چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
خاطرات نوشته نشده کاتیا مان
توماس مان در سال ۱۹۰۵ با کاتیا پرینگس هایم ازدواج کرد. کاتیا در سال ۱۸۸۳ دنیا آمده بود و ۱۹۸۰ مرد.توماس مان با خانوادهاش در سال ۱۹۳۹ به امریکا مهاجرت و در سال ۱۹۵۲ به اروپا مراجعت کردند.سالها بعد کاتیا مان خاطراتش را برای الیزابت پلسنر تعریف کرد، پلسنر هم آن خاطرات را به صورتهای مختلف ثبت کرد، اما به خواست کاتیا مان این نوشتهها منتشر نشد تا سال ۱۹۷۳، به مناسبت نودمینسال تولد کاتیا، این نوشتهها به دست پسرش، میشائل رسید. مادر و پسر دوباره باهم نشستند و خاطرات را تنظیم کردند که در سال ۱۹۷۴ منتشر شد: «خاطرات نوشته نشده من».
ترجمه زیر گزیدهای است از بخش خاطرات کاتیا مان از اقامت در امریکا و رفت و آمدشان با چند تن از مشاهیر آن روزگار.
گروه بزرگی از پناهندههای آلمانی، نویسنده، موسیقیدان و دستاندرکاران فیلم و تئاتر در کالیفرنیا ساکن بودند و بسیاری از آنها به کمک ما موفق شده بودند به امریکا بیایند و هر جا هم که همسایه خوب باشد ودوستان خوب، جمع جور است و زندگی هست و همانجا میشود خانه و کاشانه آدم.
از موسیقیدانها شونبرگ(۱) و آیزلر(۲) و والتر(۳) آمده بودند، دو، سه جین هم نویسنده. درِ مهاجرت در خانه هیچ کس بسته نیست، برای همین هم رفت و آمد ما با نویسندهها در کالیفرنیا بیشتر از مونیخ بود. غیر ازخانواده فرانک، با خانواده ورفل(۴) خیلی صمیمی بودیم و بیشتر اوقات باهم. از ورفل خیلی خوشم میآمد. برخلاف بسیاری از مهاجرین، درآمد ورفل در امریکا خیلی خوب بود. با «آهنگ برنادت» خیلیسریع موفقیت عظیمی کسب کرده بود. «آهنگ برنادت» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شده بود و فیلمی هم از روی آن ساخته بودند. ورفل پول خیلی خوبی درآورده بود. برخلاف ما طی سالهای اول.اولین درآمد قابل توجه را زمانی کسب کردیم که «داستانهای یعقوب» از طرف «انجمن کتاب ماه» انتخاب شد. فرانتس ورفل حال نداشت، بیماری قلبی شدیدی داشت. رفتم منزل ورفل. ورفل روی تخت درازکشیده بود. گفتم: فکرش را بکنید، «داستانهای یعقوب» کتاب ماه شد. ورفل از خوشحالی صورتش سرخ شد، داد زد: آلما! آلما(۵)! بیا ببین چی شده! فوقالعاده نیست؟ به ورفل همیشه از این که خیلی بیشتر ازدیگر مهاجرین پول درمیآورد، ناراحت بود و وقتی توماس مان به این موفقیت - اولین موفقیت بزرگ در آمریکا - دست پیدا کرد، ورفل واقعاً عین بچهها خوشحال شد.
آلما مالر - ورفل شخصیت خاص خودش را داشت. شوهرم احترام زیادی برایش قایل بود. آلما فراوان لیکور شیرین مینوشید و طبیعتاً کمی بداخلاق بود. غیبت کردن را دوست داشت و آنقدر به آرنولدشونبرگ گفت تا او باور کرد که توماس مان در «فاوستوس» بحث سیستم دوازدهگانه را از کتاب «تئوری آهنگسازی آتونال» او دزدیده است.
توماس مان از شونبرگ که دوستش بود، کتاب «آموزش هارمونی» را قرض کرده و خوانده بود. ولی سرقتی در میان نبود. شونبرگ اصلاً «فاوستوس» را نخوانده و احتمالاً از آلما موضوع را شنیده بود. شونبرگهم از شوهرم خیلی گله کرد و برای همین هم در چاپ دوم کتاب، توضیحی آمده است که صاحب امتیاز بحث آموزش آهنگسازی، شونبرگ است و نه آدریان لدور کرون. به این ترتیب شونبرگ حاضر شدآشتی کند.
