یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
برج فراموشی
شرمسار اکنون پی بردهام ماهی برهنهی بیتاجی چند روزیست در بادهای سرخ و تیغهای آتشینی که تا شبگیر میبارند، به این سو غلتیده است. و گرچه اندکی ترشیده است، جیکجیک نه، نالهی کوتاهی دارد. البته چشمهایش را با درماندگی میبندد. سالهاست هیچکاره بودهام، چراکه با بددلی به فارسی خود میپرداختم، اما حالا زبانام ریزریز و سبک شده است. در حاشیهی مادینهیی که دلیرانه میتابد، تاب نمیآورم. در آبدانههای شرجی، شبانه میدمم و دمرو با این خیال میخسبم که چه رنگی چه نشانی از خود میبینم اکنون شرمسار.
هنوز میترسم برخیزم. در پردههای خالیِ باد میپزم. چندیست هشیار در دودی پلنگگونه نشستهام تا روشنایهای بریدهبریده را از سفیدی هر دو چشمام بزدایم. به گردن خالی خود میکوبم. گویی آنچه نگاشتهام، برای سرگرمی نه، برای سر دواندن دیگری وانمودهام. ناامید به رگهای بکرم گوش میدهم، لجنخوارانی سرگردان که روزی بر شقیقهام خواهند بود؟ رویید. آیا تا اینجا هر چه بود، شرح اندامهای چندگانهی انگد روشنان و هو ویدگمان؟*
آیا راهی به گلویم رساندهای؟ در لگنی از آب چسبناک زرد کرده بودیم تا شنزار هوا سوراخهایمان را تنگ ببندد. هووی دود را با نیش سیاه خود بیهوش میدریدی. جانوری انیرانی در دنگالات پرت چرخید. به هر قیمتی نمیبایست سگدو میزدم. هرگز یکریز و با چشمان رمیدهی شبگیر به جیرجیر تیغهای بریده نیاندیشیده بودم. ظلمت بیشک بر شانههای ارهدارم میتاخت. سر برهنهیی را میشناختم که پیشانیام را میشکافت و آهسته و بادقت چند بند از هو ویدگمان را در نفسام میگذارد.
هو ویدگمان
چه ظلمتکدهیی خاموش و پست!
بر نَفس خود میگریم.
پلنگ بدخیم در بهار
تاج بیبو را
در قیلولهی بعدازظهر
میدَرانَد.
چهرهی آزمند خود را
به رنگی اندوهگین در آورده است.
کالبدهای نو
پلنگ را دلتنگ کرده است.
اما درهایی که در بادهای سیاه گشودی
یکشبه با چشمهای کورت پر خواهند شد.
با خوشخیالی
زبانت به آسانی
در تاریکی ترشید.
از راههای درشت و سوزان
نالهی پلنگی
پلکهای خامات را
تکان داد.
روزها و ساعتها را میشمارم
در دود و آبهای سوزان.
و بندبند نگرانام به هم میپیوندد.
در بهار پوست میاندازم.
از سرما دلام میتپد.
خود را فریفتی.
و جیغ پلنگی
بوی کهنهی مردانهیی را
در کام تلخ و ناچیزت
زنده کرد.
چه بدگمان و پریشان
در آن بعدازظهر تابستان
فارسی سره و آسانام را
تکهتکه میشنیدی.
از نوک دیده بودم گند میزنی.
و به یک نظر دودی میآمدی.
آن روز
به هیچ زبانی نمیاندیشیدم.
و بیشرم و شادمان
با پنجهیی تازه
کیسهی نخنمایت را
اکنون که جانات
خُل شده است
هوشمندانه میدرم.
شاپور احمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست