یکشنبه, ۳۰ دی, ۱۴۰۳ / 19 January, 2025
خیابان یانگ
من مردی بیشناسنامهام که بیست و پنج سال است دارم در خیابان یانگ راه میروم و هنوز به انتهای آن نرسیدهام و نمیدانم قرار است کی به انتهای آن برسم.
خیابان یانگ طولانیترین خیابان دنیاست، خیابانی به طول ١٩٠٠ کیلومتر که آمریکا را به کانادا وصل میکند و از بسیاری از شهرها مثل نیویورک و تورنتو بزرگترین شهرهای شمالی و دریاچهی زیبای اُنتاریو بیکران آبی رنگی که همیشه رؤیای چند ساعت پارو زدن روی آن را دارم میگذرد. همیشه دورترین جای این خیابان مستقیم که میتوانم ببینم شب است، تاریک است و هرچه راه میروم و حتی به شبی که خیال میکردم پایان این راه است میرسم، بازهم در نهایت نگاه من شب است.
باید آخر این خیابان قطب باشد که نیمی از سال شب است و نیم دیگر ...؟در خیابان یانگ، انسانها، ارابهها و ماشینها همه به جلو حرکت میکنند و هیچکدام هیچوقت متوقف نمیشوند. انگار این خیابان را طوری ساختهاند که برآیند همهی نیروها صفر باشد، آن وقت هر کسی را با یک سرعت اولیه به حرکت مستقیمالخط یکنواخت واداشتهاند.
اگر از حرکت بایستی، هرآن، انسانی، ارابهای، ماشینی از روی تو رد میشود، پس باید مدام راه بروی و حتی نمیتوانی چهرهی کسانی را که از کنارت رد میشوند یا تو از آنها سبقت میگیری، ببینی، کسی سر بر نمیگرداند، دستی تکان نمیدهد، تو را صدا نمیزند ... و همینطور روزها و شبها میگذرند و تو راه میروی و راه میروی و راه میروی بیآنکه دریای آبی چشمی را سیر تماشا کنی.
حالا پیکرهی جوانی را میبینم که از من سبقت میگیرد، لاغراندام و میانهقد، کیف سفیدی روی شانهی چپش انداخته و بیاعتنا به هرچه پیرامون اوست از کنار من رد میشود. تنها سهمی که از زیباییاش به من میرسد، دیدن موهای بلند و بلوند اوست که در هبوطی آبشارگونه نیمدایرهای طلایی روی گودی کمرش شکل داده. آفتاب که به موهایش میرسد از طلای کلکته درخشانتر میزند. نمیدانم چرا موهای بلندش را نبسته؟ شاید میخواهد باد لابهلای موهایش بازیگوشی کند و تارهایش را به هوا بیاندازد. باد هم مثل آب، مثل خاک، کودک بازیگوشی است که در مقابل تو با سروصدای زیاد توپبازی میکند و تا گل میخورد گریه و زاری راه میاندازد و تو مجبوری او را تحمل کنی. با این همه، حس میکنم اگر این باد نبود چیزی از شکوه موهایش کم میشد.
هرچه تلاش میکنم آهنگ یکنواخت قدمهایم را بشکنم نمیتوانم. بیست و پنج سال است که پاهایم مثل پاندول ساعت با ضربآهنگی ثابت در حرکتی که هیچ اختیاری برای شتاب بخشیدن به آنها ندارم، رفت و آمد میکنند. زن ذرهذره دور میشود، من ذرهذره عقب میافتم و سعی میکنم در خیالم چهرهی او را ترسیم کنم ....
حتماً پیشانی بلندی دارد، سفید و بلند با دو ابروی کشیده که انتهای آن متوجه بالاست. چشمهایش باید از آن چشمهای آبی روشن باشند که وقتی در تابش آفتاب قرار میگیرند حتی صدفهای ته دریا را نمایان میکنند. مردمکهایش دو جزیرهی خالی در آن دریای آبی هستند که در نیمکرهای سفید شناورند و وقتی به چپ و راست نگاه میکند دو کودک بازیگوشند که تابسواری میکنند .... همانجا در چشمهایش متوقف میشوم و پایینتر نمیآیم. میترسم که او را با بالهای سپید و تاجی از برگهای زیتون بر فراز معبد آکروپولیس مجسم کنم.
هنوز در تبسم ترسیم چشمهای او هستم که میبینم چند روز و چند شب گذشته و البته چند تار دیگر از موهایم سفید شده و خوشحالم از اینکه این دوروبرها آینهای نیست تا خودم را در آن ببینم، اگرچه او حتماً در کیف سفیدش آینهای دارد که گهگاه خودش را در آن میبیند، دستی به سر و رویش میکشد، موهایش را مرتب میکند و از آن همه زیبایی که دارد لذت میبرد. شاید بد نبود اگر من هم اینقدر دست خالی نبودم، کیفی داشتم یا لااقل آینهای که خودم را در آن مرتب کنم. دلم میخواهد دستهایم را بالا بیاورم و با فشار انگشتانم موهای احتمالاً آشفتهام را مرتب کنم، اما نمیتوانم ....
دستهایم این دو تکه گوشت آویزان در نوسانی تقدیری و همآهنگ با پاهایم مثل پاندول ساعت جلو و عقب میروند. از دست این دستها که هیچوقت کمکم نکردهاند عصبانی میشوم، اما خودم را دلداری میدهم و با خودم میگویم حالا آینه هم که نباشد وقتی به او برسم یک لحظه در چشمهایش نگاه میکنم و در آن آینه آبی صیقلی خودم را میبینم و تا بیاید حرفی بزند یا سر صحبت را باز کند، خودم را مرتب میکنم ... و بعد خودم را میبینم که موهایی بلند و بلوند دارم با موجهایی همآهنگ ... و پیشانی سفید و بلند ... و چشمهای آبی روشن که مثل آسمان تهران پس از بارش بارانهای بهاری روشن و درخشان است ... بدون کودکان بازیگوش ... با بالهایی سپید و تاجی از برگهای زیتون، بر فراز معبدِ ....
هنوز خیابان یانگ دارد راه میرود و من شبح لاغراندام زنی را میبینم که روی زمین افتاده و حتماً کیف سفیدی روی شانه چپش بوده. نزدیکتر که میرسم میبینم نیمی از موهایش ریخته و نیم دیگر سفید شده و صورتش مثل کویرهای بیباران پر از چین و چروک است، انگار که هفتاد و پنج ساله باشد و چشمهایش ... هیچ چیزی نمیبینم جز دو کاسهی گودشده دو حدقهی خشک که انگار هیچوقت در آنها چشمی نبوده ....
محمّد فخارزاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست