سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
گنجشک های معبد انجیر
تور بر سینة سراب نشست، لرزه بر آبشار نور افتاد
پیرمردی سوار بر قایق، باز دریا دلش به شور افتاد
آمد و تور نخ نمایش را باز همخوابه کرد با امواج
قهرمان همیشة دریا ـ حوریه ـ آخرش به تور افتاد
ماهی سرخ و کوچک دریا، رفت و دیگر کسی ندید او را
روزی از روزهای بارانی توی تنگابة بلور افتاد
او که هرروز با رفیقانش بال در بال موج میرقصید
آه تصنیف موج یادش رفت از رفیقان خویش دور افتاد!
شانزده سال بعد از آن قصّه با تمام وجود حس کردم
من همان ماهیام که چندی پیش دل به دریا زد و به تور افتاد
▪ پریشان
چون بید که از باد هیاهوست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
این ابر از آن جفت پرستوست پریشان
مجموعة ناچیز من آشفتة او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان
دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان
آرامش دریای مرا ریخته بر هم
این زن که پری خوست... پری روست... پری شان...
با حوصلة تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
▪ کتاب نجات
با استکان قهوه عوض کن دوات را
بنویس توی دفتر من چشمهات را
بر روزهای مردة تقویم خط بزن
وا کن تمام پنجرههای حیات را
خوانندة کتیبة چشم و لبت منم
پررنگ کن به خاطر من این نکات را
ما را فقط به خاطر هم آفریدهاند
آن سان که خواجه حافظ و شاخه نبات را
نام تو با نسیم نشابور میرود
تا از غبار غم بتکاند هرات را
یک لحظه رو به معبد بوداییان بایست
از نو بدل به بتکده کن سومنات را
حالا بایست! دور و برت را نگاه کن
تسخیر کردهای همة کائنات را
تا پلک میزنی، همه گمراه میشوند
بر روی ما مبند کتاب نجات را
▪ شاعرانهترین اتّفاق
همیشه خواستهام از خدا فقط او را
چنان که تشنه لبی چای قندپهلو را
به مرگ راضیام؛ آن جا که راوی قصّه
سپرده است به او پیک نوشدارو را
سفر که فاصله انداخت بین ما، امروز
دوباره سوی من آورده این پرستو را
تن تو عطر پراکنده؟ یا که آوردهست
نسیم صبح نشابور با خود این بو را؟
دوباره از تو نوشتم، هوا معطّر شد
بریدهاند به نام تو ناف آهو را
گرفتهاند به نام غنائم جنگی
سیاه لشکر موها کمان ابرو را
مرا دلیست پر از آه و آرزو؛ مشکن
برای روز مبادا چراغ جادو را
تو شاعرانهترین اتّفاق عمر منی
بگو چه کار کنم چشم ماجراجو را؟
غزل ـ قطعه برکة بی حوصله
خاتون من! آن جا که تویی مشکختن چیست؟
جز عطر تو در این غزل تازة من نیست
این قصّه که واگویه شده سینه به سینه
افسانة عشق است که آوازة من نیست
من ماهیام اما به سرم شور نهنگ است
این برکة بی حوصله اندازة من نیست
شهری که منم، رو به تو آغوش گشودهست
هر رهگذری درخور دروازة من نیست
دفترچة یک شاعر یک لایه قبایم
جز خرقة غم بر تن شیرازة من نیست
دیوانه شوم یا نشوم، عشق میآید
پیدا شدن ماه به خمیازة من نیست
▪ آتش و پنبه
هربار تو آتش شدهای، پنبه من امّا
آلوده مکن ساحت دامن به من امّا
این فلسفة سادة عشق است که بخشید
سیبی به تو و حسرت چیدن به من امّا
دور از منی آن سان که رخ از آینه، ای دوست
نزدیکتری از رگ گردن به من امّا
ای ماه! تو را میوه ممنوعه کشیده
تعلیم نداده نپریدن به من امّا
از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است
اندازة یک دانه ارزن به من امّا
چون بادکنک گوش به فرمان تو هستم
زنهار! مزن این همه سوزن به من امّا
تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست
سوداگر مرگم، بده مأمن به من امّا...
اینپیرهنآنقدرها همبیسروپا نیست
...و من به هیأت پیراهنی به یک بدنم
و سالهاست که در حال پیرتر شدنم
تمام البسة پشت شیشه معتقدند
که: بس که بیسروپایم شبیه پیرهنم
مرا تو را به خدا یک نفر پسند کند
مرا که هدیة ناقابلی برای زنم!
شبی تو میرسی از پشت پنجشنبة بعد
نگاه میکنی از پشت ویترین به تنم
ـ سلام! قیمتاینچارخانهها چند است؟
ـ سلام! چارة آن چار بوسه از دهنم!
قبول میکنی و میروی اتاق پرو
و توی آینه تنها، تو من تو من تو منم
میان پیکر ما هفت دگمه فاصله است
و هفت ثانیة بعد، با تو میبدنم
شبیتو میرویاز ذهن جمعهها، آنگاه
چگونه خانم شلوار! از تو دل بکنم؟
تو رفت! نوبت این جالباسی پیر است!
چقدر بیسر و پایم چقدر مثل منم ...
▪ از آه و آهن
به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست
کسی به جز تو در این روزگار با من نیست
نه یک... نه ده... که تو را صدهزار بافة مو
دریغ از این که مرا صدهزار گردن نیست
(مخاطبان عزیز! این زنی که میشنوید
فرشتهایست که البتّه پاک دامن نیست
که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست
ولی رسالت او مستجاب کردن نیست
طنین در زدنش منحصر به این فرد است
که هیچ طنطنهای این قدر مطنطن نیست)
ـ خوش آمدی... بنشین... آفتاب دم کردم
که «چای دغدغة عاشقانة» من نیست
زمانهای شده خاتون که هفت خوان از نو
پدید آمده، اما یکی تهمتن نیست
به دور هرکه بچرخی به دورت اندازت
اگرچه قصّة ما قصّة فلاخن نیست
تو را به خانه نیاوردهام گلایه کنم
شب است و وقت برای گلایه کردن نیست
بیا از این گلهها بگذریم و بگذاریم
زمان نشان بدهد دوست کیست... دشمن کیست...
▪ از شهد و شوکران
همیشه داشتهای شهد و شوکران بر لب
ز نیش و نوش هم این داری و هم آن بر لب
به روی دست برند این فتاده از پا را
اگر دمی ببری نام دیگران بر لب
سبو که دست تو باشد سیاهمست شویم
به محض اینکه گذاریم استکان بر لب
بهار رد شد و ناکام رفتم از گلزار
لبم به جان نرسید و رسید جان بر لب
▪ شانه
تا زنده باشم چون کبوتر دانه میخواهم
امروز محتاج توام؛ فردا نمیخواهم
آشفتهام... زیباییات باشد برای بعد
من درد دارم، شانهای مردانه میخواهم
از گوشة محراب عمری دلبری جستم
اکنون خدا را از دل میخانه میخواهم
میخندم و آیینه میگرید به حال من
دیوانهام، هم صحبتی دیوانه میخواهم
در را به رویم باز کن! اندوه آوردم
امشب برای گریه کردن شانه میخواهم
▪ روزهای ترمه گلی
آفتاب ایستاده بر لب بام، باغچه چند آیه مریم را...
تا که شببو وضو بگیرد، حوض بر سرش چند قطره زمزم را...
کوچه در زیر پایگاریها، خانه سرگرم صحبت خورشید
ماهیان غرق همدلی با حوض، شهر سر میدواند آدم را
عینک و شربت و عصایش نیز مثلحرفی نگفته بر لب میز!
آه بابابزرگِ تا خورده تو غنیمت شمردهای دم را!
یاد آن روزهای ترمهگلی توی صندوقهای بیبیماند
آه! آن روزها عتیقه شدند، سر آنها چقدر ما هم را...
تا یک روز باد بر هم زد، کهنه قانون قاب عکسش را
نبض او ناگهان به سخره گرفت عقربکهای نامنظم را
پیکر رو به قبلة مرداد روی دست درختهای بلوط
میخها روی دست میبردند، قاب عکس پدربزرگم را
▪ با خودم یک شقیقه فاصله دارم
مرد در پای میز زانو زد، کمتر از یک دقیقه فاصله داشت
گاوصندوق کهنه ماغ کشید، پنجهاش با عتیقه فاصله داشت
بعد نشخوار فکر زنگاری دست در ذهن جعبه کرد، سپس
پنجههایش تپانچه را بلعید، با خودش یک شقیقه فاصله داشت
ماشه انگشت مرد را هل داد، پوکه در گیجگاه او تفکرد
لحظهای چهرهاش به جدش رفت با پدر هفت تیغه فاصله داشت
دست برد و به رسم اجدادی سر جایش گذاشت اسلحه را
کلة پوک او زمین
افتاد
ناموزونشد ـ قافیهرا باخت
بهکبریتنیمهسوز دیارم
دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی
کهنسباشمیرسد بهدرختانسترگ
«کوچهباغهاینیشابور»
▪ کبریتسیخ نیست!
کبریتهای سوخته در سطل آشغال عیناً شبیه شاعر از سر گذشتهاند
تا پیک نیک بدقلقیشعلهور شود، لبّیک گفتهاند و سپس در گذشتهاند
کبریت نیز پشت تریبون قوطیاش خواندهست بارها غزل از جنس روشنی
البتّه عرض میکنم این هر دو جان به کف از خیر زندگانی بیشر گذشتهاند
کبریت نیمهسوز ـ که ماییم ظاهراً ـ بر شانهاشرسالت سنگین روشنیست
کبریتها کلاساکابر نرفته نیز از رهبر و امام و پیمبر گذشتهاند
تصریحمیکنم متشاعر زیاد هست؛ از جمله: حاج حضرت فندک! که گاهگاه
از برج عاج خویش بیانیه میدهد ـ این واعظان نرفته به منبر، گذشتهاند ـ
یکقوطی مکعب و یکسیخ سوخته، یکگور و نعششاعر و لبهایدوخته
اینهر دو متهم به گناهی مشابهاند: از چارچوب خویش فراتر گذشتهاند
حبسیّههای یک ماهی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست