سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

خاطرات محسن رفیق دوست از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲


خاطرات محسن رفیق دوست از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲

وقتی كه تیراندازی شد و این جوان شهید شد , یك مرتبه جمعیت حمله كردند به طرف قبل از سبزه میدان , مغازه ها – كه آن موقع مغازه ها پشت دری هایش از این چوبیها بود كه می گذاشتند با پیچ مهره می بستند یكی از اینها را كندند و مثل تقریبا برانكارد می ماند این را برداشتند آوردند و این جوان را گذاشتند روی این و رفتند توی سینه سربازها كه دیگر تیراندازی و جنگ و گریز شروع شد

یك شبی كه به شدت باران می آمد ، شاید یكی از شبهایی بود كه توی تهران كمتر آن جور باران می آید . البته من چند شبی كشیك او را كشیدم با یك چماق حسابی و چون كمتر شبی بود كه این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یك هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و كله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .فردای آن روز شایع شد كه یك جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول كند .

دوم فروردین سال ۴۲ ، كه مصادف بود با ۲۵ شوال ، روز قبلش مطابق هر سال ، ما با یك عده از دوستانمان رفتیم قم ؛ وقتی رسیدیم ، دیدیم كه وضعیت شهر قم غیرعادی است . داخل ماشین‌ها و اتوبوس‌ها افرادی هستند كه مشخص است كه برای منظور خاصی آمده اند . وقتی می خواستیم وارد شهر بشویم ، دیدیم چند كامیون سرباز دارد وارد شهر قم می شود و همان طور مشخص بود كه همه مردم قم هم متوجه بودند ، كه یك خبری هست . فردای آن روز كه ۲۵ شوال و شهادت امام جعفر صادق (ع) بود ، در فیضیه مجلسی بود كه ما اول در مجلس دیگری شركت كردیم ، وقتی كه برگشتیم به فیضیه ، موقعی بود كه تقریبا اوج زد و خورد مأمورین و چماق بدستان حكومت با طلاب بود .

صحنه هایی كه من خودم یادم است ، یك تعداد طلبه ها روی پشت بام بودند ، این آجرهای لب هره پشت بام را می كندند و می زدند توی سر این ساواكی ها و چماق دارها كه پایین بودند . اینها هم با هر چیز كه دستشان بود طلبه ها را می زدند . من خودم لگد كردن قرآنها را دیدم ، من خونهای كف مدرسه فیضیه را دیدم . یقینا ما ، در موقعی آمده بودیم كه [ساواكیها] مسلط شده بودند و به اصطلاح تار و مار كرده بودند طلبه های توی مدرسه را ؛ آن صحنه ورودشان را من خودم ندیده بودم .

وقتی از فیضیه به طرف حرم رفتیم ، یكی از صحنه هایی را كه هیچ وقت یادم نمی رود دیدم ؛ یك روحانی پیرمردی كه آن چنان دولا بود – كه كاملا مثل اینكه كسی ركوع برود – یك چوب به عنوان عصا دستش بود ؛ این داشت از توی حرم می آمد بیرون ، یكی از این چماق بدستان جوان خیلی گردن كلفتی هم از طرف در فیضیه به طرف در حرم می رفت ، همچین كه این دم در می خواست بیاید بیرون از توی حرم ، این با آن چماق خود زد روی پشت این پیرمرد روحانی كه شاید بالای ۹۰ سال داشت و خیلی هم نحیف و ریز بود . این افتاد روی زمین و عمامه اش پرت شد – سید هم بود – این رفت دو تا لگد هم زد توی عمامه او و این بنده خدا هم خیلی بی حال افتاد .

من به یك بنده خدایی كه با همدیگر حركت می كردیم ، گفتم كه بیا دنبال این ساواكی برویم . راه افتادیم دنبال او و من هی او را نگاه می كردم . دوستم گفت : چرا نگاهش می كنی ؟ گفتم : می خواهم عكس این توی مغزم ثبت بشود یك روز بدرد می خورد .

خلاصه گذشت . شاید چند سال بعدش ، غروبی داشتم می رفتم توی خیابان صاحب جم ، هوا تازه تاریك شده بود . دیدم این ساواكی دارد از بالا می آید طرف پایین . معلوم هم هست كه مست است . خلاصه دنبال او رفتیم و خانه اش را توی آن خیابان ، كه معروف بود به چها راه سوسكی یاد گرفتیم . یكی دو بار دیگر من او را دیدم بعد دیگر اصلا تصمیم گرفتم كه یك بلایی سر این بیاورم.

البته خیلی هم نامنظم می آمد . معمولا شبها ساعت ۳۰/۹-۱۰ می آمد می رفت خانه اش . یك جلسه رفته بودم مشهد خدمت حضرت آیت الله العظمی میلانی . داستان را به صورت كلی برای ایشان[ گفتم] كه یك همچین شخصی این جوری كرده و اگر كه مثلا این دست حاكم اسلام بیفتد ، با این چكار می كنند ؟ ایشان فرمودند : این جور اشخاص مهدورالدم هستند ، اینها ظلمه هستند ، اینها عمله ظلم هستند . بعد از چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم آیت ا... مطهری عرض كردم .

بعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت آیت ا... مهدوی كنی – كه الحمدالله در قید حیات هستند و خدا ایشان را طول عمر بدهد – عرض كردم . از حرفهای هر سه تای اینها دریافتم كه این آدم ، كشتنی است . توی یك جلسه ای موضوع را به مرحوم اندرزگو گفتم ؛ اندرزگو گفت : همه اینها كشتنی هستند ، اما كاری نكنید كه مثلا به خاطر این گیر بیفتی چون ما اگر قرار باشد كه گیر بیفتیم ، بگذار برای كارهای بالاتر گیر بیفتیم كه ان شاء ا... خدا قبول كند .

یك شبی كه به شدت باران می آمد ، شاید یكی از شبهایی بود كه توی تهران كمتر آن جور باران می آید . البته من چند شبی كشیك او را كشیدم با یك چماق حسابی و چون كمتر شبی بود كه این مست نباشد . بالاخره او ، از ماشین پیاده شد ، می خواست برود خانه اش . من مخفی شده بودم و با چماق زدم توی سر این ، او افتاد و یك هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سر و كله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم .

فردای آن روز شایع شد كه یك جنازه ای توی میدان شوش توی آبها پیدا شده و ان شاء ا... خدا قبول كند .

بعد از قضیه فیضیه ، اولین كاری كه می شود گفت من در جریانش بودم ، فردای روز فیضیه ما رفتیم خدمت حضرت امام ، ایشان خوب به شدت ناراحت بودند و بعد گفتند كه بعضی از آقایان بروند از بیمارستانهای قم ببینند كه در آنجا چند تا مجروح هست و چند تا شهید كه من با یك جوانی – كه الان مثل خودم پیر شده – به نام خلیل شالچی لر ، دوتایی آمدیم به بیمارستان نكویی قم . در بیمارستان را بسته بودند و پر از پاسبان بود . وقتی رفتیم ، كسی را توی بیمارستان – بدون مریض – راه نمی دادند نمی دانستیم چكار كنیم و چه جوری برویم .

یك مرتبه دیدیم كه یك ، آمبولانسی صد متری بیمارستان توقف كرد . یك عده دارند گریه می كنند ؛ رفتیم تحقیق كردیم دیدیم كه یك تصادفی توی جاده قم شده ، یك پنج ، شش نفری فوت كرده اند و اینها بستگانش هستند و چند تا از آنها هم مجروح هستند می خواهند ببرند توی بیمارستان نكویی . ما هم شروع كردیم خلاصه جزو بستگان اموات به سر و كله مان زدیم و گریه كردن . در بیمارستان باز شد و ما هم با صاحب مرده ها رفتیم داخل . هنوز خیلی داخل نرفته بودیم ، گریه و زاری را ول كردم ایستادم . خوب بقیه می رفتند . سرپاسبانی كه دم در بود فهمید ، آمد یقه من را گرفت و گفت ؛ تو چه صاحب مرده ای بودی كه زود گریه كردنت تمام شد ؟ خلاصه ما را بیرون كرد ، دو مرتبه در بیمارستان را بستند . این آقای شالچی لر یك فكری كرد و گفت من یك نقشه ای كشیده ام . ایشان قیافه اش خیلی امروزی تر بود و كت و شلوار خیلی تمیزی داشت و بعد رفت از توی كیف خود یك كراواتی در آورد بست و یك كیفی هم داشت – خوب چون اصلا شغلشان هم می خورد به این كار ، اینها تاجر لوازم بیمارستانی بودند – ایشان رفت از یك جایی عقب تر ، خودش را درست كرد و آمد دم در و قشنگ در را زد و گفت : من از طرف شركت آمده ام ، دستگاه بیهوشی اینجا مشكل دارد به من گفتند كه بروم ببینم . خلاصه در را باز كردند و او را راه دادند و ایشان رفت داخل . تا آنجایی كه بلد بود گشت و ظاهرا آن موقع كه ایشان رفت ، دو تا شهید توی بیمارستان نكویی بود و بیست و چند تا مجروح آنجا هنوز بستری بودند . خلاصه آمار گرفت و آمد و رفتیم خدمت حضرت امام و داستان را تعریف كردیم .

