جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بگذار​ مثل ​خودم باشم


بگذار​ مثل ​خودم باشم

بگذار خودم باشم بگذار همچنان باد گره بزنم و آب در هاون بکوبم مگر نه این که دیروز به خاطر همین جنونم لیلایی​ات را به توفان سپردی و به قبله من نمازهای قضا شده ات را می خواندی

بگذار خودم باشم. بگذار همچنان باد گره بزنم و آب در هاون بکوبم. مگر نه این که دیروز به خاطر همین جنونم لیلایی​ات را به توفان سپردی و به قبله من نمازهای قضا شده‌ات را می‌خواندی.

بگذار کودک درونم بازیگوشی اش را جشن بگیرد. بگذار ۵۰ سالگی ام رد هواپیماها را در آسمان دنبال کند و پس از افتادن هر شهاب سنگی صلوات بفرستم و فاتحه بخوانم.

بگذار خودم باشم. همان کسی که لی لی هایش تو را لیلا کرد و بیستون کندن های بی ثمرش، نامش در دهان مردمی که اسمشان را هم از روی شناسنامه می گویند، شیرین شد.

مرا مثل خودم بخواه نه مثل خودت. مرا به خاطر سادگی های کودکانه ام دوست داشته باش، به خاطر فطرت خاک نخورده ام، به خاطر زلالی ازلی ام، نه شیطنت هایی که در گوشم نجوا می کنی بانو! من کودن تر از آنم که بتوانم گوش کنم تا چه رسد به یاد گرفتن و عمل کردن.

مرا مثل خودم بخواه. من مثل تو نمی شوم. چون شرایط تو را هر لحظه تغییر می دهد و من تا می خواهم مثل امروزت شوم تو به فردا رسیده ای و تا بخواهم در فردایت بدوم، تو سر بر شانه خورشید، از پس فردا طلوع می کنی.

این گونه من هیچ گاه به پای تو نمی رسم و مثل تو نمی شوم. بگذار خودم باشم. مگر نه این که جهان به خاطر دیوانگان برپاست و بهشت مهریه دیوانگان است.

من همانم که روزی به خاطر این حالم، شاعر می شدی و مخیَل و مخیِل سر به کوه و بیابان می گذاشتی. در نگاهم می خندیدی و می گفتی تو هنوز «راه راه» نشده ای. ساده ساده ای، مثل روزهای کودکی ات، هنوز کودک درونت مرد نشده است و من این کودکانه هایت را دوست دارم ایفتیضاح، و بعد بلند بلند می خندیدی و من چقدر «ایفتیضاحت» را عاشق بودم.

من همانم که روزی سر روی شانه ام می گذاشتی و غش غش به حرف هایم می خندیدی و از بر کردن شعرهایم را فریضه می دانستی. بعد بر و ​بر در چشم هایم می ایستادی و می گفتی کودک پنجاه ساله! مرد من می شوی و من از این همه زلالی تو، از این که من را به خاطر دیوانه بازی هایم دوست داشتی، صادقانه اشک می ریختم و هق هق کنان می گفتم: بله.

آنگاه تو دو قدم دور می رفتی، دو زانو می نشستی، لبخند می باریدی و می گفتی: عجب زمانه ای شده. حالا باید از مردان بخواهی «بله» بگویند.

آن وقت دو تایی می خندیدیم و من اولین سنگ ریزه را با نوک کفش هایم می زدم از شوق و بعد نگاهمان پا به پای سنگ ریزه می دوید که نکند دزدگیر ماشینی را به صدا آورده باشیم.حالا این منم. یک دل و یک روی، پابند آفتابی که آن روزها از دلمان طلوع کرد. پابند شب هایی که پا به پای خواب هایت بیدار ماندم و از نگاهت غزلی ساختم و از قامتت قصیده ای.

همان مردی که مثنوی چشمانت را نسروده از بر می کرد مردی که با نگاهت وضو می گرفت و در سایه اعتماد تو پنجگانه اش ادامه می یافت.

امروز هم «بگذار خودم» باشم. خود خودم. همان که با اخم هایت بارانی می شد و با لبخندت آفتابی. درست مثل رنگین کمانی که این روزها در دلت می وزد انگار. بگذار خودم باشم مردی که آوازهای نوجوانی اش را در پنجاه سالگی می خواند، مردی که زیر لب زمزمه می کند:

من بچه دهاتم و از روی سادگی/ گاهی که می خورم قسمی، سرخ می شوم.

و تو انتظار داری این مرد، این ساز شکسته، این روز نزدیک به غروب، این شعر دیر سروده شده لباس حرف هایت را بپوشد و با چشم های تو اطرافش را نگاه کند. باشد من به خاطر تو از خودم می دوم، می روم به سمتی که تو می خواهی، اما سرزنشم نکن که به تو نمی رسم. من نوپایم و تو سفر آزموده. مگر نشنیده ای که می گویند: «سال ها سفر باید تا پخته شود خامی.»

علی بارانی