چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
جایی هم برای تو
این داستان واقعیست، اما اسامی و نام اماکن مستعار میباشد.
در شماره پیش خواندید که نوزاد خانواده دچار کاهش وزن شدید و به نوعی عقبماندگی مبتلا است، عروس خانواده از حرفهای خانواده شوهرش ناراحت میشود، اما چارهای نمیبیند که موضوع را به شوهر بگوید... و اینک ادامه ماجرا...
ساعت ۱۰ صبح از دکتر نوبت گرفته بودند. منشی گفته بود نوبت شما اول وقت است به موقع بیایید. برای اینکه به موقع برسند، سیما تمام شب را بیدار مانده بود! خوابش نمیبرد. تا چشمش گرم میشد، کابوس میدید. صبح هم از ساعت شش، بیژن را از خواب بیدار کرد تا اول بروند حرم برای زیارت؛ و بعد هم مطب.
سپیده، خواب بود هنوز. بغلش کردند و رفتند به طرف حرم. وارد صحن که شدند، دل سیما آرام گرفت انگار. آن آشوبی که در دلش افتاده بود، به یک دلشوره کوچک مادرانه تبدیل شد.
چون خیابانهای مشهد را بلد نبودند، دربست گرفتند و خیلی زودتر از آن «اول وقت» که منشی گفته بود، رسیدند مطب ولی پنج، شش نفر زودتر از آنها رسیده بودند. دکتر ساعت یازده آمد. مسن بود و خیلی جدی، آنقدر که بهش نمیآمد با اعصاب انسانها سر و کار داشته باشد و تیپش بیشتر به یک مهندس معدن میخورد!
سن کم سپیده و اصرارهای مکرر بیژن، آن پنج، شش نفر و منشی را مجاب کرد که آنها اولین بیمار آقای دکتر باشند.
دکتر که سپیده را معاینه کرد، گفت: «من علائم بیماری ژنتیکی نمیبینم توی این بچه! مگه اون دکتری که این تشخیص رو داده، آزمایش ژنتیک از شما گرفته بود؟»
سیما و بیژن گفتند: «نه»
دکتر گفت: «پس لابد ایشون علم غیب داشتند! حالا چون بنده ندارم، شما باید یک MRI از مغز بچه برام بیارید تا ببینم مشکلش چیه.»
بیژن که از قبل با منشی صحبت کرده بود و میدانست دکتر در جلسه اول به همه میگوید «برو MRI بگیر»، این کار را قبلا انجام داده بود. عکس MRI را گذاشت روی میز دکتر.
«ببخشید... جسارتا ما این کار را انجام دادیم... چون از بیرجند اومدیم و نمیخواستیم زیاد اینجا معطل بشیم...»
دکتر، عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد. عکس MRI را برداشت.
«خوبه... اوووم م»
جزئیات عکس را با دقت بررسی کرد. لب و لوچهاش را برچید و گفت:
«دخترتون از لحاظ مغزی هیچ مشکلی نداره...»
سیما کف دستهایش را محکم به هم کوبید و فریاد زد:
«خدایا شکرت!»
بیژن سقلمهای زد به پهلویش. دکتر لبخند کجی زد و گفت:
«ولی فکر میکنم یک چشم پزشک حتما باید ویزیتش کند و یک ادیومتریست شنوایی شو بسنجد. من فکر میکنم به عینک و شاید سمعک احتیاج داشته باشد.»
سیما دوباره خشکش زد. با تعجب گفت:
«عینک؟ سمعک؟؟! این بچه فقط چهار ماهشه.»
دکتر دو تا کارت ویزیت که یکی مربوط به یک چشم پزشک و آن یکی به نام یک ادیومتریست بود را از کشوی میزش در آورد و داد دست بیژن. گفت:
«خب باشه خانم! ممکنه یکی از بدو تولد نیاز به عینک داشته باشد. تازه من خوشبینانهترین حالت را گفتم به شما. حتی ممکنه یک درصدی نابینایی یا ناشنوایی داشته باشد.»
عرق سردی نشست روی پیشانی بیژن. و روی تمام سلولهای سیما. هیچ کدام نای این را نداشتند تا بلند شوند و بروند. دکتر زنگ را که زد و مریض بعدی که آمد، آن سه نفر، مستاصل و هاج و واج از اتاق رفتند بیرون. سیما و سپیده و بیژن بدون خداحافظی...
سیما تمام راه برگشت تا مسافرخانه را گریه کرد. چشمش که افتاد به گنبد طلا، سرش را چرخاند به طرف مسافرخانه!
بیژن آنقدر به منشی چشم پزشک التماس کرد تا توانست برای سه روز دیگر وقت بگیرد. آن هم بین مریض. اولش منشی میگفت تا دو ماه دیگر هیچ وقت خالی ندارند.
ادیومتریست التماس لازم نداشت. از اول، خودش برای پس فردا وقت داد و بیژن خواهش کرد وقت را برای سه روز دیگر بگذارد تا در یک روز تکلیفشان یکسره شود. حوصله نداشت امروز برود شنواییسنجی، سیما آبغوره بگیرد تا فردایش که بروند چشم پزشکی.
دکتر چشم پزشک به چشمهای سرخ و متورم سیما نگاه کرد و دوباره چراغ قوه را انداخت توی چشم سپیده. نتوانست حس کنجکاویاش را مخفی کند، بالاخره پرسید:
«شما حساسیت دارید خانوم؟ چرا آنقدر چشمهاتون قرمزه؟ نکنه گریه کردین!» سیما فقط توانست سرش را به علامت تایید تکان دهد. بغض راه گلویش را بسته بود. میخواست بگوید آخر، این بچه فقط چهار ماهش است... سمعک که باید بگذارد... ولی عینک را چطور؟... اصلا نکند نابینا باشد...
توی دلش مدام میگفت «یا امام رضا».
معاینه دکتر تمام شد. نشست پشت میزش و زل زد به قیافه خسته و در هم ریخته پدر و مادر بیمارش. فقط سپیده بود که در دنیای آرام و بیخیال کودکانهاش سیر میکرد. حتی دکتر هم با اینکه بارها در چنین وضعیت مشابهی قرار گرفته بود، کمی من من کرد و بعد گفت: «متاسفانه چشم چپ دختر شما بینایی خیلی کمی داره و... و... و تقریبا نابیناست... ولی چشم راستش ضعیفه. من عینک تجویز میکنم. البته برای هر دو چشم. شاید اون چند درصد بینایی هم به مرور با تقویت ماهیچههای چشم و به کمک عینک، یه کم بیشترشه...»
یک چیزهایی نوشت روی نسخه، داد دست بیژن. گفت:
«نمرهاش پنج و بیست و پنجه!»
دخترک از روی سرسره، سر خورد و دوباره بلند شد، رفت به سمت پلهها. مثل آدم آهنی راه میرفت. سیما کمکش کرد تا از پلههای سرسره بالا برود. خانم جوانی که پسرش را آورده بود پارک به سیما گفت:
«ماشاءا... چه بچه نازی دارید خانوم! انگار خیلی هم حرف گوش کنه. خیلی بعیده که بچه توی این سن باشه، بعد براش عینک بزنید... من که هر کاری کردم پسرم نذاشت کلاه سرش کنم... میبینی توی این سرما، بدون کلاه اومده پارک...»
سیما چیزی نگفت. فقط لبخند زد، یعنی چیزی نداشت که بگوید. سپیده از ماههای اول تولدش عینک زده بود و طفلک لابد فکر میکرد این هم یکی از لباسهایش است که هر روز باید بپوشد. حالا که دو سال و نیمش بود، صبحها وقتی از خواب بیدار میشد، عینکش را از بالای سر رختخوابش بر میداشت، میزد به چشمش و این عینک دیگر شده بود جزیی از زندگیاش. سیما موهای لخت و بور دختر را طوری روی گوشش میریخت که حتیالامکان، سمعکش پیدا نباشد... اگرچه دیگر خودش هم تقریبا با قضیه کنار آمده بود و خدا را شکر میکرد. هر وقت از جلوی مطب آن دکتر اولی که سپیده را بردند و تشخیص داد بیماری ژنتیکی دارد و مغزش خوب رشد نکرده، رد میشد، این حس سپاسگزاری و رضایت از شرایط موجود، بیشتر و عمیقتر میشد در وجودش.
سپیده با قدمهای سنگین و ناموزونش هنوز به پلههای سرسره نرسیده بود که با کف دست تالاپی افتاد روی زمین. سیما در چند سانتیمتریاش ایستاده بود و کمکش کرد که روی زمین ولو نشود.
کف دستهایش خراشیده شده بود و گریهاش در آمد.