بعد از این قضیه ، حضرت امام بهترین استفاده را از داستان ۲۵ شوال یا داستان فیضیه كردند و دستور دادند به پیروانشان كه به مناسبت فیضیه ، مراسم بر پا كنیم . اگر می خواهد علت اصلی وقوع پانزده خرداد را كسی متوجه بشود ، باید توی فیضیه پیدا كند .

شاه فكر می كرد كه با بوجود آوردن غائله فیضیه ، مسئله امام حل می شود . بعد دید نه ، ابعاد گسترده تری پیدا كرد . لذا مرتب در مجالس مختلف ، مساجد مختلف ، شب هفت و بزرگداشت شهدای فیضیه و همچنین امام دستور دادند چهلم این شهدا را خیلی بزرگ برگزار بكنند . خوب بعد از آن تجلیلی كه در چهلم شهدای فیضیه شد كه تقریبا دوازدهم یا یازدهم اردیبهشت برگزار شد ، تقریبا نشان می داد كه در جلسات هیئت دولت و جلسات بالای مملكت – كه اسناد اینها در ساواك و جاهای دیگر هست – تصمیم گرفتند كه با امام برخورد بكنند .

نزدیك محرم كه شدیم ، باز دستور حضرت امام آن موقع این بود كه در مراسم عاشورای آن سال موضوعات روز مطرح بشود كه دم [شعار] روز داده بشود . یكی از چیزهایی كه من یادم است ، یك دمی [شعاری] ساخته بود مرحوم خوشدل كه حتما معروف است :

قم گشته كربلا ، هر روزش عاشورا ، فیضیه قتلگاه ، خون جگر علما ، شد موسم یاری مولانا الخمینی ، یا صاحب الامر .

این ساخته شده بود كه آن موقع ما با یك عده از دوستانمان توی هیئت بنی فاطمه بودیم ؛ یادم است كه روز قبل از تاسوعا ، یعنی شب تاسوعا ، توی خیابان هفده شهریور فعلی ( شهباز آن موقع ) ، ظاهرا یا خانه حاج كاظم خوشگرد بود یا خانه حاج تقی وهاب آقایی ، یكی از این دو تا – هر دوی آنها خدا رحمتشان كند از مؤمنین تهران بودند – ما جوانها جمع شدیم توی یك اتاق و این دم را به اصطلاح تمرین كردیم . بچه هایی كه با هم بودیم – آن موقع ما به عنوان جوانان مسجد محمدی معروف بودیم – یك عده ای بودیم با هم دوست بودیم كه توی خیابان خراسان یك مسجدی داشتیم كه هر سال كار بارزمان جشن تولد امام حسن (ع) بود . خلاصه این دم را تمرین كردیم . تازه توی هیئت ها یواش یواش این جسارت پیدا می شد كه شعار انقلابی بدهند . فردای آن روز كه رفتیم بازار ، با هم قرار گذاشتیم سر یك ساعت معینی شروع كنیم و این دم را توی هیئت بنی فاطمه كه یكی از بزرگترین هیئت ها و دستجات تهران بود دادیم . روز عاشورا هم دادیم ، و همان وقت كه توی بازار داشتیم می آمدیم ، یك دسته دیگر هم می آمد به نام دسته قنات آباد ، كه به هم رسیدیم . یادم است كه آنها این دم را می دادند :

یحلل عالم ، یحلل عالم ، یحلل خمینی زعیم الاعظم.

آنها هم این دم را می دادند ، كه دیدیم نه ، این كار عمومیت دارد و دستجات مختلف دارند این دم را می دهند .

توی این روزهایی كه ما هم می رفتیم هیئت بنی فاطمه ، با بزرگانی مثل شهید عراقی و اینها در ارتباط بودیم . از دو روز قبلش بحث یك دسته سیاسی مطرح شده بود كه بعد تصمیم گرفتیم كه یك دسته ای را راه بیاندازیم از مسجد حاج ابوالفتح به طرف دانشگاه و این از روز تاسوعا اعلام شد توی جاهای مختلف ، كه یك چنین دسته ای حركت می كند ، خود ما احتمال نمی دادیم كه آنچه كه می گوییم تحقق پیدا بكند ، ولی وقتی صبح آمدیم دیدیم كه در مسجد حاج ابوالفتح را بستند .


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.