جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

مراد و مولای من...


مراد و مولای من...

کاش می‌دانستم که دلم کجا قرار و آرام می‌گیرد به تو.
چه سخت و گران است بر من؛ اینکه همه خلق را ببینم و تو را نبینم.
ای نور دیدگان مردم؛ دیدگان من، همه را و همه چیز را با نور تو می‌بیند. …

کاش می‌دانستم که دلم کجا قرار و آرام می‌گیرد به تو.

چه سخت و گران است بر من؛ اینکه همه خلق را ببینم و تو را نبینم.

ای نور دیدگان مردم؛ دیدگان من، همه را و همه چیز را با نور تو می‌بیند. ولی من تو را نمی‌بینم و آن بر من خیلی سخت است.

تو قلب عالم امکان هستی و تمامی ناملایمات و سختی‌های موجود در هستی بر تو وارد می‌شود و سنگینی می‌نماید... و بر من سخت است که تو در معرکه گرفتاری‌ها هستی و من کاری نتوانم بکنم. تو همانی که بعد از ظهورت خواهیم گفت بارها دیده‌ما به جمالت منور شده و در کوی و برزن، تو‌فیق دیدارت را داشته‌ایم؛ اما تورا نمی‌شناختیم و نمی‌دانستیم که این، همان یوسف زهرا است... همچنان که برادران یوسف او را دیده بودند و نمی‌شناختند.

تو «تنها راه» هستی؛ تو «بهار مردم» هستی؛ تو «روزهای نشاط مردم» هستی... با تمام وصف‌های گفته شده، باز مردم از تو غافلند.

تو همه زیبایی، تمام خوبی‌هایی، تو روح زندگی، طراوت دلهایی...

تو هرم حضور، لطافت بارانی... تو نور امید، یگانه دورانی...

تو وعده خدا، موعود محمد و عیسی و موسایی...

تو ندای درون، بشارت زرتشت و بودایی...

تو تک سوار مشرقی، هم مهر و هم ماه منی...

تو طاووس خلد برین، شکوه طوبای منی...

تو چشمه تسنیم حق، روضه رضوان منی؛ تو مرد رؤیاهای من، همدل و همراز منی؛ تو از تبار صالحان، مراد و مولای منی...

چه زمانی وارد می‌شویم به سرچشمه زلال و خوشگوارایت تاسیراب شویم؟ کی شود که با تو صبح و شب کنیم؟ تا چشمانمان به جمالت روشن شود؟ کی شود که تو مارا ببینی و ما تو را ببینیم در حالی که تو پرچم پیروزی را بر افراشته‌ای...؟

شوق و رغبت از تو جان می‌گیرد و تو خود، جان مایی و مبدأ میل ما تویی...

چه سخت است که از غیر تو جواب بشنوم و با غیر تو تکلم کنم... نمی‌دانم پشت کدام دیوار این شهر آهنی، یاد شما را جاگذاشته‌ام!

دیوارها چقدر بلندند، بلند به‌اندازه قامت گناهانم؛

آقاجان! دست دلم را بگیر... همان که توبه‌هایش مایه خنده فرشته‌هاشد... همان که هیچ‌آبرویی ندارد پیش خدا... همان که هنوز به عشق جمعه‌هایت زنده است... همان که دیشب برای آخرین بار، توبه‌اش را ریختم توی جعبه‌ای از امید و دادمش دست فرشته‌ای که برساندش دست خدا... روی جعبه نوشته شده بود: «آهسته حمل کنید، محتویات این جعبه شکستنی‌است». وعده من و شما، همین جمعه... همین‌جا... کنار خرابه دل...

امید معنوی