مادر پسر بچه، محکم کوبید پشت دستش و دوید به طرف آنها گفت:
«خانوم به خدا من چشمم شور نیست ها!... چی شد بچه... تازه راه افتاده؟...» سیما خاک مرطوب را از لباس سپیده تکاند. دستهای کوچک و سرخش را گرفت بین دستهای خودش و گفت:
«عیب نداره... اتفاق دیگه...»
توی دلش گفت «روزی هزار بار میخوره زمین...»
زن خم شد و از سپیده پرسید:
«چی شد عزیزم؟ چرا خوردی زمین...»
سپیده نگاهش کرد و لب برچید.
زمستانها، بیژن موقع غروب بر میگشت خانه. تعمیرگاه را میسپرد دست شاگردش و او هم یکی دو ساعت بعد از غروب، مغازه را میبست. سرما و تاریکی روی زندگی تمام مردم شهر اثر میگذاشت و کل شهر دیگر تا ساعت هشت، تقریبا تعطیل میشد.
بیژن که برگشت خانه، سپیده خواب بود.
سیما برایش چای ریخت، آورد و نشست روبهرویش. وقتی چیزی نمیگفت و فقط بر و بر به شوهرش نگاه میکرد یعنی میخواهد خیلی حرف بزند. آن هم حرفهایی که نمیداند چطور باید به بیژن بگوید.
بیژن، چای داغ را مزه مزه کرد و گفت:
«دیگه چی شده...»
سیما گفت:
«عینک سپیده...
این بچه مدام میخوره زمین. انگار نمیتونه جلوشو درست ببینه... نکنه شماره چشمش دوباره عوض شده...»
بیژن استکان داغ را بین انگشتهایش فشرد و گفت:
«بس کن خانوم... هنوز شش ماه نشده که رفتیم و نمره جدید گرفتیم واسه چشمش...»
سیما پرید توی حرفش:
«شاید اشتباه داده! من که بچه بودم عینک آقا بزرگم رو میزدم به چشمم... احساس میکردم زمین اومده بالاتر و نزدیکتر شده به هم. پاهامو یه جوری میگذاشتم که بره روی اون زمین خیالی... اونوقت همین جوری عین سپیده راه میرفتم... فکر کنم این دکتره اشتباه کرده...»
بیژن استکان چای را محکم گذاشت توی سینی.
«یعنی شما میگی اون دکتر که توی مشهد کلی بر و بیا داره تشخیص نمیده؟!
همه که اشتباه نمیکنند...
حالا اون دکتری که بچه رو اول بردیم پیشش، بیتجربه بود یک سری حرفی که زد به ما، میگذاریم به حساب نابلدیش. ولی این چشم پزشکه که خودت دیدی چقدر باتجربهست، چقدر سرش شلوغه...»
«بیژن، بیا ببریمش تهران...»
ابروهای بیژن تا جایی که پیشانیاش جا داشت بالا رفت. گفت:
«استغفرا...»
و استکان چای را توی سینی، فر داد.
«نمره عینک که دیگه تهران بردن نداره! توی این سرما، شب عیدی، کجا بریم تهران!»
سیما اخم کرد.
«اصلا این بچه برای تو مهم نیست...»
بیژن گفت:
«اگه میخوای دوباره همون حرفای تکراری رو بزنی، خواهش میکنم نگو که همه رو از حفظم!»
سیما گفت:
«من خودم میبرمش تهران. از یه دکتر خوب هم وقت گرفتم. متخصص چشم اطفاله. توی تلویزیون هم برنامه داره... هفته دیگه نوبت داده. خیلی اصرار کردم، وقت نمیداد!»
بیژن چیزی نگفت. سلامتی دخترش برای او هم مهم بود. اگرچه سیما خیال میکرد فقط دل خودش برای بچه شور میزند.
مطب دکتر خیلی شلوغ بود. شلوغتر از خیابانهای دم عید! بعضی از بچهها بیقراری میکردند، بعضیها گریه، بازی... فقط سپیده بود که نشسته بود بغل مادرش و لقمه میخورد. سیما از ترس اینکه مبادا دیر برسند، ناهار بچه را گذاشته بود لای نان و آورده بود...
آدمها با لهجههای مختلف به بچههایشان میگفتند: بشین، نکن، دست نزن، نرو... معلوم بود، خیلیها مثل سیما و بیژن، از این طرف و آن طرف کشور آمدهاند.
