چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

داستان چشم


داستان چشم

چشم یک روز گفت: ‌من ورای این درّه ها کوهی که با مه آبی پوشیده شده است را می بینم. آیا زیبا نیست؟
گوش این حرف را شنید و گفت: امّا کوه کجاست من آن را نمی شنوم؟!
سپس دست، لب به سخن گشود و …

چشم یک روز گفت: ‌من ورای این درّه ها کوهی که با مه آبی پوشیده شده است را می بینم. آیا زیبا نیست؟

گوش این حرف را شنید و گفت: امّا کوه کجاست من آن را نمی شنوم؟!

سپس دست، لب به سخن گشود و گفت : بیهوده تلاش می کنم تا آن را لمس کنم و نمی توانم کوهی بیابم.

بینی گفت: کوهی وجود ندارد، نمی توانم آنرا ببویم.

بعد چشم رویش را به طرف دیگر برگرداند و آنها همگی با هم دربارهٔ هذیان عجیب چشم سخن گفتند، و گفتند باید برای چشم اتّفاقی افتاده باشد!

با تشکر از آقای کریم میرشاهی