دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
مجله ویستا

عاشق نابینا


نابینایی بود -در شهر- که از بس نام شبلی شنیده بود، نادیده، عاشق او شده بود. روزی، اتفاقا شبلی به او افتاد و گرسنه بود؛ گرده نانی از پیش مرد نابینا برداشت. نابینا، آن نان را از دست …

نابینایی بود -در شهر- که از بس نام شبلی شنیده بود، نادیده، عاشق او شده بود. روزی، اتفاقا شبلی به او افتاد و گرسنه بود؛ گرده نانی از پیش مرد نابینا برداشت. نابینا، آن نان را از دست شبلی باز گرفت و او را دشنام گفت. کسی، نابینا را گفت که «او، شبلی بود».

ناگاه آتش در نابینا افتاد، از پی اش روان شد و در دست و پای او افتاد و گفت؛ «به غرامت، می خواهم دعوتی بدهم».

شبلی گفت؛ «چنان کن!»مرد نابینا، دعوتی ساخت و نزدیک صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را به آن میهمانی خواند که «امروز، شبلی میهمان ماست!»

چون به سفره نشستند، کسی از شبلی پرسید که «شیخا! نشان آدم بهشتی و دوزخی چیست؟»شبلی گفت؛ «دوزخی آن است که گرده نانی - برای خدا- به درویشی نمی دهد، اما صد دینار -برای هوای نفس- در دعوتی خرج می کند!»

تذکره الاولیاء