منشی صدا زد: «سپیده منصوری»
سیما، تندی لقمه را چپاند توی کیفش و بچه را داد دست بیژن. اتاق دکتر خیلی شیک و فانتزی بود. به در و دیوارش کلی عروسک و خرت و پرت رنگارنگ آویزان شده بود. دکتر با خوشاخلاقی یک شکلات داد به سپیده:
«بهبه چه دختر خوبی... از کی عینک میزنی؟»
سیما جواب داد: «از چهار ماهگی! و همه ماجرا را تعریف کرد...»
معاینه که تمام شد، دکتر گفت:
«متاسفم...»
دل سیما و بیژن فرو ریخت.
دکتر ادامه داد.
«متاسفم برای بعضی از همکارهایم که اینقدر بیدقت، نمره عینک تجویز میکنند... یا وسایلشون دقیق نیست... یا هر چی...
... و متاسفم برای خودم که مجبورم فقط تهران باشم و نمیتونم بیام به همه شهرها سر بزنم! خانوم... آقا... چشم دختر شما نمرهاش پنج نیست! یکیاش نزدیکبین با نمره چهاره، اون یکی دوربینه، ۲۵/۳. ولی عینکش، هر دو چشم با نمره مساوی و نزدیکبینه! واسه همینه که بچه، هی میخوره زمین. خوبه نابینا نشده تا حالا.»
لبخند رضایت بر لبان سیما و بیژن نقش بست. و بر صورت دکتر همین طور. وقتی بیمارش را تا جلوی در مشایعت کرد، دستی به موهای زیبای سپیده کشید و گفت:
«منو ببخش کوچولو! من وقتی فوقتخصص قبول شدم نذر کردم یک قسمتی از وقت و درآمدم را بگذارم برای روستاها و شهرستانهای محروم. حالا تازه تو که جای خوبی زندگی میکنی. ولی قول میدم نذرمو ادا کنم.»
آه عمیقی کشید. با بیژن دست داد و به منشی گفت «بیمار بعدی»
عینک جدید سپیده یک روزه آماده شد. بچه دیگر زمین نمیخورد و راحتتر راه میرفت. سیما آرام شده بود دیگر. مدام میگفت «خدا خیرش بده.» بیژن میگفت «خدا تو را هم خیر بده!»
قبل از اینکه برگردند بیرجند، چرخی هم در خیابانهای شلوغ تهران زدند و کلی چیز خریدند برای عید. همهاش برای سپیده.
یک روز مانده بود به سال تحویل. سیما ساکها را بسته و گذاشته بود پشت در، قرار بود بیژن زودتر بیاید، ناهار بخورند، راه بیفتند بروند مشهد. سیما نذر کرده بود سال تحویل، حرم امام رضا(ع) باشند و قرار بود یکی دو روزی هم بروند خانه خاله شکوه ولی انگار قرار نبود بیژن بیاید. از ظهر هم گذشته بود.
ساعت سه بود که کلید را توی در چرخاند و گفت: «یاا...»
سیما چادرش را انداخت روی سر و از پنجره سرک کشید. دکتر را که همراه بیژن دید، میخواست از همان پنجره بپرد توی حیاط و خوشامد بگوید بهش. نفهمید چطور خودش را رساند به حیاط و چهها گفت:
«وای! خواب میبینم انگار آقای دکتر... شما کجا؟ اینجا کجا؟...»
مهلت نمیداد، دکتر جواب بدهد.
بیژن گفت:
«آقای دکتر هم تصمیم داشتند سال تحویل بروند مشهد... ولی یه مسیر پیچ در پیچ رو، برای رسیدن به مشهد انتخاب کردند که نذرشون ادا بشه! نمیدونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه وقتی از شهر ما رد میشدند ماشینشون خراب شد و از تعمیرگاه ما سر در آوردند. من هم به زور ناهار آوردمشون خونه... تا بعد از ناهار با هم بریم مشهد!»
سیما خیلی خوشحال شد. داشت پر در میآورد. گفت: «خانواده کجا هستند؟»
بیژن اشاره کرد «تو چه کار به این کارها داری!»
ولی سیما از فرط خوشحالی نمیدانست چه میگوید. دکتر جواب داد: «با هواپیما رفتند مشهد.»
دعای تحویل سال را همه با هم خواندند.
سیما، سپیده را در آغوش فشرد و اولین دعا را برای سلامتی او کرد. بعد هم برای بقیه اعضای خانوادهاش...
بعد هم برای کسانی که دلشان برای آدمها، برای سلامتیشان، برای بهتر زندگی کردن و آرامش و راحتیشان میتپد.
زهرا داوری کیا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست