سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

هلهله ای که جایی در شهر ندارد


هلهله ای که جایی در شهر ندارد

نگاهی به سنت عروس برون و تعارض آن با ترافیک شهری

بادی که از پنجره به داخل می وزد، تور سفید عروس را به رقص در آورده، اما روی لبهای عروس و داماد لبخند دیده نمی شود. دندانهای تازه داماد از شدت عصبانیت روی هم ساییده می شود و استرس عروس خانم را بیشتر می کند.

داماد، بی توجه به عرق سردی که روی پیشانی اش غلتیده محکم دستش را روی فرمان می کوبد و می گوید: این خیابان لعنتی همیشه، پرترافیک است. مهمانها ۲ ساعت است در تالا ر منتظر ما هستند و ما هنوز با ترافیک دست و پنجه نرم می کنیم.

سر چهار راه که می رسند، ناگهان سروکله اسفند دودکن و گل فروش و آکاردئون زن که قصد دارند در شادی عروس و داماد سهیم شوند و در ضمن از شاداماد شیرینی هم بگیرند پیدا می شود. در میان دلهره عروس و داماد نوای بادا با دا مبارک بادای آکاردئون زن بلند می شود و آن طرف تر پسرک اسفند دودکن با حرکات مضحکی شروع به رقص می کند. دخترک گل فروش بی آنکه بداند آقا داماد برای همین یک شب چقدر پول گل داده دسته گلش را برای فروش به سمت داماد می گیرد. راننده های پشت چراغ قرمز هم با بوق زدن به ابراز احساسات می پردازند و داماد که فقط در فکر فرار کردن از زندان ترافیک است به تازه عروسش می گوید: بعد از مراسم تلا فی می کنیم و آنقدر با ماشین عروس دور شهر می چرخیم که همه مردم شهر در شادی ما شریک شوند و لبخند کم رنگی که روی لب عروس نقش می بندد رقص پسرک اسفندی را تندتر می کند. وآهنگ آکاردئون زن را شادتر! دست لرزان داماد که از جیبش بیرون می آید چشم هر سه آنها گرد می شود. بی آنکه بدانند شاه داماد هنوز مراسم تمام نشده به فکر قرضهایش است. با این حال از برکت چراغ قرمز هرسه آنها به نوایی می رسند و از برکت وجود آنها چراغ سبز می شود و راه باز!...

عروسی که تمام می شود، نوبت عروس و داماد است که تلا فی ترافیک سر شب را در بیاورند و با مهمانانشان دور شهر کارناوال شادی راه بیندازند.

صدای بوق ماشینها با صدای آهنگهایی که با اصوات مختلف از ضبط ماشینها به گوش می رسد در آمیخته آن طرف تر پسرکی روی پنجره ماشین در حال حرکت، نشسته و قصد دارد با حرکات نه چندان بی خطرش شادی کارناوال عروسی را بیشتر کند. حالا نوبت دوستان شاه داماد است که با ماشینشان خیابان را ببندند و بی توجه به مردمی که پشت ترافیک کارناوال عروس گیر افتاده اند، به رقص و پایکوبی بپردازند. نمی دانم صدای خنده عروس بود یا صدای بلند ضبط و یا صدای بوق ماشینها که هیچ کس فریاد مرد جوانی را که از هول و استرس دکمه های پیراهنش را جابه جا بسته بود و می خواست مادر بیمارش را به اولین بیمارستان برساند نشنید. شاید در گوش عروس خانم، صدای بوق ماشین آن مرد جوان علا مت تبریکی بود که چند ساعت پیش، پشت ترافیک حوصله پاسخ دادن به هیچ کدا مشان را نداشت.

اما آن کارناوال عشق برای پسر جوان خاطره مرگ را به همراه داشت و تور سفید عروس برای خانواده او رخت عزا را به ارمغان آورد و حال پس از گذشت چند سال مرد جوان با دیدن کارناوال عروسی نمی داند بخندد و یا گریه کند. نمی داند برای خوشبختی کبوتران عاشق دعا کند یا به حال کسانی که پشت ترافیک آن کارناوال اسیر شده اند تاسف بخورد. نمی داند می شود از مردم خواست شاد نباشند و بزرگترین شب زندگیشان را همچو یک مهمانی ساده برگزار کنند و یا چاره ای اندیشید که چنانچه جشن های خصوصی مردم و جشن های ملی و ورزشی به خیابان کشانده شد آسیبی به کسی وارد نشود؟!!

هر وقت صدای بوق ماشین عروس به گوش می رسد، گل از گل مادر بزرگ می شکفد و زیر لب می گوید «الهی سفید بخت بشید مادر، الهی همیشه صدای شادی از خونتون شنیده شه» و بعد آهی می کشد و می گوید: یادش بخیر! لا زم نیست چیزی بگوید، از لبخندی که روی لبش نقش بسته معلوم است که باز هم یاد شب عروسی خودش افتاده. با اینکه خاطرات مادربزرگ را هزار بار شنیده ام اما باز هم برایم جذاب است. وقتی مادربزرگ از عروسی های قدیم حرف می زند، چنان با آب و تاب تعریف می کند که دل آدم قنج می رود. او می گوید: آن روزها عروس را سوار بر اسب به خانه داماد می بردند و داماد خاضعانه افسار اسب را می گرفت و عروسش را به خانه می برد. همراهان آنها هم با ساز و دهل و رقص و آواز عروس و داماد را به خانه بخت بدرقه می کردند. وقتی مادربزرگ از چین های دامن عروس حرف می زند که تمام پشت اسب را می پوشاند و با هر قدم اسب به رقص در می آمد، ناخود آگاه به آن روزگار می روم و صدای بر هم خوردن چوب های دو مرد جوان که جلوی اسب عروس و داماد رقص چوب می کنند را می شنوم. اما ناگهان صدای بوق ماشین همسایه افکارم را پاره می کند و بی مقدمه از خودم می پرسم: بوق زدن پشت سر ماشین عروس از چه زمانی در ایران باب شد؟ این سوالی است که جوابش را نمی دانم. چون از وقتی خود را شناخته ام، دیده ام که پشت سر ماشین عروس بوق می زنند و بوق می زنند و بوق می زنند.

شاید این تنها کاری است که از دست ماشینها بر می آید. چون ماشینها که نمی توانند رقص چوب بکنند وساز و دهل بزنند پس چاره ای جز بوق زدن ندارند. این هم رهاورد زندگی ماشینی ما برای عروس ودامادهاست.نمی دانم شاید این روزها خیلی از عروس ها آرزو داشته باشند سوار بر اسب سفید وارد مجلس عروسیشان شوند. درست مثل افسانه ها! البته این سنت هنوزهم در بسیاری از عشایر ایران اجرا می شود اما تصور این که یک عروس سوار بر اسب درشهر شلوغ ما به حرکت در آید و حشتناک است. احتمالا آن وقت تمام راننده ها به بهانه تماشای عروس سوار بر اسب، وسط خیابان خشکشان خواهد زد و آن وقت است که به جای اسب باید خر بیاوریم و با قالی بارش کنیم چرا که ترافیک شهر از این وضعیت آشفته ای که دارد آشفته تر خواهد شد. اصلا به ما نیامده به عروس افسانه ای سوار بر اسب فکر کنیم همان بهتر که داماد در شب عروسی برای هر چه با شکوه تر برگزار شدن مجلس به دنبال یک ماشین آخرین مدل کرایه ای و یا احیانا قرضی برود و بعد حقوق سرماهش را پیش پیش بگیرد و خرج گل زدن به آن ماشین عاریه ای کند و بعد هم تا پایان مراسم دست و دلش بلرزد که نکند خدای نکرده روی ماشین خط بیفتد!!!

خدا را شکر سنت کورس گذاشتن ماشین های پشت عروس این روزها آنقدر باب شده که اصولا کارناوال های عروس غیر از ترافیک، تصادفاتی را نیز به همراه می آورند و همه را خون به جگر می کنند.

اما آیا واقعا درشهرهای شلوغ ما دیگر جایی برای شادی های سنتی وجود ندارد؟ این شهرها هستند که به جنگ سنت ها آمده اند و یا سنت ها هستند که دچار واکنش منفی به زندگی شهری شده اند؟ برای سوالم به دنبال یک جواب قانع کننده می گردم که با دکتر اردشیر صالح پور برخورد می کنم این استاد دانشگاه هنر که عمری به پژوهش در مورد فرهنگ و آیین سنتی ایران پرداخته بیشتر از هر کسی می تواند ذهن سردرگم مرا آرام کند. سر صحبتمان که باز می شود دکتر از آیین های زیبای ایرانی حرف می زند و از مراسم عروسی می گوید که یکی از زیباترین مراسم های سنتی مردم سرزمین ماست به عقیده دکتر صالح پور در زندگی هر انسانی سه مرحله مهم وجود دارد. تولد، ازدواج و مرگ.

طبیعی است که تولد و مرگ دست خود آدم نیست پس فقط می ماند ازدواج که مرحله مهم زندگی انسان است که به انتخاب خود او صورت می گیرد. به همین دلیل است که انسانها علا قه دارند مراسم جشن ازدواجشان هر چه با شکوه تر برگزار شود و طبیعی است ما ایرانی ها که در اجرای مراسم های شاد قدمتی دیرینه داریم، دلمان می خواهد برای جشن عروسی سنگ تمام بگذاریم و این سنگ تمام گذاشتن از ایران باستان تا کنون وجود داشته. به گفته دکتر صالح پور در مراسم آیینی ایران باستان رسم بر این بوده که وقتی می خواستند دختر را به خانه بخت بفرستند، او را سوار بر اسب سفید می کردند. سفیدی اسب نشانه سفید بختی و نیک بختی بود و داماد هم افسار این اسب را می گرفت و به سمت خانه خودش به حرکت در می آورد.اما روش دیگری هم در مراسم عروس برون باستانی ما وجود داشته که در این روش عروس و داماد هر یک سوار بر اسبی می شدند و از خانه پدریشان حرکت می کردند و به محض حرکت آنها سواران دیگر که آنها را به سمت خانه شان همراهی می کردند یک نمایش آیینی را با اسب انجام می دادندکه سوار بازی نام داشت و امروز این سوار بازی تبدیل به ویراژهایی شده که پشت سرماشین عروس می دهند و سبقت های نابجایی که می گیرند. آن روزها روی سر عروس یک دستمال رنگین قرار می دادند که این سوارها باید چهار نعل می تاختند و سعی می کردند آن دستمال را از سر عروس بردارند. هر سواری که موفق می شد دستمال را از سرعروس بردارد یک گوسفند یا بز از خانواده داماد جایزه می گرفت. به گفته این پژوهشگر هنر ایرانی، اسب در فرهنگ ایرانی نقش بسیار اساسی دارد و ایرانی ها از قدیمی ترین اقوامی هستند که اسب را پرورش دادند اما بعدها این اسب جای خود را به ماشین داد. نکته جالبی که دکتر صالح پور به آن اشاره می کند این است که در ایران باستان رسم بوده که اسب عروس را تزئین می کردند.البته آن روزها مثل حالا گل فروشی برای تزئین اسب وجود نداشته و خود عروس، مسوولیت تزئین اسب عروسی اش را بر عهده می گرفته و برای اسبش افسار و خورجین رنگی می دوخته و آن را با مهره های رنگی تزئین می کرد و این تزئین اسب عروس بعدها به ماشین عروس منتقل شد. اما در ابتدا ماشین عروس را با لا مپ های رنگی تزئین می کردند و بعدها لا مپ جای خود را به گل داد. و هلهله و پایکوبی اهالی شهر جای خود را به بوق زدن پشت ماشین عروس و موسیقی جاز و رپ داد.

البته دکتر صالح پور معتقد است شادی کردن پشت سرماشین عروس اصلا چیز بدی نیست بلکه این زندگی شهری ماست که آن را بر نمی تابد و با آن جدال می کند و سنت های ما هم می خواهند در ستیز با دنیای مدرنیته به حیات خود ادامه دهند و این وظیفه مسوولا ن شهر است که در معماری فرهنگی شهری که مبتنی بر سنت است برای شادی های عرفی و سنتی مردم فکری بکنند و با تعبیه فضاهایی خاص این مناسبت ها، هم از کمرنگ شدن و تحریف سنت ها بپرهیزند و هم مشکلا ت ناشی از کارناوال های عروسی از جمله آلودگی صوتی و ترافیک شهری را کاهش دهند.به اعتقاد دکتر صالح پور شور و هیجان و سروصدا همواره همراه جشن های عروسی ایرانیان بوده و هست و نمی توان از مردم توقع داشت جشن هایشان را در سکوت برگزار کنند و کارناوال شادی به راه نیندازند چرا که سکوت فقط شایسته مراسم تشییع است نه جشن عروسی! پس نباید با سنت هایمان به صورت دولتی و سیاسی برخورد کنیم، بلکه این وظیفه مسوولا ن است که با تدبیر خود بین سنت های زیبای ایرانی و شهرنشینی مدرن، صلح و تعامل برقرار کنند و از مرگ سنتها بپرهیزند. همه حرف های دکتر صالح پور را قبول دارم، اما گاهی اوقات باید آن سوی قضیه را هم نگریست. همیشه همه چیز به این زیبایی که ما فکر می کنیم نیست. گاهی اوقات مردم شهر من در اجرای برخی سنت ها آنقدر دچار افراط و تفریط می شوند که برای سایر شهروندان، ایجاد دردسر می کنند. شاهد این گفته ها، نیمه شب هایی است که صدای بوق و سوت و جیغ کاروان عروس به گوش می رسد و ما را یکباره از خواب بیدار می کند. راهبندان و ترافیک کاروان که جای خود دارد. مسلما این سروصداها و راه بندان کاروان عروس به لحاظ قانونی مشکل دارد با این حال دکتر صالح پور معتقد است که نیروی انتظامی باید در برخورد با کاروان عروسی، با خوشرویی و ملایمت رفتار کند و با برخورد خشن شب زیبای دو زوج را مکدر نکند. همه این حرف ها درست اما حتما پلیسی که هر روز در میان دود سیاه ماشین ها سر چهارراه می ایستد هم حرف هایی برای گفتن دارد پس نباید یک تنه به قاضی رفت. بنابراین یک روز که ساعت ماموریتش به پایان می رسد با او هم گفت وگو می کنم. ستوان احمدی خیلی مایل نیست راجع به تخلفات کاروان عروسی صحبت کند چون به قول خودش خاطره خوشی از این ماجرا ندارد. با این حال آهی می کشد و می گوید: همیشه کاروان عروس همراه با شادی و بی دردسر نیست گاهی اوقات در میان اتومبیل های همراهی کننده کاروان عروس راننده های مست و بی حواس به چشم می خورند که نه تنها نظم شهر را به هم می ریزند بلکه خطرات جانی برای خود و اطرافیانشان ایجاد می کنند که این مساله باید توسط نیروی انتظامی کنترل شود با این حال به دلیل احترام ویژه مردم به مراسم و کاروان های عروسی، برخورد با کاروان های متخلف، برای نیروی انتظامی هم چهره جالبی ندارد و عملاهیچ کس دوست ندارد در چنین شبی برای یک تازه عروس داماد، خاطره تلخی به جا بگذارد، اما گاهی اوقات سبقت ها و ویراژ های غیرمجاز آنها دردسرهای جبران ناپذیری را برایشان به همراه دارد که چشم پوشی از آن بر نیروی انتظامی جایز نیست.

سرانجام ستوان احمدی در پایان صحبت، راضی می شود از خاطره تلخش در مورد کاروان عروسی حرف بزند، البته این خاطره مربوط به یکی از همکاران اوست که چندی پیش به دلیل متوقف کردن یک ماشین عروسی و جریمه و انتقال آن به پارکینگ نیروی انتظامی از سوی مافوق خود توبیخ و به یک شهرستان دوردست منتقل شده است.

خاطره ستوان احمدی اگر چه تلخ است اما آدم را به فکر وا می دارد. به فکر عروس و دامادی که شب عروسی جریمه شده اند و ماشینی که معلوم نیست متعلق به خودشان باشد به پارکینگ نیروی انتظامی برده شده و از سوی دیگر پلیسی که به خاطر این عروس و داماد متخلف جریمه شده! مسلما آن کاروان عروسی هم برای عروس و داماد و هم برای مامور پلیس خاطره تلخی را به یادگار گذاشته ولی واقعا مقصر کیست؟ آیا در شهرهای درندشت ما یک فضای باز و عاری از دردسر و مزاحمت برای شادی های عرفی و سنتی وجود ندارد. شاید سالها پیش که تالارهای عروسی شکل نگرفته بودند کسی نیاز به وجود آنها را احساس نمی کرد اما حالا در دنیای ماشینی و آپارتمان نشینی ما نبود تالار عروسی یک فاجعه است. همین مکان را می توان برای کاروان های عروسی هم تعبیه کرد با مقررات و شرایط خاص خود و البته با حضور مسالمت آمیز نیروی انتظامی برای جلوگیری از هرگونه سو»استفاده و تخلف احتمالی! آن وقت دیگر نه عروس و دامادها پشت ترافیک شهری می مانند و نه شهروندان پشت ترافیک کاروان عروسی.

صدای بی موقع بوق و جیغ کاروان عروس هم کسی را از خواب بیدار نمی کند.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی