چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

نیم‌قرن قیصر


نیم‌قرن قیصر

سلام قیصر جان
تولدت مبارک عزیز جان. می دانم امروز نیم قرن از آن روزی که آمدی می گذرد. و حالا اهالی شعر و ادب که نه، همه بچه های دیروز که حالا بزرگ شده اند، برایت جشن تولد می گیرند.
۵۰ …

سلام قیصر جان

تولدت مبارک عزیز جان. می دانم امروز نیم قرن از آن روزی که آمدی می گذرد. و حالا اهالی شعر و ادب که نه، همه بچه های دیروز که حالا بزرگ شده اند، برایت جشن تولد می گیرند.

۵۰ سالگی‌ات مبارک قیصر شعر انقلاب ما.

می دانی قیصر جان، ۱۸‌ماه از رفتنت گذشته است، اما هنوز هیچکس باور ندارد که آن چهره مهربان در زیر چین و چروک درد، رفته است. هیچکس آن سنگی که نام تو بر‌آن حک شده را باور ندارد. با سنگ به روی آن سنگ می زنند و فاتحه‌ای می خوانند، اما خودشان هم می‌دانند تو آنجایی که فکر می کنند نیستی. می دانند برای سلام کردن به تو باید سر را به سوی آسمان چرخاند و آن بالاها را نگاه کرد. می دانند تو زمینی نبودی که حالا در روی زمین یا زیر زمین سراغت را بگیرند.

می دانی، این روزها همه «در کوچه آفتاب» تو قدم می زنیم. با یاد تو که «مثل چشمه، مثل رود»ی «بی بال پریدن» را تمرین می کنیم.

می دانی عزیز من تو رفته ای اما باید بیایی و ببینی که هنوز «گلها همه آفتابگرداند» باید بیایی و ببینی مشق ما بچه هایی که با شعر تو رشد کردیم و قد کشیدیم هنوز «دستور زبان عشق» است.

راستی یادت هست گفته بودی:

اینجا همه هر لحظه می‌پرسند: «‌حالت چطور است؟‌»

اما کسی یک بار

از من نپرسید

« بالت . . . »

حالا بگو ببینم بالت چطور است. حالا که به وسعت آسمان ها پرواز کرده ای بالت چطور است؟ می دانم. می دانم که خوب خوب خوب است و همه خستگی های این دنیا را دیگر فراموش کرده ای.

می دانم سال های سال مردی و حالا داری یک دم زندگی می‌کنی. و می دانم که من و امثال من نمی توانیم یک ذره، یک مثقال، مثل تو بمیریم.

این روزها که می گذرد، باید باشی و ببینی که حال ما چگونه است. می دانم هستی. اصلا دیگر آن سه شنبه سرد و بی حوصله را فراموش کرده ایم. حالا همه هوش و حواسمان به این چهارشنبه زیباست که تو شمع کیک تولد ۵۰ سالگی ات را فوت می کنی. حالا به جای آنکه در جشن تولدت شعری را بخوانی، ما چشمانمان را می بندیم و به دستور زبان عشقت تفالی می زنیم:

و قاف

حرف آخر عشق است

آنجا که نام کوچک من

آغاز می شود !

و تو هنوز تمام نشده ای و هر روز، روز آغاز توست. هر روز که یک نفر کتاب های تو را ورق می زند، هر روز که یک نفر با شعرهای تو گره می خورد و اسم تو را به حافظه اش می سپارد روز آغاز توست. هر روز که یکی از شهر کتاب یا کتابفروشی های شهرش سراغ یکی از کتاب های تو را می گیرد، روز تولد توست.

یادت هست گفته بودی:

«لحظه چشم وا کردن من

از نخستین نفسگریه

در دومین صبح اردیبهش سی و هشت

تا سی و هشت اردیبهشت پیاپی

پیاپی !

عین یک چشم بر هم زدن بود

لحظه دیگر اما

تا کجا باد ؟

تا کی ؟»

حالا می دانی کجایی؟ در قلب همه ما و تا همیشه . تا همیشه و هر روز. پس هر روز تولدت مبارک قیصر جان. باقی حرف ها بماند برای روز مبادا.

مهدی رجبی