‌رسد، مطلبی دیگر. وقتی جامعه و اقتصاد واقعا موجود را در نظر می‌گیریم، باید دولت را به‌عنوان عاملی فعال به ‌حساب آوریم. وقتی سرمایه‌داری دچار بحران می‌شود، دولت با تمام قوا و امکاناتش خواهد کوشید از فروریختن آن جلوگیری کند. در این مورد، محتمل‌ترین واقعه جنگ جهانی است. پس مهم‌ترین و فوری‌ترین وظیفه ما، آفریدن نظامی درخور دوره‌ گذار است تا مانع وقوع جنگی شویم که بر اثر بحران سرمایه‌داری درمی‌گیرد.

,Revolution and Repetition

UMBR UTOPIA, A Journal of the

unconscious

کوجین کاراتانی

ترجمه: صالح نجفی