پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

فراتر از وظیفه


فراتر از وظیفه

خون پزشک در رگ های بیمار

از میان بخش های تخصصی فراوانی که در دوران رزیدنتی گذرانده بودم، بخش جراحی اطفال را بیش از همه دوست داشتم. آن روزها دور? تکمیلی رزیدنتی جراحی عمومی را پشت سر می گذاشتم و دیگر در بخش جراحی اطفال نبودم. با این حال، به دلیل علاقه‌ای که به استاد این بخش داشتم، به صورت داوطلبانه بسیاری از ساعات کار غیرموظف خود را در بخش‌های تحت نظر وی می گذراندم و با او در اتاق عمل دست می‌شستم...

یک شب بعد از اتمام کشیک و در راه بازگشت به خانه، بیماربَر بخش با یک پیغام مرا متوقف کرد. در آن ایام در بیمارستان ما پیجر وجود نداشت. در عوض، پزشکان را با پیغام‌های کتبی که در کتابچ? مخصوصی نوشته می‌شد، فرا می‌خواندند و بیماربران را برای پیدا کردن پزشکان در مخفیگاه‌های معمولشان گسیل می‌داشتند. این که پزشکی به سرعت یافت بشود یا نه و پیامد بیماری که مشکل برایش به وجود آمده بود، بستگی به سرعت عمل بیماربر در گرفتن رد پزشک داشت.

آن شب یک مورد اورژانسی در بخش جراحی اطفال وجود داشت. پزشک کشیک جرات نداشت با منزل استاد تماس بگیرد و بیماربر را در پی من فرستاده بود، بدون آن که متوجه باشد نام مرا در فهرستی از آنکال‌ها دیده که مربوط به ماه‌های گذشته است و من دیگر در بخش اطفال نیستم. وقتی بیمار را دیدم از نیمه شب گذشته بود: یک دختر خردسال با انسداد روده.

بنا بود بیمار صبح روز بعد تحت لاپاروتومی اکتشافی قرار گیرد، مشروط بر آن که تا صبح زنده بماند و متخصص بیهوشی هم او را در اتاق عمل قبول کند ... و البته اگر خون لازم برای تزریق هم تهیه می‌شد. پیدا کردن خون، همیشه وظیف? همراهان بیمار، شامل والدین، دوستان، بستگان، یا هر فرد قابل دسترس دیگر بود. آن دخترک کسی را جز پدر و مادرش نداشت.

مرکز ما تنها بیمارستان شهر بود که بانک خون دولتی داشت، اما پرسنل آن ادعا می کردند که خون همگروه بیمار را موجود ندارند. راه چاره آن بود که از یکی از چندین بانک خون خصوصی موجود، چند واحد خون خریداری شود. والدین جوان بیمار وضع مالی خوبی نداشتند و کسی را هم در شهر نمی‌شناختند: خریدن حتی یک واحد خون نیز از عهد? آنان خارج بود. در آن ایام من هم دست کمی از آنها نداشتم و حتی اگر می‌خواستم، نمی‌توانستم پیشنهاد پرداخت پولی به آنها بدهم.

آیا ممکن بود خود آنها خون اهدا کنند؟ حاشا و کلا. مادر تصور می‌کرد اهدای خون جان او را می‌گیرد. پدر عقیده داشت این کار خلاف باور مذهبی اوست. آنان تصمیم گرفتند به تنها گزین? باقیمانده تن دهند؛ آنان سه فرزند دیگر هم داشتند و از این یکی با حال نزاری که داشت قطع امید کرده بودند.

گروه خون من و کودک یکی بود، اما من شدیداً از سوزن هراس داشتم. از این گذشته، اهدای خون پزشکان به بیماران، روی? نامناسبی بود.

نمی‌دانم چه عاملی باعث شد که آن روز به بانک خون بروم و با مسؤول بانک خون صحبت کنم تا به آرامی از من خون بگیرد. یک واحد از خون من برای سه بار تزریق به یک کودک کافی بود. برای آن که مطمئن باشم بطری‌های خون در بین راه «مفقود» نمی‌شوند (پدیده‌ای که در مورد گروه‌های خونی کمیاب، چندان دور از ذهن نبود) و نیز کسی منشأ خون اهدایی را نشناسد، خون را شخصاً به بخش بردم. یک واحد خون را همان شب به دخترک تزریق کردیم.

صبح روز بعد، استادم با من تماس گرفت و گفت استاد اتاق عمل اطفال خواسته مرا ببیند و به همین دلیل آن روز را می‌توانم از اتاق عمل جراحی خودمان مرخصی بگیرم. بند دلم پاره شد، اما وقتی به محل اتاق عمل اطفال رسیدم، فقط استاد از من خواست که به همراه او دست بشویم. بیمار، همان دختری بود که شب قبل معاینه‌اش کرده بودم. متخصص بیهوشی تزریق دومین واحد خون را هم شروع کرده بود.

«پرِپ و درِپ» جثّ? کوچک بیمار در سکوت انجام گرفت. استاد در حالی که هم? ما را متعجب ساخته بود از من خواست جایم را با او عوض کنم. او به متخصص بیهوشی اعلام کرد که جراح در این عمل من خواهم بود و برای اولین بار چاقو را به دست من داد. مشکل، یک ولولوس کوچک روده بود که همان طور که انتظار می‌رفت، مختنق(۱) شده بود. منطقه درگیر روده را جدا و خارج کردم و دو انتهای سالم روده را آناستوموز کردم. هر بار که سرم را بلند می‌کردم قطرات خون را می‌دیدم که وارد رگ کودک می‌شدند. فقط من می‌دانستم که این خون من است.

وقتی از اتاق عمل خارج می‌شدیم، استاد دست مرا فشرد و از من بخاطر کاری که شب گذشته انجام داده بودم تشکر کرد. او هم? جریان را می‌دانست؛ انترن کشیک احساس کرده بود وظیفه دارد او را در جریان بگذارد. بعد از آن هیچ گاه با آن استاد در مورد این ماجرا صحبتی نشد.

هر موقع که می‌توانستم، به دخترک سر می‌زدم تا روند پیشرفت او را کنترل کنم. یک روز تخت او را خالی یافتم: او مرخص شده و به خانه رفته بود. نمی‌دانم آیا بالاخره زنده ماند، یا این که کمک من باعث شد او به چه نوع زندگی‌ای برگردد.

آن شب آموختم که فرد پزشک می‌تواند آخرین شخص تعیین کننده میان مرگ و زندگی باشد. تا زمانی که قلبی می‌تپد، تا زمانی که خروجی‌ای وجود دارد، باید از هر کوششی دریغ نکرد تا آن زندگی نجات یابد. گاه این کار فراتر از وظایف محول شده به ماست.

اینک در دوران بازنشستگی، وقتی به گذشته می‌نگرم، برای آنچه که آن شب انجام دادم، بیش از تمام آنچه که در مدت فعالیت حرفه‌ایم کسب کرده‌ام به خود می‌بالم.

او اکنون باید ۲۴ ساله باشد. این هراس از سوزن هم هنوز مرا رها نکرده است.

منبع:

Bhattacharyya A. Vocation: to be prepared to go beyond the call of duty. BMJ June ۲۰, ۲۰۰۹; ۳۳۸: ۱۵۰۰.