چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

می خواهم دوباره زندگی كنم


می خواهم دوباره زندگی كنم

حمیرا تازه به كلاس اول دبیرستان رفته بود تمام هوش و حواسش به درس و مدرسه بود آنقدر از درس خواندن لذت می برد كه برعكس بیشتر دخترهای همسن و سالش به هیچ چیز و هیچ كس توجه نداشت

حمیرا تازه به كلاس اول دبیرستان رفته بود. تمام هوش و حواسش به درس و مدرسه بود. آنقدر از درس خواندن لذت می برد كه برعكس بیشتر دخترهای همسن و سالش به هیچ چیز و هیچ كس توجه نداشت.

آن روز حمیرا كتاب در دست در حیاط خانه قدیمی شان در حال درس خواندن بود كه زنگ در حیاط به صدا درآمد.

▪كیه؟

هیچ صدایی به گوشش نرسید.

▪كیه؟

كسی جواب نداد. روسری اش را از روی بند لباس برداشت و در را باز كرد. پشت در حیاط پسر جوانی ایستاده بود.

▪ بفرمایید؟

پسر جوان به او خیره شده بود.

▪ حمید خان هست؟

حمید در خانه نبود.

▪بهش بگین سیروس كارش داره.

حمیرا تا وقتی حمید به خانه برگردد به سیروس فكر كرده بود. از آن روز تا چند هفته سیروس به بهانه های مختلفی به در خانه شان می آمد و هر از گاهی حمیرا او را می دید. ذهن حمیرا متوجه سیروس و رفتارهایش شده بود، بی آنكه دلیلش را متوجه شود، احساس می كرد احساس مبهمی در وجودش نسبت به سیروس پیدا كرده است.

چند ماهی گذشته بود. آن روز تازه از مدرسه به خانه برگشته بود كه صدای مادرش را از پشت تلفن شنیده بود.

▪ راستش حمیرا بچه سال تر از آن است كه بخواهد ازدواج كند. او درس می خواند.

پشت در اتاق گوش ایستاده بود.

- پس اجازه بدهید تا با پدرش مشورت كنم.

بگو مگوی پدر و برادرش را كه شنید، فهمید سیروس به او علاقه مند شده و می خواهد تا با حمیرا ازدواج كند. سربه هوایی و حواس پرتی اش آنقدر ادامه پیدا كرده بود كه پدرش رضایت داده بود تا خانواده سیروس به خواستگاری بیایند.

حمیرا دیگر به درس و مدرسه فكر نمی كرد. همان سال در چند درس تجدید شد و پدر به این فكر افتاد كه دست حمیرا را در دست سیروس بگذارد و از یك آبروریزی خودش را نجات دهد. حمیرا با اینكه ۱۶ سال بیشتر نداشت، مسؤولیت زندگی مشترك را بردوش گرفته بود. سیروس برخلاف اخلاق شوخ و طبع مهربانی كه در مدت آشنایی اش نشان داده بود، مردی عصبی و تند بود.

- برای چی بدون اینكه از من بپرسی میهمان دعوت كرده ای؟ برای چی بدون اجازه خانه پدرت رفته ای و...

حمیرا هر روز بیشتر متوجه اشتباهی كه كرده بود، می شد. سیروس شب ها دیروقت به خانه می آمد و گاهی بر اثر كوچكترین اختلاف او را زیر مشت و لگد می گرفت.

حمیرا وقتی به فكر جدایی افتاده بود كه خیلی دیر شده بود. او تا چند ماه دیگر مادر می شود، هرطور بود باید می ماند و به خاطر بچه اش زندگی می كرد.

وقتی سعید به دنیا آمده بود، حمیرا بیشتر احساس دلتنگی كرده بود. آن روز در جیب شلوار سیروس یك بسته هروئین پیدا كرده بود. باورش نمی شد شوهرش فردی معتاد بود.

گریه كنان به برادرش تلفن زده بود و حمید بعد از چند روز به تلخی گفته بود:

▪نه تنها سیروس، بلكه برادرش سیامك هم معتاد است.

حمیرا تا چند سال بعد كه دومین بچه شان به دنیا آمده بود، برای نجات شوهرش هر كاری كرده بود. به هزار سختی راضی اش كرده بود كه اعتیاد را ترك كند، ولی سیروس هر بار به مصرف مواد مخدر روی آورده بود.

حمیرا در طول ۱۲ سال زندگی مشترك با سیروس از تغییر كردن شوهرش ناامید شده بود.

دختر و پسرش هر دو در سن نوجوانی بودند كه دردهای عصبی در وجود حمیرا هر بار در بخشی از بدنش پدیدار می شد. هر دكتری كه می رفت، دارویی برایش تجویز می كرد، ولی حمیرا با هیچ یك از این داروها درمان نمی شد.

- به جای مصرف این همه دارو، این یك عدس تریاك را بخور می بینی كه چطور درمانت می كند.

حمیرا مخالفت كرده بود، ولی یك شب با خودش فكر كرده بود كه برای یك بار هم كه شده باید به شوهرش اعتماد كند.

●●●

حمیرا جلوی آینه ایستاده بود، به چهره خسته اش نگاه كرده بود. چقدر احساس بدی داشت. سعید و سمانه به او توجهی نداشتند. سعید بیشتر وقتش را با دوستانش می گذراند و سمانه هم در برابر حرف های او بی اعتنایی می كرد.

حمیرا اشك هایش را پاك كرد. هشت سال بود كه تریاك می كشید. شوهرش وضعیت بسیار خطرناكتری از او داشت. خوب می دانست كه دختر و پسرش چقدر احساس تنهایی می كنند. هر وقت كه قدرت فكر كردن پیدا می كرد، به بچه هایش و آینده آنها فكر می كرد. چه سرنوشتی در انتظار آنها بود، با پدری كه هروئین تزریق می كرد و مادری كه اگر تریاك به او نمی رسید، حاضر بود همه چیز زندگی اش را فدا كند.

سمانه دختر بزرگی شده بود. به خاطر آینده او باید خودش را تغییر می داد. هرچه بود او یك مادر بود، با قلبی كه از محبت بچه هایش لبریز بود.



همچنین مشاهده کنید