آلما آدم چندان دلچسبی نبود، ولی جذابیت خاصی داشت. آدم سختی بود و گوستاومالر را به شدت آزار داده بود و تمام دوستان و آشنایان مالر را از دور و برش پراکنده بود.
شونبرگ آدم نچسبی بود و از زنش گرترود هم خوشم نمیآمد. ولی او هم با آنشوهر امر و نهی کن زندگی راحتی نداشت. گاهی دعوتمان میکردند، همسایه بودیم.امر و نهی شونبرگ مثلاً از این دست بود که تحمل دود سیگار را نداشت و زنش مجبوربود به میهمانها بگوید که سیگار نکشند و این هم به مذاق سیگاریها خوش نمیآمد،مثلاً دخترم اریکا که خیلی سیگار میکشید و اگر بعد از غذا سیگار نمیکشید، حالخوشی نداشت.
شونبرگ دو پسر بسیار بیتربیت داشت و هر وقت میهمان داشتند، همه دلواپسبودند که الان بچهها با لباس خواب میآیند طبقه پائین و میگویند: ما سیر نشدیم. تنهاامکان آرام نگه داشتن پسرها این بود که به آن دو اجازه داده میشد تا در تختخوابپدر و مادرشان بخوابند و خواهر بزرگتر و بسیار زیبایشان نوریا که بعداً با نونو(۶) آهنگسازازدواج کرد، مراقبشان باشد. والا هنگام صرف شام نه میهمانها و نه پدرو مادر آرامشداشتند. وضع زندگی شونبرگ خیلی هم جالب نبود. گرترود شونبرگ هم در بداخلاقیدستکمی از شوهرش نداشت و شنیده بودم که سخت دلواپس شوهرش بود. شونبرگدیگر جوان نبود، سالم هم نبود و در آمریکا کمترین اسم و رسمی نداشت. یکی ازپسرهای بیتربیتش بعدها بهترین تنیسباز کالج شد و جایزههای زیادی برد و طبیعتاًشونبرگ خیلی احساس غرور میکرد. یک روز که شونبرگ و زنش رفته بودند قدمیبزنند، با زوج جوانی برخورد میکنند. زن جوان پچ پچی در گوش شوهر میکند و هر دوشروع میکنند به برانداز کردن شونبرگ. شونبرگ میایستد، برمیگردد به آن زوج جواننگاه میکند که ایستاده بودند و به شونبرگ نگاه میکردند و در همین حال شونبرگمیشنود که زن به شوهرش میگوید: «ببین، این پدر شونبرگ است!».
شونبرگ بیماری قلبی داشت و بسیار خرافاتی بود. از عدد ۱۳ وحشت داشت و فکرمیکرد روز سیزدهم ماه خواهد مرد. ۷۶ ساله بود و سیزدهم هر ماه بیقرار میشد وگرترود باید کنارش مینشست و دستهایش را میگرفت. در اتاق نشیمن هم ساعتی بود وشونبرگ آنقدر به ساعت نگاه میکرد تا روز سیزدهم تمام میشد.
روز سیزدهم ژوئیه - تصور میکنم ۱۹۵۱ - همان صحنهها تکرار شد. دوباره زن وشوهر کنار هم نشستند و ساعت تیکتاک میکرد. بالاخره نیمه شب شد. شونبرگ بلندشد، رفت طبقه بالا تا بخوابد و گرترود هم مثل همیشه رفت به آشپزخانه تا شربتخواب شوهرش را درست کند. گرترود فنجان شربت را به اتاق خواب برد و دید کهشوهرش بیجان روی تخت افتاده بود. گرترود شونبرگ وحشت میکند و نگاهی بهساعت میاندازد. او هم مثل شوهرش اسیر ساعت بود. میبیند که هنوز نیمهشب نشدهاست. ساعت طبقه پایین جلو بود. یکی از دوستان بعدها برایم گفت که گرترود شونبرگدچار عذاب وجدان شده و فکر میکند شونبرگ با دیدن ساعت پس افتاده است.
چارلی چاپلین را خیلی میدیدیم. منزل فیرتل(۷) یا آیسلر. شوهرم بهترین شنوندهایبود که میشود تصور کرد. بزرگترین لذتش در یک جمع زمانی بود که کسی داستانیتعریف میکرد. برای سرگرمیهای دیگر، هر چقدر هم بزرگ و جالب، ارزشی قایلنبود. شوهرم میتوانست ساعتها بنشیند و به حرفهای چاپلین گوش بدهد. چاپلین همبسیار جذاب حرف میزد و تعریف میکرد، از دوران جوانیش، از اولین نمایشهایش، ازناکامیهایش؛ خیلی بامزه و سرگرم کننده، انگار که آن واقعه دارد همانجا اتفاق میافتد.ادا درنمیآورد، ولی بسیار سرگرمکننده تعریف میکرد. شوهرم آنقدر میخندید کهاشکش درمیآمد و مدام چشمهایش را پاک میکرد. بعدها چاپلین را یک بار دیگر درووی(۸) دیدم. ویلای زیبایی داشت. ولی شوهرم دیگر در قید حیات نبود.
برتولد برشت(۹) و شوهرم از هم چندان خوششان نمیآمد. باهم جور نبودند. گاهیدر کالیفرنیا برشت را میدیدیم. در آلمان که بودیم توماس مان اصلاً برشت رانمیشناخت. یادم هست که یک بار ترزه گیزه(۱۰) یکی از نمایشنامههای برشت را باخودش به مونیخ آورد. گیزه با هر دو، هم با توماس مان و هم با برتولد برشت دوستبود. وقتی شوهرم نمایشنامه را خواند و به گیزه پس داد، گفت: «عجب بابا، این جانوراستعداد دارد!»
گیزه هم این جمله تند و در عین حال تمجیدکننده را به برشت منتقل میکند و برشتهم که خوشش آمده بود، با بدجنسی گفته بوده: راستش از داستانهای کوتاهش خیلیخوشم میآید!
تا آنجا که میدانم برشت هرگز رُمانی از توماس مان را نخواند.
یکبار کسی به من گفت: میدانید چرا در نمایشنامه «ننه دلاور» نقش یک زن لالهست؟
گفتم: نه، نمیدانم. واقعاً هم کمی تعجبآور است که در نمایشنامهای یکی ازشخصیتها لال باشد. او گفت: برشت این نقش را به خاطر همسرش نوشته، چون آنهادر آن زمان مدت زیادی نبود که در سوئد بودند و زبان سوئدی یاد نگرفته بودند. برایهمین هم برشت نقش یک زن لال را برای همسرش خلق کرد.
دفاعیه برشت در برابر کمیته فعالیتهای ضدامریکایی که بعدها به کمیته مککارتیمعروف شد، از رادیو پخش شد و من شنیدم. برشت آدم بزرگی بود. خودش را بهحماقت زد، ولی بقیه احمق بودند. این جریان خیلی گرفتاری درست کرد؛ اما امروزه هموضع به همان بدی است. ما تمام آن دوره باصطلاح مککارتی را تجربه کردیم، مدام بهشوهرم برچسب کمونیست میزدند و مورد حمله بود. ولی او هرگز در زندگیشکمونیست نبود.
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران روز دختر دولت سیزدهم دولت رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی رافائل گروسی مجلس شورای اسلامی انتخابات رهبر انقلاب حجاب انتخابات مجلس
قتل تهران پلیس هواشناسی شهرداری تهران فضای مجازی بارش باران آموزش و پرورش سیل سلامت شهرداری سازمان هواشناسی
گاز نمایشگاه نفت قیمت طلا خودرو مالیات قیمت خودرو مسکن قیمت دلار حقوق بازنشستگان ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون محمدمهدی اسماعیلی کتاب سریال سینمای ایران دفاع مقدس سینما تئاتر موسیقی فیلم
اینوتکس دانشجویان دانش بنیان
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل جنگ غزه فلسطین آمریکا رفح حماس روسیه حمله به رفح نوار غزه ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر دورتموند ذوب آهن رئال مادرید بازی لیگ برتر ایران نساجی لیگ برتر فوتبال ایران
تبلیغات اپل عیسی زارع پور اینترنت سامسونگ ناسا گوگل آب مایکروسافت نوآوری
سرطان آسم قلب سنگ کلیه کمردرد اعتیاد ناباروری بیماران خاص بیمه سبزیجات