شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
مرگ در کاسة سر

گردآلود سفری چندروزه بودیم، آشفته و خاکی و خسته، کمی گرسنه و بسیار تشنه. جادة خاکی را پرسان پیدا کرده بودیم و در مسیر داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بودیم. بار دیگر نشانی را که معمار روی تکه کاغذی برایمان نوشته بود نگاه کردیم، و پلاک و رنگ سبز در و شیروانی زردرنگ و دیوار خزهبسته که علامت اصلی بود، همان بود که باید باشد. در زدیم. معمار آمد دم در، تعارف کرد. رفتیم تو.
ـ چای حاضر است.
خواهر معمار آمد سلام کرد، آشنا شدیم. رفت کنار زن و دخترم نشست و افتادند به ورّاجی.
خواهر معمار، صاحب این خانه بود. شوهرش مهندس کشاورزی بود که در یک تصادف مرده بود. تعریف کردند تنها بوده و هست. ماشینشان را برای این که بین دو کامیون له نشود، به سرعت از جاده خارج کرده بود، خورده بود به درخت کنار جاده. نعشش را به زحمت از شاخة زبانگنجشک پایین آورده بودند. توی کاسة سرش پر از حشراتی بود که به زنبور عسل شباهت میبرد. حشرهها بدنی زردرنگ با بالهای سبز داشتند. کوچکتر از زنبور بودند با نیشی پرخراش، کسی تا آن روز این حشره را در آن حوالی ندیده بود. زن میگفت تا مدتها رغبت نمیکردند عسل بخورند، جسد را که پایین آورده بودند دستها و صورتش آغشته به خون و عسل بود. کاسة سر شکسته بود با ترکی مهیب، درون کاسه سر پر از آن حشرهها بود. مغز را و خون را خورده بودند. حشرات شکل مغز و بهجای آن شده بودند. انگار از آغاز در آن کاسه سر جا داشتهاند.
شوهر مرده بود. باغ بزرگ با آن ویلای چوبی برایشان مانده بود.
ناهار را که خوردیم رفتیم به گشت باغ. دو ساعتی طول کشید تا از جدولبندی پیچیدة باغ سردربیاوریم. انواع درختان میوه، گلبوتههای تزئینی، نباتات وحشی، سایهروشنهای وهمانگیزی در فضای باغ پدید آورده بودند.
در تابش تند نور و بازتاب آبنماها، تنوع رنگهای سبز، از روشنترین تا سبزی که زردی میزد تا تندترین مایه که به آبی میرسید زمینهای بود تا گلهای زرد و بنفش و کبود، سیلوار، زیبایی را در منظر ما شهریان بریده از طبیعت جاری سازند. گلها که میشد گفت وحشی و بینام بود چون با آنچه در گلخانهها و گلفروشی دیده بودیم شباهتی نداشت، تاراج زنبوران شده بود که کندوهایشان در ته باغ مایة درآمد بیوة فراموش شده بود.
در آلاچیق که نشسته بودم برای اولین بار آن صدای مرموز و سنگین را شنیدیم. چیزی که حس صدا بود نه صدایی که حس شود. شب آن صدا با ضرباتی چنان لخت و مداوم و مکرر در سرم طنین داشت که نگذاشت کتابم را تمام کنم. خسته شدم از آن طنین و همهمه، خوابیدم. نیمهشب صدا بیدارم کرد. انگار خواب صدا را دیده بودم، چون بیدار که شدم صدا به گوش نمیرسید. گوش خواباندم، صدا از کجا میآمد، شاید صدا در سرم بود یا در خوابم اما چیزی بود که با سماجت اتفاق مکرر خود را با حضوری دایمی اعلام میکرد. نیمخیز در بستر سرم را به مبل تکیه دادم و دلم فروریخت. صدا از درون مبل بود. حرکت همهمهوار هزاران نیش خراشنده که درون چوب را بکاود.
ـ موریانه است؟
گوش دادم: صدا طغیانی، یکنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن کردم. مبل را تکان دادم و جابهجا کردم: اثری از نرمة چوب یا سوراخهای کوچک و مدوری که غالباً دستکار موریانههای مهاجم است در زیر مبل نبود.
دوباره گوشم را به مبل چسباندم. صدا خراشنده و مداوم و جمعی میآمد. بلند شدم، یک دم بهخاطرم امد که گوشم را به دیوار بچسبانم، نکند آنجا هم... صدا همچنان از تمام دیوارها، از تمام اشیاة چوبی اتاق میامد. اتفاقی سراسری در تمامی اشیاة و ابعاد اتاقی که در آن خواب بر من حرام شده بود جریان داشت.
در گلدان چوبی منقش، و در مبل چوبی، در قفسة کتابخانه، در میز و صندلی و رختآویز و قاب عکس، در دستة چرخی حتی. هرجا که دست بشر جزئی از طبیعت چنگل را از زندگی نباتیاش جدا کرده بود. سر شب شراب بلوطی نوشیده بودم. بهخود گفتم دنبالة خیالات مستی است. همین خیال مایة خوابم شد. خوابم پر از همهمة زنبورانی بود که گرد سرم، در کاسة سرم پرواز میکردند. رفت و آمدهای توی راهرو بیدارم کرد. تا چشم باز کردم، سرم را به پایة مبل نزدیک کردم صدا همچنان میآمد، انگار جانوری از چوب، در چوب پنهان بود، جوهری قاهر با صورت چوب در ستیز بود، جانوری مرگآسا که با بودن و ماندن اشیاة در کشاکش بود، چون روحی مرگاندیش در جسمی بهظاهر پایدار که فنا را از درون تدارک میبیند. دیوارها پر از همهمة صدا، وسوسة فرو ریختن بود. هزاران دندان تیز، نیش پولادین، چنگال خراشنده، عمارت را در هر جایش پوک میکرد و از درون متلاشی میکرد.
سر صبحانه به خانم صاحبخانه این را گفتم. سکوت کرد. معمار، رفیق اداری من که به دعوتش در این خانه مهمان بودم، خندید. گفت: خواهر، ایشان هم از صداهای باغ بیخواب شدهاند.
رو به من کرد و گفت: این صدای باد است که در درون خانه اینطور بهگوش میرسد. انگار صدای باد، صدای درختها از توی دیوارها، مبل و صندلی میآید.
گفتم: اما این انعکاس صدا نبود.
گفت: همه این را میگویند. پیش از این هم مهمانی داشتیم که اصرار داشت یکی از مبلها را بشکنیم که اگر موریانه توی آن باشد برایش علاجی بکنیم. در این منطقه ما از بچگی به این صداها عادت کردهایم.
قندان چوبی را برداشت و به من داد:
ـ ببین، گوش کن!
گوش کردم همان صدا میآمد. سر تکان دادم:
ـ همین صداست، عیناً.
معمار ان را به گوشش چسباند، گویی صدایی را برای اولبار میشنود. دوباره گوش کرد، گفت: عجیب است!
گفتم: این صدا بود که از دیوار هم میآمد.
سرش را به دیوار چوبی آشپزخانه نزدیک کرد. در چشمش حیرت و وحشت آشکار بود. آمد و نشست، چایش را سرکشید، گفت: این همان صداست گرچه کمی، چهطور بگویم؟ انگار بیشتر شده باشد یا بدتر.
بیوه، پیچ رادیو را پیچاند. جنگ در منطقه بحث را عوض کرد. وقتی قدمزنان در باغ میگذشتیم دخترم که از حرفهای سر میز به هیجان آمده بود. دوان و نفسزنان پیش ما آمد و گفت: پدر! آن صداها که از دیوار آشپزخانه میآمد، از تمام درختها میآید.
زنم که بهدنبالش میآمد، به تأیید سرش را تکان داد.
من و معمار به درخت اقاقیا گوش کردیم. صدا همچنان کوبنده و مداوم میآمد. معمار گفت: گفتم این صدای باد است در شاخهها میپیچد.
ـ اما درختهای زنده...
ـ یعنی میگویی موریانهها در درخت سبز هم لانه کردهاند؟
گفت: نگفتم موریانه، شاید حشره ای دیگر. شاید کرم خاصی، یکجور فساد در چوب خشک و تر...
سر ناهار بیوه گفت: من هم این صداها را میشنوم. اول فکر میکردم موریانه است یا حشرهای، اما موریانه یا کرم چوب باید اثری داشته باشد، هرچه هست که دیوانهام کرده است. میترسم یکشب سقف بیاید پایین یا دیوار روی سرمان خراب شود.
پرسیدم: تاحالا چیزی خرد شده؟ پوسیده؟ چیزی، اثری از فساد چوب؟...
گفت: درختهای باغ که محصول خوبی نمیدهند. هرچه سمپاشی کردهایم فایده ندارد، با آنکه خاکش خوب است. زمین اینجا شورهزار بود و شنی. آن مرحوم از چند فرسخی خاک آورد. خاک اینجا را عوض کرد. اما محصول بهدردبخوری ما ندیدیم. میوهها کوچک و بیمزه و نارس از شاخه میافتند.
چند روزی که مهمان آن خانه بودیم بچهها دنبال تجسسات ما را گرفتند. درخت به درخت آن صداها را گوش کردند. پایههای نپار را، ستونهای آلاچیق را، شاخههای شکسته، لانة چوبی سگ و کندوهای عسل را یکییکی با دقت وارسی کرده بودند. از همهجای باغ صدای آن جانوران موذی پنهان در الیاف نباتی میآمد. شاخهها را بریده بودند، تنة درختها را سوراخ کرده بودند، چوبهای خشک را بریده و تکهتکه کرده و اتش زده بودند، چیزی درون آن نبود. چیزی مثل بافت چوب در چوب، مثل خواب در سر، یگانه با خانه و باغ اما ناپیدا در آن بود. بچهها خبر آوردند که در خانههای دیگر و باغ های دیگر به دنبال صدا رفتهاند و آن را به گونهای متفاوت شنیدهاند: جایی زمزمهدار، نجوایی، جای دیگر قاطع و سهمگین، تنوع فراز و فرود صداها خود مایة سرگرمی کودکان شده بود، انگار باغهای این ناحیه از درون زمین در لایههای پنهان خاک با هم در ارتباطی زنده و کوبنده بود. چیزی عظیم و سراسری از اعماق زمین در همه اشیاة، در آفاق چوبین روستا با نبضی بیمارگونه تپش داشت. دیگر بچهها داشتند خیالپردازی میکردند و من فکر میکردم جماعت را به دلهرهئی مسری، به مالیخولیایی پردامنه مبتلا کردهام. روزهای آخر که میخواستیم آن باغ حزنانگیز پرهمهمه را در روستا ترک کنیم من صدایی از در و دیوار نمیشنیدم، درواقع گوش نمیدادم تا بشنوم. به منظور کار عبثی بود، باور کرده بودم این صدای باد است که مرا به خیالات پریشان، به آن افسانة انهدام پنهانی کشانده است.
روز خداحافظی وقتی این را به بیوة غمگین گفتم. گفت: مرا تسلّی میدهید؟
گفتم: نه، واقعاً این چند روز اخر چیزی نمیشنیدم.
گفت: شاید دیگر به آن عادت کردهاید. شاید چیزی وجود داشته باشد.
گفتم: سعی نکنید مرا دوباره خیالاتی کنید.
گوشم را به در آهنی چسباندم. طنین آن صداها، گویی با انعکاس سرد در صفحة فلز با ضربی بلند و کشدار به گوش میآمد. خونسردی خودم را حفظ کردم. در راه مواظب درختها بودم.
***
اواسط زمستان بود که معمار چند روزی به اداره نیامد. خبردار شدم که برایش اتفاقی افتاده، گفتند مریض شده حالش بد است.
یک روز بعدازظهر رفتم خانهاش. زنش آمد در را باز کرد، گفت: آقا، پس شما چه رفیقی هستید، سراغ ما را نمیگیرید؟
گفتم: حال معمار چهطور است؟
گفت: مگر نشنیدید چه مصیبتی برای ما اتفاق افتاده؟
نگاه کردم چشمش سرخ، مویش پریشان، لباسش سیاه بود. یکه خوردم. پرسیدم: برای معمار اتفاقی افتاده؟
گفت: میخواستید چه بشود؟ بیچاره شوهرم!
وارد اتاق شدیم. تعارف کرد، نشستیم، چای آورد، ایستاد گوشة اتاق. در باز شد. معمار وارد شد، ژولیده و لاغر در لباس عزا.
نشست. پریشان بود. انگار دارد به چیزی، ورای گفتوگوهای مجلس، گوش می دهد. به صدایی از دور.
گفتم: مرا ترساندید. فکر کردم برای معمار اتفاقی افتاده.
معمار گفت: همان صداها، دیگر ول نمیکنند، همهجا میآیند. همان صداها که شنیده بودی حالا از همهجا میآید.
وانمود کردم که دارم گوش می دهم. بعد برای اینکه سر صحبت را عوض کنم، گفتم: خدا بد ندهد! لباس سیاه؟...
داشت تعریف میکرد که پسر جوانی وارد شد. معرفی کردند، پسر همان بیوة روستایی بود که موقع اقامت ما در باغ، به شهر رفته بود.
ماجرا را پسر بیان کرد:
ـ آذوقهمان تمام شده بود، من گفتم بروم شهر چیزهایی بخرم،خیلی چیزها لازم داشتیم. مادرم گفت: «مرا تنها میگذاری؟» گفتم: «خب، تو هم بیا برویم شهر که اینجا تنها نباشی.» گفت: «نه. قوت شهر آمدن ندارم.» گفتم: «پس یک دو روزی برو خانة خاله زعفران.» قبول کرد. من رفتم شهر، کارهایم را انجام دادم. موقع برگشتن، در شهر شنیدم که طرفهای ما توفان وحشتناکی آمده و خسارت زیادی زده. با عجله برگشتم. وقتی به ده درسیدم باور کنید آن را نشناختم. خانة ویران شده، درخت ها شکسته، دیوارها همه خوابیده... تمام باغها شده بود یک باغ. باغ برهوت. پر از جنازه و آدمهای مصیبتزده روی خاک و خشتها.
دوان خود را به خانه رساندم، خانهای نمانده بود. درختها را توفان ریشهکن کرده بود. خانه را از تکه حلبیهای زرد که روی شیروانی بود شناختم. الوارها، درخت ها، مثل کوهی گوشة باغ روی هم ریخته بود. بهزحمت از زیر ریشههای گلالود و شاخههای شکستة درختان نعش مادر را پیدا کردم. او را از موهای حنابستهاش شناختم. چرا که دیگر این مومیایی وحشت مادر من نبود. چهره، دستها و پاها و تنش پوشیده از حشراتی بود که تنی زرد و بالهایی سبز داشتند. درواقع جسد مادر با این حشرات خالکوبی شده بود. بدنی با پوششی از حشرات برهم انباشته. حشرات جسد را جویده و در گوشت فرو رفته بودند. چنان با تن مردة مادر با رگ و پی و استخوانش درهم شده بودند که انگاری آن لاشه را از حشرات ساختهاند. از مادر من تنها مشتی موی حنایی برایم در این جهان مانده بود. آن لاشه یکپارچه زرد و سبز بود. بدن، در کش و قوس مرگ، یا شاید زیر نیش هزاران حشرة جانشکار، حرکتی از رقص دیوانهوار را تداعی می کرد؛ حرکتی که در دم مرگ و نیش حشرات قتال سنگ شده بود. در زیر موهایش، در جمجمة شکافتهاش، انبوهی حشره بهجای مغز، هنوز زنده بود. فکر کردم توی ده این وضع اسباب بدنامی است، شبانه چالش کردم. بعد واقعه را از خاله زعفران شنیدم:
پس از ناهار بود که گردباد شروع شد. چنین گردبادی را کسی به عمرش نه دیده و نه شنیده بود. دیده بودند گردباد از دم امامزاده شروع شده، همهچیز را کند و با خود به هوا برد: درختها،شیروانیها، آجر و چوب و خشت و بچهها و جانوران را. درست مثل قیف بود که پایینش عین مته زمین را میکند و با چرخشی هولناک بهدور خود میچرخاند و به آسمان میفرستاد و در آسمان، تا در دایرة گردباد بود، روی هوا در فضای خون و وحشت و تاریکی، پیچان و معلق میچرخید تا اجزایش از هم بپاشد و به هر طرف پراکنده شود. هوا پر از تکه های بدن آدمیزاد، لباسها، اشیاة منزلها، چوبها، شاخهها و ریشهها بود. گردباد، گوسفند و گاو و چارپایان دیگر را مثل کاهی میربود و هزار تکه و خونچکان بر سر خانه و باغهایی که هنوز به آنها نرسیده بود میانداخت. مردم را از پنجرهها و درها، در خواب و بیداری، در کار و در فرار میربود، چرخزنان اندامهایشان را میدرید و به ملکوت اعلا پرتاب میکرد. دیده بودند، از دم امامزاده، بیرون ده، زمین شکافته شده بود و گردبادی از هزاران هزار حشرة زردرنگ با بالهای سبز برخاسته بود. گردبادی از حشرات قتال رنگ و چیره و بنیانبرانداز. در هر قدم در مقدم گردباد زرد و سبز، از درون باغها و خانهها، ابر حشرات به پیشواز آن برخاسته بود. انگار از هر باغ، درختانی از حشره، کلبه ای از حشره، سبزههایی از حشره، هوایی از حشره به کشل باغی از این جانوران جانشکار برخاسته بود تا بر شتاب بنیانکن گردباد بیافزاید و همهچیز را در کام مرگ چرخنده و نابودکننده بکشاند. گردبادی جاندار و خوفانگیز که به نبرد هرچه پابرجا و طبیعی و ماندگار بود، خصمانه یورش آورده بود.
خاله زعفران و دو سه تا از زنها در آخورة قنات رخت میشستهاند که گردباد شروع میشود آنها که میتوانستند بگریزند، به آخور هجوم برده بودند که بیست پله میخورد و به نهر گرم زیرزمینی میرسد. در تمام مدتی که آنها زیر زمین پنهان بودهاند، زوزه و نعرة جانوران، ضجه و مویة زخمیان، طنین تندروار پرواز حشرات در دایرة گردباد، صدای درخت ها و خانه ها که در هوا میچرخید و به هم می خورد و تکهتکه میشد، آنها را زهرهترک میکرد.
اگر آنهمه کشته و زخمی و خانههای ویران در کار نبود، پنهانشدگان آخوره نمیتوانستند باور کنند که جانور گردباد با چنین قساوتی رگهای حیات دهکده را جویده و پاره کرده باشد.
تا چندین روز تل آدمها و حیواناتی را که پوشیده از حشرات زرد و سبز بود چال میکردیم، در واقع مردگان حشره را دفن میکردیم. کسی از زخمیها تعریف میکرد که گردباد را چند لحظه به چشم دیده و مدهوش شده: کوهی از حشره که با سرعتی خیره کننده میچرخیده، یکدم زرد میشده، کوهی زرد به شکل هرم معلق، دم دیگر سبز میشده،کوهی سبز به حدّتِ متّه. گردبادی از حشرات با پوششی از خون و نعره و پرواز که جانداران، آدمیان، چارپایان را با هزاران نیش جوندهاش آرد میکرد. جانوران و آدمیان که از سطح زمین با جاذبهای هولناک ربوده میشدند اعضاة و جوارحشان به یک حرکت از هم گسیخته میشد، نعرههایی جگرخراش از جان برمیکشیدند و به دوردستها پرتاب میشدند. و در پرواز مرگبار حشرات فضا انباشته از ضجّه آدمیان، نعره چارپایان صدای ریختن و شکستن و پاره شدن چوب و سنگ و آهن و درخت بود که تا فرسنگها طنین موحش داشت. گردباد در زمانی بسیار کوتاه،شاید چند دقیقه، ده را دور زد، روبید، درهم شکست، تکهتکه کرد و با یورشی خیرهکننده از سر لاشة ده پرّان گذشت تا به جلگة آنسوی ده رسید. بعد، این فرفرة بزرگ که آمیخته با خون و استخوان و سنگ و فریاد بود روح ده را در چنگالهایش از هم میدرید، بهیکبار، خیش شیارکننده را از خاک روستا برداشت،به هوا صعود کرد و صفیرکشان ناپدید شد. و از هوا تا چند روز اندامهای انسانی، ریشة درخت، شیروانیهای درهمپیچیده و جانوران مثلهشده فرو میریخت. جانور گردباد که به هوا پرید، کرکسها و کلاغها و گرگها به ده هجوم آوردند و آنچه از دستکار توفان زرد و سبز بهجای مانده بود در ضربان حریص لاشخوران محو شد.
مردم از آن ده که هیچ یادگاری از گذشتهاش با آن نمانده بود کوچ کردند، ده اکنون گودالی است سراسری که در آن مرگ آرمیده است.
وقتی تعریف جوانک، که بسی بیشتر از آن بود که نقل کردم، تمام شد، یکدم حس کردم که آن صدای مرموز و سنگین را که کوبشی یکنواخت داشت بر گرد سرم، گرداگرد خانه میشنوم. چیزی نزدیک و حقیقی؛ همانطور که پیشتر شنیده بودم.
به معمار نگاه کردم. معمار گفت: میشنوی آن جانور زرد را، آن گردباد سبز را، آن کوه معلق را که روزی روی شهر خواهد افتاد و همهچیز را نابود خواهد کرد؟ این را کسی که ده ویران،آن گودال خوف را ندیده باشد نمیتواند باور کند. در ته آن گودال، جسدهایی که آدم ـ حشره بودند، از شیرة تنشان زمین را قوت میدهند و زمان را برای برخاستن گردباد جانور دیگری تدارک میکنند که با پرواز تندروارشان همهجا را در مرگی سبز و یورشی زرد غرقه خواهند کرد. تو شنیدهای اما من این را یقین دارم، چون برفراز آن گودال ایستادهام و صدای جنبش سنگین و سراسری جانور را در اعماق آن دیدهام.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست