شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
غلام حسین ساعدی

● زندگی و آثار:
غلامحسین ساعدی با اسم مستعار گوهرمراد (۱۳۶۴-۱۳۱۴ ش)، در تبریز به دنیا آمد. در ۱۳۲۳ به دبستان بدر تبریز و در ۱۳۲۹ به دبیرستان منصور رفت. سال ۱۳۳۰ آغاز فعالیت سیاسی او بود، در۱۳۳۱، مسئولیت انتشار روزنامههای فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را به عهده گرفت و به درج مقاله و داستان در این سه روزنامه و روزنامهٔ دانش آموز چاپ تهران، پرداخت.
بعد از كودتای ۲۸ مرداد۳۲ دستگیر و چند ماه زندانی شد. در ۱۳۲۴ به دانشكدهٔ پزشكی تبریز وارد شد و سال بعد با مجلهٔ سخن همكاری كرد و كتابهای مرغ انجیر و پیكمالیون را در تبریز انتشار داد. از این سال به بعد شروع به نوشتن و منتشر كردن نمایشنامه و داستانهای كوتاه كرد. در ۱۳۴۱ با كتاب هفته و مجلهٔ آرش همكاری خود را شروع كرد. در واقع پر بارترین سالهای عمر ساعدی از سالهای ۱۳۴۳ـ۱۳۴۲ شروع می شود. به خصوص سالهای ۱۳۴۶ـ۱۳۴۵ سالهای پركاری ساعدی است. تنیچند فضای خاص یك دوره را میسازند كه از اواسط ۱۳۳۰ تا نیمهٔ ۱۳۵۰ ادامه دارد. غلامحسین یكی از سازندگان فضای روشنفكری ایران است. در سال ۱۳۵۳ با همكاری نویسندگان معتبر آن روزگار دست به انتشار مجلهٔ الفبا زد.
در فاصلهٔ دورهای سی ساله، كه از سال ۱۳۳۲ شروع میشود و به ۱۳۶۳ پایان مییابد، ساعدی بیش از شصت داستان كوتاه نوشته است. ساعدی هفت رمان نوشته است كه سهتای آن كامل است و چاپ شده؛ توپ؛ غریبه در شهر و تاتار خندان. این آخری را در زندان نوشته است.
▪ از آثار داستانی او: خانههای شهرری؛ شب نشینی باشكوه؛ عزاداران بیل؛ دندیل؛ مرغ انجیر؛ واهمههای بی نام و نشان؛ ترس و لرز؛ گور و گهواره؛ شكسته بند؛ شكایت؛ مهدی دیگر؛ سایه به سایه و آشفتهحالان بیدار بخت را می توان نام برد.
ساعدی نمایشنامههای زیادی نوشت و منتشركرد: كار با فكها در سنگر؛ كلاتهگل؛ چوب به دستهای ورزیل؛ بهترین بابای دنیا؛ پنج نمایش نامه از انقلاب مشروطیت؛ آی با كلاه ،آی بیكلاه؛ خانه روشنی؛ دیكته و زاویه؛ پرواز بندان؛ وای بر مغلوب و آثار دیگری كه هنوز تعدادی چاپ نشدهاست.
● تم:
دنیای داستانهایش دنیای غمانگیز نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. دهقانان كنده شده از زمین، روشنفكران مردد و بی هدف، گداها و ولگردانی كه آواره در حاشیهٔ اجتماع میزیند، به شكلی زنده و قانع كننده در آثارش حضور مییابند تا جامعهای ترسان و پریشان را به نمایش بگذارند. ساعدی برخلاف اجتماع نگاران ساده انگار، از فقرستایی میپرهیزد و میكوشد كه فقر فرهنگی را در زمینهسازی تباهیهای اجتماعی و استهالهٔ انسان ها بنماید. در نخستین داستانهایش، چنان توجهی به دردشناسی روانی دارد كه گاه روابط اجتماعی را در حدی روانی خلاصه میكند و داستان را بر بستری بیمار گونه پیش میبرد. اما ساعدی به مرور برجنبهٔ اجتماعی و سیاسی آثارش میافزاید و نومیدی و آشفته فكری مردمی را به نمایش میگذارد كه سالیان دراز گرفتار حكومت ترس و بی اعتمادی متقابل بودهاند.
در دندیل، آرام آرام فضایی كابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده ساخته میشود، اما وقتی تمام خواب و خیالهای لحافكشان دور میشود، نه جای خنده و نه جای گریه است، آن فضای عبث و پوك شایسته در زهر خندهای است بر اینها كه قربانیاناند و آنها كه رمه را به چنین قربانگاهی سوق دادهاند.
با وجود اینكه گذر زمان بر بسیاری از داستانهای روستایی سال ۱۳۴۰ تا ۵۰ گرد فراموشی پاشیده عزاداران بیل همچنان اثری پرخواننده و پدید آورندهٔ یك جریان ادبی خاص است. شاملو میگفت:«عزاداران بیل را داریم از ساعدی كه به عقیدهٔ من پیشكسوت گابریل گارسیا ماركز است.» كتاب عزاداران بیل را در سال ۱۳۴۳ به چاپ رساند كه تا سال ۱۳۵۶ دوازده بار تجدید چاپ شد.
از نمایشنامههای متعددی كه دارد، مهمترینشان «چوب به دستهای ورزیل» قدرتی بیچون و چرا دارد. برای نشان دادن حسن غربت این محیط و انعكاس رؤیاها و كابوسهای مردمان این دیار غریب، آنسان واقعیت و خیال را درهم میآمیزد كه كارش جلوهای سوررئالیستی مییابد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی كمك میگیرد تا جنبهٔ هراس انگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشكار سازد. ساعدی سوررئالیسم را برای گریز از واقعیت به كار نمیگیرد بلكه، با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیلهٔ غرایب، طنز سیاه خود را قوام می بخشد. طنز وهمناكی كه كیفیت تصورناپذیر زندگی در دوران سخت را با صراحت و شدتی واقعیتر از خود واقعیت مجسم میكند. جلال آل احمد پس از دیدن نمایشنامهٔ چوب به دستهای ورزیل مینویسد: «اینجا دیگر ساعدی یك ایرانی برای دنیا حرفزننده است. بر سكوی پرش مسائل محلی به دنیا جستن، یعنی این، اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافكندم.»
● سبك:
ساعدی به عنوان نویسندهای صاحب سبك در عرصهٔ ادبیات ایران مطرح شده است. ادبیات ساعدی ادبیات زمانهٔ هراس (دههٔ ۵۰ ) است. از اینرو، ترس از تهاجمی غریبالوقوع تمامی داستانهایش را فرا میگیرد. مضحكهای تلخ به اعماق اثر رسوخ میكند و موقعیتی تازه پیدا میكند. وموقعیتی تازه پدید میآورد. غرابت برخواسته از درون زندگی بر فضای داستان چیره میشود ونیرویی تكان دهنده به آن میبخشد.
ساعدی از عوامل وهم انگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگم گشتگی بهره میگیرد وفضاهای شگفت و مرموزی میآفریند كه در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. در واقع، از طریق غریب نمایی واقعیتها، جوهرهٔ درونی واز نظر پنهان نگه داشتهٔ آنها را بر ملا میكند و به رئالیسمی دردناك دست مییابد. نثر محاورهای او از امتیاز خاصی بهرهمند نیست؛ اصرار نویسنده برای انتقال تكرارها وبی بند وباری لحن عامیانه (به بهانهٔ حفظ ساختار زبان عامه) نثر او را عاری از ایجاز و گاه خسته كننده میكند. ساعدی نگران شایستگی تكنیكی داستانهای خود نیست وهمین امر به كارش لطمه جدی زده است.
اما او نویسندهای توانا در ایجاد وحفظ كنش داستان تا آخر است و اصالت كارهایش مبتنی بر فضا آفرینی شگفتی است كه نیرویی تكان دهنده به آثارش میدهد و از او نویسندهای صاحب سبك میسازد كه به بیان شخصی خود دست یافته است. بیشتر داستانهایش مایههای اقلیمی دارد.عزاداران بیل، توپ و ترسولرز از سفرها وپژوهشهای او در نقاط ایران مایه گرفتهاند. ساعدی، در هر زمینه، ضمن پدید آوردن داستانهای متوسط آثار طراز اولی نیز آفریدهاست. یكی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ كردن است. كاری كه تجدید نظر ندارد، پاكنویس ندارد، و بیش از یك بار نوشته نمی شود و زود هم چاپ می شود.
بعدها خود او نیز آن را نقطه ضعف كارش می داند:«اولین و دومین كتابم كه مزخرف نویسی مطلق بود و همهاش یك جور گردن كشی در مقابل لاكتابی، در سال ۱۳۳۴، چاپ شد. خنده دار است كه آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد و شیشهٔ ظریف روح هنرمند كاذب هم تحمل یك تلنگر كوچك را ندارد.
چیزكی در جایی نوشته و من غرق در ناامیدی مطلق شدم. سیانور هم فراهم كردم كه خودكشی كنم... حال كه به چهل سالگی رسیدهام احساس می كنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده، شتابزده نوشته شده، شتابزده چاپ شده. و هر وقت من این حرف را می زنم خیال می كنم كه دارم تواضع به خرج می دهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمی آورم. من اگر عمری باقی باشد- كه مطمئناً طولانی نخواهد بود- از حالا به بعد خواهم نوشت، بله از حالا به بعد كه میدانم كه در كدام گوشه بنشینم و تا بر تمام صحنه مسلط باشم، چگونه فریاد بزنم كه در تأثیرش تنها انعكاس صدا نباشد. نوشتن كه دست كمی از كشتی گیری ندارد، فن كشتی گرفتن را خیال میكنم اندكی یادگرفته باشم؛ چه در زندگی، و جسارت بكنم بگویم مختصری هم در نوشتن.»
● گفتوگو:
گفتوگو دركارهای ساعدی هم جه دراماتیك داستانهای او را به عهده میگیرد و هم در آدمپردازی نمود پیدا میكند. با گفتوگوهای ساده، بدیهی، تكرار شونده پیش میرود. بی آن كه مزه پرانی و مضمون سازی كند. از مجموعه گفتوگوها و حركات موقعیت ساخته میشود كه از خوب بنگری دیگر ساده، بدیهی و تكرار شونده نیست، تمام اجزا ساخته شده تا تركیبی مضحك از رابط آدمها و جهان پیش چشم بیاید. ساعدی میگوید:« من از گفتوگوی آدمیزاد خیلی لذت می برم و گفتوگو اصلاً برای من مسئله شوخی نبود.»
● و آخر:
ساعدی هرگز با محیط غربت اخت نشد:« الان نزدیك به دو سال ست كه در این جا آواره ام و هر چند روز را در خانهٔ یكی از دوستانم به سر می برم. احساس می كنم كه از ریشه كنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دكور تئاتر میبینم. خیال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم. از دو چیز میترسم: یكی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. سعی میكنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیك صبح بخوابم. در تبعید، تنها نوشتن باعث شده من دست به خودكشی نزنم. كنده شدن از میهن در كار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول این كه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میكنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم این كه جنبهٔ تمثیلی بیشتری پیدا كرده است و اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم.
بسیار بداخلاق شدهام. برای خودم غیر قابل تحمل شدهام و نمیدانم كه دیگران چگونه مرا تحمل میكنند. من نویسندهٔ متوسطی هستم و هیچ وقت كار خوب ننوشتهام. ممكن است بعضیها با من هم عقیده نباشند، ولی مدام، هر شب وروز صدها سوژهٔ ناب مغزم را پر میكند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم كه هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یك مرتبه موادی بیرون بریزد.»
این آخریها تلخ كام بود. داریوش آشوری دربارهٔ آخرین دیدارش با ساعدی مینویسد: «آدرسش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا كردم... در را كه باز كرد، از صورت پف كردهٔ او یكه خوردم. همان جا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را كه در او می شناختم داشت اما شدیدتر از پیش. صورت پف كرده و شكم برآمدهاش حكایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست كه پایان كر نزدیك است. در میان شوخیها و خندههای عصبی، با انگشت به شكم برآمدهاش می زد و با لهجهٔ آذربایجانی طنز آمیزش میگفت: بنده میخواهم اندكی وفات بكونم. و گاهی هم ناصر خسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق میرفت و با همان لهجه میگفت:«آزرده كرد كژدم غربت جگر مرا.»
هما ناطق میگوید:«در این دو سال آخر ساعدی بیمار بود. چه پیر شده بود و افسرده. این اواخر خودش هم میدانست كه رفتنی است... با استفراغ خون به بیمارستان افتاد. به سراغش رفتم در یكی از آخرین دفعات كه شب را با التهاب گذرانده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند. مرا كه دید گفت: فلانی، بگو دستهای مرا باز كنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. دانستم كه مرگ در كمین است یا او خود مرگ را به یاری میطلبد. این شاید آخرین كابوس ساعدی بود. همان روز بود كه مسكن به خوردش دادند و دیگر كمتر بیدار شد.
شب آخر كه دیدمش با دستگاه نفس می كشید... فردایش كه رفتم، یك ساعتی از مرگ او میگذشت. دیر رسیده بودم همه رفته بودند. خودش هم در بیمارستان نبود همزمان سه تن از دوستان هنرمند آذربایجانیاش سر رسیدند. به ناچار نشانی سردخانه را گرفتیم و به آخرین دیدارش شتافتیم... زیر نور چراغی كم سو، آرام و بیخیال خوابیده بود، ملافهٔ سفیدی بدنش را تا گردن می پوشاند. انگار كه، همراه با زندگی، همهٔ واهمهها، خستگیها و حتی چین و چروكها رخت بربسته بودند. غلامحسین به راستی جوانتر مینمود و چهرهاش سربهسر می خندید، آن چنان كه یكی از همراهان بی اختیار گفت: دارد قصهٔ تنهایی ما را می نویسد و به ریش ما می خندد... آن گاه یك به یك خم شدیم. موهای خاكستری اش را، كه روی شانه ریخته بودند. نوازش كردیم، صورت سردش را،كه عرق چسبناكی آن را پوشانده بود، بوسیدیم. در اثر فشار دست، قطره خونی بر كنج لبانش نقش بست كه آخرین خونریزی هم بود».
غلامحسین ساعدی ۲ آذر بر اثر خونریزی داخلی در پاریس در بیمارستان سن آنتوان درگذشت. و در ۸ آذر در قطعهٔ هشتاد و پنج گورستان پرلاشز در نزدیكی آرامگاه «صادق هدایت» به خاك سپرده شد.
محمدرضا بیگی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست