دوشنبه, ۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 24 February, 2025
رویای ساختن تئاتر

محمود استاد محمد که شروع زندگی تئاتریاش با بیژن مفید و «شهر قصه» بود و پیش از ۲۰ سالگی به گروه هنر ملی و عباس جوانمرد، پیوست، این روزها نمایش «تهرن» را روی صحنه آورده است. «تهرن» تلفیقی است از جنون و «مراسم زار» که با وقایع تجددخواهی و مشروطیت به هم پیوسته و سعی در ارائه تصویری واقعی از پس توهمهای پیچیده با آئینها دارد تا راهی باشد بر ارائه این تجددخواهی و نگاه دوباره و از سر تعقل به آئینها و سنت. نوشتهای که در پی میآید مروری بر روند زندگی هنری استاد محمد دارد.
کنار ساحل خوابیده بودی، رو برو وسعت دریای جنوب بود و درون تو، آتشی که مدام مچاله ات میکرد. در ساحل بندر عباس! سال ۴۹ ! و تو بین آن همه غریب بودی! شاید به خاطر شلال موهایت، یا طرز مچاله شدنت، انگار یخ زده بودی در ساحل دریای جنوب که آن مرد هم فهمید غریبی و احتمالا بچه تهران! اما حتم دارم که نمیدانست بازیگری هستی که از صحنه تئاتر، از انجمن دوشیزگان و بانوان، از «شهر قصه» به دورترین نقطه از تهران فرار کردهای! خودت هم نمیدانستی کجا میروی! اصلا این بندر عباس که میگویند کجاست؟
فقط، فردای آن روز، عصر بود که فهمیدی دیگر در تهران هیچ کاری نداری! همان روز عجیب و تلخ که هنوز روی سینه ا ت سنگینی میکند. دیگر فقط مدرسه مانده بود که آن هم هیچ وقت برایت اهمیت نداشت. در سکوت از خانه بیرون آمدی و به هیچکس، کلمهای نگفتی! فقط یک راست به گاراژ «لوان تور» رفتی و بدون اینکه بدانی بندر عباس کجاست، بلیتی خریدی! گفته بودی اما باور نمیکردم! «فقط میدانستم بندر عباس دورترین نقطه به تهران است. سوار اتوبوس شدم و به بندرعباس رفتم. سی ساعت بعد که پیاده شدم، اصلا نمیدانستم کجا باید بروم، چکار کنم؟!
اما یک چیز را میدانستم و اینکه باید از بیژن دور باشم. دیگر نمیتوانستم در تهران بمانم. بدون بیژن! بدون تئاتر بیژن!» گفتی چشم هایت را بسته بودی و تمام تنت مقابل دریا جمع شده بود. مقابل موجهایی که خودشان را به کناره ساحل میکوبیدند و تو در تلاش بودی که قسمتی از زندگیت را بکنی و تکهای از تمام خاطرات همه عمر را در این دریا گم کنی.
«در همان دوران، سرکوچه ما یک فروشگاه سمساری و خرده فروشی بود که مقداری کتاب هم پشت شیشهاش چیده بود. ما در یکی از جنوبیترین و اصیلترین مناطق تهران زندگی میکردیم. حوالی دروازه دولاب! در آن سمساری، تقریبا همه کتابها کهنه بود و یک روز کتابی از صادق هدایت سگ ولگرد را آنجا دیدم. اسم صادق هدایت را قبلا از برادرم شنیده بودم و چیزهایی دربارهاش هم میدانستم. آن روز به سمساری که رفتم، قیمت کتاب را پرسیدم.
درست یادم نمیآید. چقدر بود، ولی من پول خریدش را نداشتم. آمدم که بیرون بیایم، گفت: کرایه هم میدهم! ببر بخون و بردار بیا!» شبی ده شاهی بود. قرار هم نگذاشت. گفت: «حالا ببر، ببینم چند شب طول میکشد.»
درست مثل اینکه، «سگ ولگرد» هدایت همان چیزی بود که باید به دنیای من اضافه میشد تا نطفه ذهنیت من بسته شود.» شاید یکی از علتهایش هم این بود که سگ ولگرد در محله تان زیاد بود. سگهای ولگرد کتک خورده در آن منطقه که یک طرفش جالیز بود و طرف دیگر زندگی نیمه شهری، زیاد بود و تو، تمام سگهای ولگرد را که میدیدی. فکر میکردی و سکوت، سکوت، سکوت. درست مثل حالا که یکدفعه ساکت میشدی و معلوم نیست کجا غیبت میزند و آخر به این نتیجه رسیدی که هدایت اصلا سگ را ننوشته، غربت انسان را نوشته و به همین خاطر هنوز که هنوز است، مجذوب این قصهای!
نه در آن محله، نه در خانوادهای با نظام کارگری هیچ چیزی وجود نداشت تا تلنگری به یک شاگرد مدرسهای بزند.
به خاطر همین چیزهاست که فکر میکنی سیستماتیک رشد نکردی و معلمی هم نداشتی و شاید هم محلی بودن با بیژن مفید که آن هم اتفاقی بود، به عنوان یک ارتباط سرنوشت ساز تلقی شود. «همین جوریها بود، تازمانی که در اداره تئاتر برای بیژن مفید اتفاقاتی افتاد و به وسیله مادرش که در اداره آموزش و پرورش بود» سالنی در یک خانه پیشاهنگی در محله ما گرفت. این سالن، حدود ۴ ، ۵ سال هر روز، برای تمرین تئاتر در اختیار بیژن مفید قرار گرفت.
من به وسیله بچه محلها با خبر شدم که بیژن میخواهد یک گروه تئاتری درست کند.» فکر نمیکردی که تئاتر برایت جذابیت داشته باشد، چون تا آن زمان، اصلا نمایشنامهای نخوانده بودی! «اما با نصرت رحمانی صحبت کردم. نصرت بیژن راخوب میشناخت. یک زمانی با هم صمیمی بودند و نصرت بود که من را تشویق کرد که: برو! بیژن خیلی خوب است! هر چه که بتوانی ازش یادبگیری خوب است، حتی اگر جذب تئاتر هم نشوی مهم نیست! ولی برو!»
«همان شب اول کار من تمام شد. فردای آن روز با رفتاری که بیژن با من داشت حس کردم یک تئاتری هستم. من را هل داده بود توی مسیر و دیگر فکر میکردم، آنجا کار دارم، نمیتوانم نروم. دوماه بعد من مدیر صحنه بودم. در حالی که تا آن زمان اصلا این عنوان به گوشم نخورده بود.»
و بعد کم کم بازیگر هم شدی!
بالاخره آن همه کلاسها و آموزشهای بیژن در زمینه بازیگری، نقاشی، موسیقی، وزن شعر و ... نتیجه داد و تو نقش آن «خر» شهر قصه را بازی کردی، اما صدای پسر ۱۶ ساله را نداشتی و بزرگتر به نظر میرسید! درست برعکس حالا که اگر این موهای خرمایی صاف از روی پیشانی کنار نرود و چین و چروکها را بپوشاند، با تمام سکوت و حسی که در تک تک کلمه هایت جاری میشود البته اگر حرف بزنی ! کسی ۵۴ ساله بودنت را باور نمیکند و شاید به خاطر همین بزرگ سالی در نوجوانی است که فکر میکردی بیشتر از پنجاه سال زندگی نمیکنی!
«بیژن مفید از نظر من، یا در دنیای ذهنی و تخیلاتم اصلا یک انسان عادی نبود. هر چند که از متن جامعه هنری و فرهنگ سیاسی زمان خودش برخاسته بود. فرزند خلف همان جامعهای که از آن آلاحمد، ساعدی و هدایت بیرون میآیند و اینها هیچ کدامشان آدمهای عادی نبودند. ساده ترینش این است که همه شان قبل از پنجاه سالگی تمام شدند.
و بیژن تو را به عنوان یک معلم یا کارگردان جذب نکرد، زندگی تو راتعطیل کرد. دیگر هیچ چیز مهم نبود مگر بیژن و شهر قصه که همه وجودت را فتح کرد. انگار در یک خلسه مرید و مرادی، تو و همه بچهها شکل میگرفتید و بزرگ میشدید و بیژنی که نتوانست در اداره تئاتر کار کند هم، در کنار شما و با یک گروه بی چون و چرا و آماده برای کار لذت میبرد. بیژنی که میگوید نه در اداره تئاتر که اصلا در هیچ ادارهای جا نمیگرفت. که تازه ۱۲ شب میگفت: خب! بچهها! شروع میکنیم و همه تان میدانستید که این «شروع میکنیم» یعنی کار تا ساعت ۳ صبح! واصلا هم لازم نبود، برای کسی توضیح دهد و همین طور زندگی میان زمین و آسمان میگذشت، بعد از چهار سال تمرین شهر قصه به روی صحنه رفت و همه جا درخشید و پس از آن، بیژن تصمیم گرفت «ماه و پلنگ» را برای جشن هنر آماده کند. ولی این بار، فقط یک ماه تمرین کردید. حتی وقت نداشتید که متن را حفظ کنید و به همین خاطر هم صداها را ضبط کردید. آن هم در کاری که نه ضرب دارد و نه ماسک و هنرپیشهها باید با هم حرف بزنند و این انرژی به شیوه طبیعی منتقل شود و نشد.
«یکباره با واقعیت تلخ مواجه شدیم. نمایش ماه و پلنگ تماشاگر را جذب نکرد. سردی سالن و سکوت منجمد تماشاگران خیلی واضح بود. خود بیژن هم، پلنگ را بازی میکرد و بدنش به هیچ وجه اجازه نمیداد.»
«ماه و پلنگ» افسانه زیبایی که در آن پلنگ عاشق ماه شب چهارده میشود، ماه کامل! بعد از آن یخبندان قرار شد ماه و پلنگ اجرا نشود و شهر قصه را دوباره اجرا کنید. شش ماه در انجمن بانوان و دوشیزگان سالن گرفتید. خیابان بهار، پشت امجدیه! سالن، سالن سخنرانی بود، پس سالن و صحنه را با هم ساختید تا دوباره شهر قصه جان بگیرد.
«اما پچ پچههایی بود و درون ما چیزی ویران شده بود. یک چیز عظیم! قرار بود پول نسبتا زیادی که از شهرقصه عاید گروه میشد، برای ساختن یک تئاتر پسانداز شود. اصلا بیژن یک موجود دردمند و زجر کشیده بود که با نظام سیاسی و اجتماعی آن دوران، سرجنگ داشت و در این جنگ معنا پیدا میکرد. اما بعد از موفقیت شهر قصه، کسانی بی خبر، سر اجرای ما میآمدند و با بیژن دوست شده بودند، که پیش از این در صف دشمنان ما بودند و بیژن این نگاه را به ما داده بود.» و درهمین پچپچهها بود که فهمید ید صداهایی که دوسال پیش از اجرا ضبط کرده بودید، خیلی ابتدایی و آماتوری است. این صدا زنجیری بود که در اجرا برایتان، حد میگذاشت و بیژن هم زیر بار ضبط دوباره صدا نمیرفت. زندگی تعطیل بود، کلاسهای بیژن و تمرین هم، فقط روزی دو سانس و گاهی سه سانس روی صحنه میرفتید و سالن پراز تماشاگرانی بود که خیلی خوب کف میزدند و بلیت هم میخریدند. اما یک چیزی گم شده بود و شما تصمیم گرفتید حرف بزنید و زدید.
«در یک جلسه چهارپنج دقیقهای، یکی از بچهها موظف شد حرف گروه را به بیژن بگوید. آرش گفت: آقای مفید! فکر ساختن تئاتر گم شده و تئاتر هم! ما فقط کارمان این شده که ماسکها را روی سرمان بگذاریم و برویم روی صحنه، بعد هم پائین بیاییم و خداحافظ، خداحافظ! چه شده آخر؟!
خیلی ساده به بیژن برخورد. گفت: «اگر میخواهید بروید، بلند شوید بروید. فکر من هم نباشید. من فردا از سرخیابان چهار تا عمله به جای شماها میآورم.»
و ما فقط میتوانستیم سکوت کنیم. این تنها کاری بود که از دستمان بر میآمد.
بیژن توی اتاق گریم رفت و گفت: «فکرها تونو بکنید و جواب بدید!» بیژن که رفت ما هم از آن در فرار کردیم. فرار تا مبادا با او روبرو شویم.» فرار کردید، اما حرفی که بیژن زد، میتوانست شما را منفجر کند. کسی این حرف را زده بود که همیشه میگفت: «شما بهترین هنر پیشههای ایران هستید، خودتان، قدر خودتان را نمیدانید» و به همین دلیل هم نمیگذاشت با کس دیگری کار کنید.
و یک سر به پا توق تئاتری ها، توی میدان فردوسی رفتید که آدمهایی مثل ساعدی، آل احمد، دکتر خویی، اکبر مشکین و ... البته بچه ریزههایی مثل شما آنجا جمع میشدند و شاید هم منفجر شدید که از تاکسی که پیاده شدید، همه بیرون ریختند.
این بچهها خیلی راحت میتوانستند، خودشان را زیر ماشین بیندازند.»
و این گریه وزاری طول کشید. تا بندر عباس، دریا و ماه! فقط میخواستی دور باشی! طول کشید اما بالاخره، در بندرعباس هم زندگی شروع شد. تلویزیون ملی در بندر عباس هم فرستندهای درست کرد و تو از آنجا سر در آوردی و خوابگاه تلویزیون! اما مدرسه رهایت نکرد و پرونده دبیرستان به بندرعباس منتقل شد، تا کلاس ششم هم تمام شود.
تئاتر هم رهایت نکرد. این بار خودت گروه درست کردی! گروه «پتوروک» و «ریل» دولتآبادی را کار کردید. این اسم را هم حسین احمدینسب که از بچههای آن گروه بود پیشنهاد داد. «پتوروک» یعنی جرقه!
یک سال بعد به تهران برگشتی. ۱۳۵۰. دیگر آب از آسیاب افتاده بود، گروه آتلیه تئاتر کاملا از بین رفت و هیچ کدام از آن بچهها هم دیگر به فکر تئاتر نبودند. اما هنوز در همان محله بودند. دروازه دولاب! «من همان موقع با آقای جوانمرد آشنا شدم. گفت: «وایسا همین جا!» و عضو گروه هنری ملی شدم.» همان موقع در عین حال که به عنوان بازیگر، عضو گروه هنر ملی بودی ودر یک نمایش هم برای نصرت پرتوی همسر جوانمرد بازی میکردی، داستان دیوار ژان پل سارتر را هم برای صحنه، دراماتیزه کردی و همه چیز شروع شد. یاد «آسید کاظم» افتادی، طرحی مبتنی بر یک اتفاق واقعی در همان محله خودتان که سالها پیش از نصرت رحمانی به تو و از تو به بیژن منتقل شده بود. حرفش را هم زده بودید اما هیچ وقت نوشته نشده بود و تو باز هم اسیر خاطرات پیشین، نمایشی نوشتی که در جنوب شهر و میان بچههای یک محله اتفاق میافتد. اصلا نقشها را برای خودشان نوشتی! و تمرینها شروع شد و نمایش شکل میگرفت و کامل میشد. اما تو عضو گروه هنر ملی بودی و آئیننامه گروه، به تو اجازه بیرون کارکردن را نمیداد. ۱۳۵۱ بود و تو جوان ۲۲ سالهای با آرزوهای بسیار!
«بهخصوص که نه خبر داده بودم و نه اجازه گرفته بودم. یک روز به آقای جوانمرد گفتم: آقا من بیرون یک گروه تشکیل دادم.
گفت: ا ؟!
گفتم: آره آقا! کار آماده است.
گفت: پسرکی این کارو کردی؟
گفتم: آقا! بیایید کار را ببینید!
گفت: باشه.
آمد نمایش رو دید و خوشش آمد.
گفتم: آقا اگر به من سالن اجرا ندهید، این نمایش را میبرند کارگاه نمایش و من نمیخواهم.
گفت: بریم خانه نمایش.»
می دانم! خانه نمایش را خود جوانمرد درست کرده بود و تو بدون هیچ تجهیزات و تدارکاتی، فردای آن شب «آسیدکاظم» را در خانه نمایش روی صحنه بردی. یک هفته بعد، سالن شلوغ شد. اجرای نمایش «فرفره ها»ی جوانمرد تمام شد.
پس «آسید کاظم» به جای «فرفرهها» در تالار ۲۵ شهریور سنگلج روی صحنه رفت. «سگی در خرمن جا» نصرتالله نویدی را هم جوانمرد، به صحنه آورد و تو چه شوقی داشتی که کارت در کنار کار جوانمرد روی صحنه میرود و سالن همینطور شلوغ بود تا اردیبهشت ماه که تالار سنگلج همان ۲۵ شهریور دوران جوانیات غیر قابل تحمل میشد به خاطرنداشتن سیستم تهویه و هوا خیلی خفه و بد بود.
هنوز هم همینطور است. همان سال سریال «پژواک» را نوشتی و «گذرخلیل ده مرده» و کار کردی! اکبر مشکین، جمشید مشایخی، خسروشکیبایی، بهروز به نژاد، آهو خردمند و ... بازی میکردند.
تو و دیگران «محمود استاد محمد» را به عنوان کارگردان و نویسندهای موفق شناختید. در اوج موفقیت چه شد که یکباره سکوت کردی و دستها روی دست! به من نگفتی، اما نوشتهای که آن سال تقویم تو نه شب داشت، نه روز، نه ماه داشت، نه فصل. اصلا تقویم تو رقم نخورد. از سال ۵۲!
«چون ذهنیت من، عوالم روحی و زندگی روزمرهام، دست من نبود. من نبودم که زندگی میکردم. تمام آن چیزهایی که من را به وجود آورده بود، حرکتم میدادند. اسم کارگردان، نویسنده، روشنفکر... همه اینها بدون اینکه برایم حل شده باشند، با من بودند. بدون اینکه اصلا زندگی کردن به عنوان یک نویسنده را آموخته باشم یا اصلا برای این کار تربیت شده باشم. معلوم است من که بین زمین و آسمان معلق هستم و به زندگی ادامه میدهم، با یک نسیم به این طرف و آن طرف پرت میشوم.»
و پرت هم شدی! که حالا «شب بیست و یکم»ات را نمیخوانی. اصلا از آدمی که این متن را نوشته، میترسی!
باورم نمیشود، من این را نوشته باشم. من اینقدر تاریک و خفه و خشن فکر میکردم؟ آن هم در اوج جوانی و در زیباترین سالهای زندگی؟ آن سالها زیاد کار میکردم، اما کار مهمی نمیکردم. کاری که تداوم خودم باشد. فقط زندگی بود و زندگی! افتادم توی چرخ دنده زندگی تا انقلاب!»
تا سال ۶۴ هم ماندی! برای تلویزیون، نمایش کار میکردی، آن زمان سریال هم مینوشتی. «زیرسایه همسایه» از همان دسته است و نمایش «گل یاس» و ده نمایش دیگر که کارکردی و اجرا نشد. کارکردی و ضبط نشد. کارکردی و دور ریخته شد.
«و... نمیدانم. نمیدانم چه شد که راه افتادم؟! زندگیام را تعطیل کردم، مرگم را پذیرفتم و رفتم.»
دیگر نزدیک به چهل سال داشتی و دور از وطن در یونان، اسپانیا و کانادا، مرور ایام یکی از مهمترین کارهای تو بود. دیگر دوره جوانی و شکنندگیاش را پشت سرگذاشتی و به قول خودت زندگی کردن را آموختی!«من بلد نیستم زندگی کنم. واقعا میگویم! این کار را نیاموخته ام. هیچ وقت هم بلد نبودهام. بلد نیستم چیزهایی که اذیتم میکند را دور بریزم. به من میگویند «چرا عمدا خودت را اذیت میکنی؟ مگر تو مسئول همه چیزهایی که در جامعه میگذرد، هستی؟! این چیزی است که دیگران میگویند، اما ما یاد نگرفتهایم چشمهایمان را ببندیم.»
به جز مرور ایام، کارهم کردی، روزنامهنگاری و یک مجموعه قصه! مجموعهای در سرمای ۳۶درجه زیر صفر کانادا و ایرانیهای منجمد شده! و نمایشنامه آخرین بازی! اما تو پیش از آنکه یخ بزنی، به خانه برگشتی ! سال ۷۷! «اصلا به خاطر تئاتر برگشته بودم. جنون دیگری نداشتم.»
و «آخرین بازی» را سال ۷۸ به صحنه بردی. با قرار دادی که شاید خیلیها فکر میکردند، بهت بر میخورد و میروی. اما ماندی چون میخواستی کار کنی و بعد «دیوان تئاترال» در سال ،۸۰ که با استقبال مردم مواجه شو حالاهم "تهران"روی صحنه است.
و سکوت میکنی. درست حالا که این بسته سیگار تمام شده و بسته دیگری باز میکنی. سیگار بهمن . اما زیر این سقف کوتاه، دود نیست. نسیم در این خانه جریان دارد، در این زیر زمین! روی میزکارت، قفسه کتابها و ... و با پکی که به این سیگار تازه میزنی، میدانم اصلا حاضر نیستی در تعریف هنر، تئاتر و خیلی چیزهای دیگر تجدید نظر کنی! «من نمیتوانم وضعیت پیرامونم را نادیده بگیرم... واقعیتش این است که... حرفی ندارم بزنم. فکر میکنم در دورهای قرار گرفتهام که حرف زدن بیمعناست. حرفی نمانده! دیگر معنای کلمات عوض شده!»سیگارت را توی زیر سیگاری روی میز خاموش میکنی و سکوت. سکوت. سکوت.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست