شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا

موریانه ای که عصای ابر قدرت را خورد


موریانه ای که عصای ابر قدرت را خورد

تراژدی فروپاشی اتحاد شوروی

«وجود اتحاد شوروی همان‌قدر مطمئن و حتمی بود که سر برآوردن خورشید در سپیده صبح، زیرا آنچنان کشور محکم، قدرتمند و توانایی بود که از آزمون‌های بس دشوار به سلامت گذشته بود.»

فیدل کاسترو

«من نیز چون هر کس دیگری غالباً به دلایل سقوط اتحاد شوروی می‌اندیشم ....چگونه این قدرت غول‌آسا به این سرعت و به این وسعت در هم شکست؟ در این باره نظریه‌های عالمانه بسیاری وجود دارد اما به گمانم در همه آنها یک توضیح ابتدایی مستتر است؛ این نظام جلوی تغییر را می‌گرفت، از احکام مرده تغذیه می‌کرد و از جا‌به‌جا شدن طبیعی رهبران جلو‌گیری می‌کرد. سرانجام وقتی که خواستند دست به اقدامی بزنند کار از کار گذشته بود و نوشداروی پس از مرگ سهراب بود.»

الکساندر دوبچک

صبح روز ۲۸ مه سال ۱۹۸۷، شهروندان روسی که مانند هر روز از میدان سرخ مسکو می‌گذشتند تا به سر کار خود بروند با صحنه‌ای شگفت‌انگیز روبه‌رو شدند. یک هواپیمای کوچک تک‌موتوره، چند دور بر فراز میدان چرخید، ارتفاع خود را کم و زیاد کرد و سرانجام در نقطه‌ای که قلب شهر مسکو و نماد ابر‌قدرت شرق به شمار می‌رفت بر زمین نشست. تا چند لحظه گویی همه چیز از جمله زمان متوقف شده بود. سرانجام در هواپیمای کوچک تک‌موتوره مدل «سسنای ۱۷۲ » باز شد و ماتیاس روست، جوان ۱۹‌ساله اهل آلمان غربی از آن پیاده شد. نقطه‌ای که روست برای فرود انتخاب کرده بود به فاصله‌ اندکی از دیوارهای کاخ کرملین قرار داشت و او بعدها مدعی شد ابتدا تصمیم داشته هواپیمای خود را بر پشت بام کرملین فرود بیاورد اما به دلیل شیب‌دار بودن سقف، از این کار منصرف شده است. این جوان ماجراجو پرواز خود را از «اوترسن» یک پایگاه کوچک هوایی در نزدیکی شهر بندری هامبورگ به مقصد اسکاندیناوی آغاز کرد. او پس از توقف کوتاهی در یک فرودگاه کوچک در نزدیکی هلسینکی پایتخت فنلاند، به سوی شرق تغییر مسیر داد. متخصصان معتقدند هواپیما‌ی کوچک ماتیاس روست برای پنهان ماندن از دید سامانه دفاع ضدهوایی‌هایی اتحاد جماهیر شوروی که تا آن زمان نفوذ‌ناپذیر به نظر می‌رسید، در ارتفاع بسیار پایین از سواحل دریای بالتیک به موازات خط آهن به سوی مسکو پرواز کرد. جالب اینکه ماتیاس روست یک خلبان آماتور به حساب می‌آمد و گواهینامه پرواز خود را چند ماه پیش یعنی در پاییز ۱۹۸۶ گرفته بود.

فرود روست در مسکو اما دردسر‌های زیادی را به مثابه یک زلزله سیاسی برای مقامات اتحاد شوروی سابق در پی آورد؛ میخائیل گورباچف آخرین رهبر اتحاد شوروی، مارشال سرگئی سوکولف وزیر دفاع و همچنین فرمانده دفاع ضدهوایی شوروی را به دلیل عدم کفایت از کارشان برکنار کرد. این دو نفر تنها قربانیان نبودند بلکه دو هزار افسر دیگر هم از کار اخراج شدند. روست نیز بازداشت، محاکمه و محکوم شد. او اما یک سال پس از سپری کردن دوران محکومیتش آزاد شد و به آلمان بازگشت. مساله اساسی و پرسش بی‌پاسخ اما این بود که چگونه ابرقدرت شرق به چنین کرختی و بی‌حسی دچار شده است؟ در کتاب «عهد عتیق» روایت شده است که پس از اینکه عزرائیل روح سلیمان نبی را گرفت و او درگذشت، همچنان بر عصای خود تکیه داده و به حالت ایستاده بود. جنیان که نمی‌دانستند او مرده است همچنان به کارهای طاقت‌فرسایی که سلیمان به آنان داده بود مشغول بودند و جرات نمی‌کردند به او نزدیک شوند زیرا گمان می‌کردند سلیمان هنوز زنده است.

این وضعیت برای سال‌های طولانی ادامه پیدا کرد تا زمانی‌که موریانه‌ای عصای سلیمان را از داخل خورد و عصا شکست و جسد او بر زمین افتاد. این زمان جنیان دریافتند سلیمان مرده است و دست از خدمت برداشتند. شاید بتوان میان اسطوره مرگ سلیمان و آنچه سه سال پیش از فروپاشی رسمی اتحاد جماهیر شوروی در میدان سرخ مسکو رخ داد ارتباطی تمثیلی برقرار کرد؛ فرود بی‌درد‌سر هواپیمای کوچک روسف در میدانی که برای دهه‌‌های پی‌در‌پی محل رژه‌های باشکوه ارتش سرخ بود، موریانه‌های سمجی را که از مدت‌ها پیش پیکر فربه ابرقدرت شرق را در سکوت خورده و پوسانده بود در برابر چشم جهانیان هویدا کرد. از آن پس تا پاک شدن یکباره بزرگ‌ترین کشور گیتی از نقشه جغرافیا راه درازی نمانده بود.

● مارکسیسم روسی

«همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد.» این سخن هم درباره پیدایش و هم درباره فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی صدق می‌کند. بر اساس پیش‌بینی‌های مارکس، انقلاب کارگری باید در یکی از کشورهای اروپای غربی که در آن سرمایه‌داری به منتهای درجه پیشرفت خود رسیده باشد رخ می‌داد. مارکس بر این اساس آلمان و در درجه بعدی انگلستان را مساعدترین کشورها برای قیام «پرولتاریا» علیه «کاپیتالیسم» می‌دانست. این دیدگاه تا آغاز جنگ نخست جهانی (۱۹۱۸ -۱۹۱۴) نزد همه مارکسیست‌ها چنان بدیهی و غیر قابل خدشه تلقی می‌شد که کمتر نظری برخلاف آن در میان انبوه جدل‌های ایدئولوژیک باورمندان به پیروزی نهایی طبقه کارگر یافته می‌شود.

ضربه خرد‌کننده جنگ اول جهانی اما به یکباره بسیاری از مفاهیم و جزم‌های پیشین را نزد سوسیالیست‌ها فرو ریخت. پشتیبانی برخی از بزرگ‌ترین احزاب سوسیال دموکرات غربی از جنگ امپریالیستی سبب شد «بین‌الملل سوسیالیستی» عملاً دچار فروپاشی شود. پیش از آن احزاب چپ، دست‌کم در عرصه نظر و روی کاغذ این اعتقاد بنیادین سوسیالیسم را تبلیغ و اعلام می‌کردند که دشمن اصلی طبقه کارگر هر کشور در درون مرزهای جغرافیایی همان کشور قرار دارد. بر اساس این اعتقاد، احزاب سوسیالیست به عنوان پیشتازان طبقه کارگر به هیچ روی نمی‌توانستند از «جنگ‌های امپریالیستی برای چپاول منابع دیگر کشورها» حمایت کنند. شعار محوری «کارگران جهان متحد شوید» نمود بارز و بیرونی همین اعتقاد ایدئولوژیک بود.

این شعار اما در میان صدای کرکننده شلیک توپ‌های جنگ اول جهانی از سوی برخی از مهم‌ترین احزاب سوسیال دموکرات اروپای غربی به فراموشی سپرده شد. احزاب سوسیال‌دموکرات آلمان، فرانسه، انگلستان و... به سود جبهه دولت‌های متبوع خویش موضع‌گیری کردند و عملاً بر شیپور جنگ دمیدند. حزب سوسیال‌دموکرات روسیه و به ویژه جناح تندرو بلشویک (اکثریت) آن به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین اما سرسختانه اعتقاد داشت باید این جنگ را به جنگ داخلی میان طبقه کارگر هر کشور با سرمایه‌داری حاکم تبدیل کرد. این موضع‌گیری که به روشنی با دیدگاه‌های کلاسیک مارکس مطابقت بیشتری داشت عملاً مرجعیت و هژمونی احزاب سوسیالیستی اروپای غربی را نزد مارکسیست‌های دیگر کشورها از بین برد. اکنون پرچم مارکسیسم راستین نه در دست احزاب کشورهای پیشرفته صنعتی که در دستان حزبی بود متعلق به عقب‌مانده‌ترین کشور اروپایی. لنین در ادامه با ارائه‌ دیدگاه‌های تازه خود که در آن برخلاف دیدگاه مارکس، به قدرت رسیدن پرولتاریا در کشوری که هنوز به منتهای درجه رشد مرحله سرمایه‌داری نرسیده است ممکن ارزیابی شده بود، یک گام بلند دیگر به پیش برداشت.

در فوریه ۱۹۱۷ زمانی که ناکارآمدی و فرسودگی ذاتی نظام تزاری حاکم بر روسیه با مشکلات و کمبودهای جنگ طاقت‌فرسای فرسایشی با یکدیگر تلاقی کرد، فرصت بی‌بدیل بزرگ‌ترین آزمایش تاریخ سیاسی جهان برای بلشویک‌ها فراهم شد. پیکر سنگین سلسله «رومانف‌ها» با یک ضربه شورش مردم گرسنه پتروگراد فرو ریخت.

از جمهوری بی‌ثبات بعدی با رهبران مردد و بی‌اراده‌اش که در اوج ناتوانی و درماندگی کشور بر ادامه جنگ بی‌ثمر با آلمان و اتریش پافشاری می‌کردند تا به قدرت رسیدن حزب لنین که استخوان‌بندی آن را انقلابیان مصمم و حرفه‌ای مسلح به ایدئولوژی «مارکسیسم روسی‌شده» تشکیل می‌دادند تنها چند ماه کوتاه راه مانده بود. حزب لنین پس از پیروزی اما خود را در میان دریای بی‌انتهایی از دشمنی داخلی و خارجی در محاصره دید؛ محاصره‌ای که به باور بسیاری سرنوشت محتوم آن را رقم زد.

در یک سو روسیه دهقانی با میلیون‌ها مزرعه کوچک و عقب‌مانده از مرزهای اروپا تا منتهی‌الیه شرق آسیا قرار داشت که در آن شیوه تولید و مصرف قرن‌ها دست نخورده مانده بود و در آن سوی مرزها، غرب صنعتی که تمام توان خود را برای خفه کردن کشور شوراها بسیج کرده بود. بلشویک‌ها پس از پایان جنگ داخلی و سرکوب خونین مخالفان داخلی، خود را در چنبره شرایطی به غایت دشوار گرفتار یافتند. نظم پیشین نه‌تنها واژگون که به تمامی خرد شده بود و اکنون باید همه چیز از نو ساخته می‌شد. در این میان و پس از مرگ لنین، یک بحث به ظاهر ایدئولوژیک درون‌حزبی، به مرکز ضرورت‌های عینی انقلاب نوپا تبدیل شد.

در یک سو استالین و جناح طرفدار او در درون کمیته مرکزی اعتقاد داشتند که با توجه به فروکش کردن موج انقلاب در اروپای غربی و تثبیت سرمایه‌داری در این کشورها، ضرورت و وظیفه کنونی حزب حفظ تنها پایگاه انقلاب و ساختمان «سوسیالیسم واقعاً موجود» در یک کشور است. در سوی دیگر میدان لف داویدویچ تروتسکی و هوادارانش معتقد بودند انقلاب روسیه بدون شعله‌ور شدن آتش انقلاب در غرب، سرنوشتی جز شکست و ناکامی ندارد. این باور از سوی تروتسکی در قالب تئوری «انقلاب مداوم» صورت‌بندی شد و بر اساس آن وظیفه مارکسیست‌ها در لحظه اکنون تاریخ، دمیدن در شعله طغیان و تلاش برای کشاندن انقلاب به دیگر کشورها بود چرا که در غیر این صورت کمر انقلاب روسیه که از لحاظ تاریخی، در یکی از عقب‌مانده‌ترین کشورهای اروپایی رخ داده بود، بدون کمک پرولتاریای اروپایی، دیر یا زود زیر فشار جهان کاپیتالیستی خواهد شکست.

● گورکن انقلاب

جدل‌های ایدئولوژیک در میان گارد قدیمی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۲۷ به اوج خود رسید. در این سال جناح استالینیست کمیته مرکزی موفق شد تروتسکی را که تا آن زمان پس از لنین بارزترین چهره انقلاب به شمار می‌رفت از حزب اخراج و راه را برای پیاده ساختن ایده‌های خود هموار کند. پیش از این رویداد، تروتسکی در یکی از داغ‌ترین مجادلات درون‌حزبی، استالین را «گورکن انقلاب» نامیده بود.

استالین اما پس از رفتن مخالفان از حزب، در میان دریای وحشتی از ترور و حذف فیزیکی رقیبان، خود را به عنوان یگانه وارث و نماینده «راست‌اندیشی ایدئولوژیک» به حزب تحمیل کرد. این همه در شرایطی رخ می‌داد که مردم ساکن در اتحاد شوروی زیر سهمگین‌ترین تازیانه‌های تاریخ که در آن به سرکوب و خشونت ابعادی تازه بخشیده شد، ناگزیر بودند هزینه صنعتی کردن شتابزده و یکباره کشور را با خون و اعصاب خود پرداخت کنند. کار به جایی رسید که با هدف خاموش ساختن هر ندا و صدای مخالف، حزب لنین عملاً به پیکره‌ای بدون سر و مطیع کیش شخصیت استالین تبدیل شد. هرچند پس از مرگ استالین و در دوره خروشچف تلاش شد با بازخوانی گذشته و اعاده حیثیت از قربانیان، آب رفته اندکی به جوی بازگردد اما انقطاع نسلی و مرگ مغزی حافظه تاریخی، اثرات ویرانگر خود را تا پایان بر پیکره حزب باقی گذاشت.

در این میان نکته دیگری که کمتر مورد توجه قرار گرفته آن است که پس از پایان جنگ جهانی دوم و استیلای شوروی بر بخش‌های بزرگی از اروپا، سوسیالیسم با سرنیزه ارتش سرخ عملاً به آن بخش‌هایی از اروپا تحمیل شد که مانند خود روسیه، جزء کشورهای عقب‌مانده و غیرصنعتی اروپا به شمار می‌رفتند و بر اساس تئوری‌های مارکس باید در واگن آخر قطار سوسیالیسم جای می‌گرفتند؛ کشورهایی مانند بلغارستان، مجارستان، لهستان، رومانی، یوگسلاوی و...

● آخرین تلاش‌ها در آخرین سال‌ها

در میان مردم شوروی پیش از فروپاشی شوروی لطیفه‌ای رایج بود به این مضمون: «آنها وانمود می‌کنند که به ما می‌پردازند و ما وانمود می‌کنیم که کار می‌کنیم»؛ کنایه‌ای از سطح پایین زندگی و رفاه در ابر‌قدرت شرق و نیز سطح نازل کارایی و تعهد در میان مردم. پس از یک دوره نسبتاً طولانی رکود و محافظه‌کاری در دوران برژنف، به قدرت رسیدن یوری آندرپوف در ابتدای دهه ۸۰ قرن گذشته میلادی، از سوی بسیاری به عنوان فرصتی بی‌نظیر برای جبران کاستی‌ها و نوسازی ساختار بیمار سیاسی و اقتصادی شوروی تلقی شد. گفته می‌شود آندرپوف علاوه بر دارا بودن شخصیتی محکم و باتجربه در زمینه رهبری، اشراف کاملی به مشکلات اتحاد شوروی و نظراتی استوار در‌باره اصلاحات داشت. آنچه البته آندرپوف نداشت فرصت و زمان بود. او سه ماه پس از در دست گرفتن زمام امور گرفتار مشکلات حاد جسمی شد و پس از ۱۵ ماه درگذشت.

عملکرد خونسردانه و قاطعانه آندرپوف در سال ۱۹۵۶ و زمانی که به عنوان دیپلمات در سفارت شوروی در مجارستان سرکوب قیام مجارها را مدیریت و سازماندهی کرد، هنوز این حسرت را در میان کمونیست‌های قدیمی دامن می‌زند که در صورت حیات او، رویدادهای آگوست‌ سال ۱۹۹۱ می‌توانست سمت و سوی دیگری بیابد. نکته جالب اینکه او نیز مانند پوتین عضو ارشد و برای مدتی نسبتاً دراز رئیس سرویس اطلاعات و امنیت شوروی(KGB)بود. در پی مرگ آندرپوف و پس از یک دوره بی‌ثباتی که با انتصاب و سپس مرگ زودهنگام کادرهای پیر و فرسوده کمیته مرکزی به دبیرکلی حزب همراه بود، میخائیل گورباچف به عنوان چهره‌ای جوان و اصلاح‌طلبی رادیکال به سمت دبیرکلی رسید.

«مایک ویدو» در این باره می‌گوید: «نخستین روزها و نخستین ماه‌های گورباچف، ایام برق‌گرفتگی بود. سخنرانی و گفت‌وگوهای رودرروی او با کارگران لنینگراد نخستین ترک‌ها را بر کوه یخ ایجاد کرد.» گورباچف و حامیانش همواره تکرار می‌کردند که او جامعه‌ای بحران‌زده را به ارث برده است؛ سخنی که به کرات از سوی منتقدان رد می‌شد. باد تاریخ اما از جانبی دیگر می‌وزید. عقب‌نشینی توام با سرافکندگی از افغانستان در کنار مشکلات مزمن اقتصادی و تلاش‌های بی‌نتیجه برای اخذ کمک از غرب، گورباچف را روز‌به‌روز در مرداب فرو می‌برد. نارضایتی از بهبود کند استانداردهای زندگی، به‌رغم وعده‌های پی‌در‌پی رهبران، موجب سرخوردگی بیش از پیش مردم می‌شد و مشکلات سیاسی و رقابت‌های درون‌حزبی، وضع را از این هم وخیم‌تر می‌ساخت.

در این بین سیاست‌های رونالد ریگان رئیس‌جمهوری وقت ایالات متحده که با همراهی متحدان عرب موجب سقوط تصاعدی بهای نفت شد، بر مشکلات رهبران شوروی دامن می‌زد. در این میان گورباچف رفته رفته بر این اعتقاد راسخ‌تر می‌شد که حزب کمونیست و در راس آن گارد قدیمی حزب کمونیست شوروی مانع اصلی بر سر راه اصلاحات ژرف سیاسی و اقتصادی به شمار می‌رود. همزمان، نیروهای‌ گریز از مرکز و استقلال‌طلب در جمهوری‌های اقماری که فضای باز سیاسی ایجاد‌شده به آنان فرصت عرض اندام دوباره داده بود، جبهه‌ای تازه بر روی گورباچف گشودند. بیست و هشتمین کنگره حزب در سال ۱۹۹۰ آخرین نبرد سخت و تن به تن بر سر سیاست‌های گورباچف در درون ساختار قدرت بود. آن زمان بحث‌ها دیگر نه بر سر «آیا اقتصاد بازار» که بر سر «چه نوعی از اقتصاد بازار» بود. سپس انتخاباتی که در آن به افرادی خارج از حزب کمونیست اجازه نامزدی و انتخاب شدن را داد منجر به قدرت گرفت بیش از پیش جناح طرفدار غرب به رهبری بوریس یلتسین شد.

در آگوست‌ سال ۱۹۹۱ جناح محافظه‌کار حزب کمونیست به رهبری گنادی یانایف، تلاشی ناامیدانه‌ برای قبضه‌ کردن قدرت از راه توسل به نیروی نظامی را سامان دادند؛ کودتایی که به دلیل مردد بودن طراحان و نیز نامساعد بودن زمینه داخلی و جهانی تبدیل به مضحکه شد و به نوبه خود به روند فروپاشی سرعت بخشید.

مازیار خسروی