پنجشنبه, ۲۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 13 February, 2025
هالوسیناسیون
![هالوسیناسیون](/web/imgs/16/147/phdos1.jpeg)
گفتم: «تنها راهش همینه.» و آب دهنم رو مثل یک لقمهی بزرگ قورت دادم تا نفهمه که بغض کردم. مظلومانه به پایین ـ شاید به نوک انگشتای پاش ـ خیره شده بود. بدون اینکه تغییری در صداش ظاهر بشه گفت: «از اولش هم میدونستم. میدونستم تو هم بالاخره از "مانی دیوونه" خسته میشی و مثل اونا میذاری میری... میدونستم...» گفتم: «ماندانا!» محکم گفته بودم، صدام رو کشدار کردم و گفتم: «ماندانا، ماندانا خانوم، مای مانی(۲)!» برعکس هر دفعه نخندید، سرش رو به سمت شونهی مخالف چرخوند و گریه کرد. گفتم: «ماندانا خانوم... گریه میکنی...؟» مریض تخت کناری فریاد کشید: «ببر اون صدای انکرت رو!» به صورت چروکیده و موهای خاکستری کم پشتش که روی صورتش ریخته بود، نگا کردم. گفتم: «خانوم گرامی، احترام خودتون رو حفظ کنید.» مانی زیر لب ـ طوری که هم من و هم اون پیرزن صداش رو بشنویم ـ گفت: «ولش کن کثافت رو.» گفتم: «ماندانا جان، بد حرف نزن. اون مریضه.» پیرزن ـ این دفعه با صدای آرومتری ـ گفت: «دیوونه» و همان طور که دراز کشیده بود پشتش رو به ما کرد.
از لبهی تخت اومدم پایین. دستهام رو گذاشتم روی شونهی مانی: «نگام کن ماندانا خانوم.» سرش رو برگردوند و عکس من رو انداخت توی چشمای سیاه و خیسش. ادامه دادم: «تو فکر میکنی من از سنگم؟ دوسِت ندارم؟ هان؟» مشتای کوچکش رو کوبید به سینهام: «پس چرا میخوای بری؟» پیرزنه داد زد: «خفه شو! خفه شو!» هیچ کدوم محلش نذاشتیم.
سعی کردم حسرتم رو با نقابی از آرامش بپوشونم. نرم گفتم: «یادته فیلم اون بچه کوچولوهه رو که دزدیده بودنش برات آورده بودم؟ نشستیم با هم دیدیم؟ یادته؟ دزده هی می گفت: مای مانی! مای مانی!» لبخندی که کم کم روی گریهاش مینشست، یک دفعه محو شد و گفت: «بعد اون پیر سگ اومد منو گرفت به باد فحش! فکر می کرد من خودم رفتم بیرون فیلم گرفتم!» مسیر کلام همون طور که دلم میخواست پیش رفته بود.
گفتم: «آره، اونوقت چه حالی بهش دادیم! نه؟» خندهاش باعث شد دو گلوله اشکی که انگار با هم مسابقه گذاشته بودند از دو طرف لپای گل انداختهش به پایین بدوند. گفت: «آره، تو زدی تو سرش، منم گیساش رو کشیدم. حقش بود پیر سگ. به بابا مامانم فحش داده بود.» گفتم: «اما اگه اون کار رو نمی کردم، الان اینجا نبودی. نه؟ یک چیزی ازت میخوام ماندانا خانوم، از اینجا که رفتی بیرون، حد اقل تا زمانی که دکترا روت حساسند، با خاله کاری نداشته باش. بذار هر کاری میخواد بکنه. باشه؟» زیر لب فحشی داد که نشنیدم. لحنم رو ملتمسانه کردم: «باشه؟ به خاطر سیا.» سرش رو به پایین تکون داد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «فدای ماندانای باهوشم بشم.» گفت: «به شرط اینکه تو بمونی ها!» برگشته بودیم سر خونهی اول!
آهی کشیدم و گفتم: «دلم میخواد اما...» دوباره میخواست گریه کنه: «بمون...» صورتش را گرفتم لای دوتا دستام: «گوش کن مانی...» که یک دفعه اون هم صورتم رو همون طور گرفت و لبهاش رو چسبوند به لبهام. فقط برای اینکه ناخواسته از تصمیمی که گرفته بودم منصرف نشم، خودم رو از بوسش محروم کردم. گفتم: «گوش بده خانومم، گوش بده.» ناامیدانه نگام میکرد. ادامه دادم: «دلم میخواد باهات باشم، تا همیشه، تا آخر عمر. اما دست خودم نیست که.
مگه مامان بابات دست خودشون بود؟ اونا رفتند ـ بی اینکه بخواند ـ منم باید برم.» دوباره گریه میکردم. نفسش رو مثل سکسکه بالا کشید: «چرا؟ آخه چرا؟» موهای سیاهش رو که از زیر روسری در اومده بودند نوازش کردم: «خودت چراش رو میدونی. اون دکترا به من میگند هالوسینیشن(۱). شنیدی که؟ تا وقتی هم من باهات باشم، از اینجا ولت نمیکنند. من نمیخوام تو رو اینجا، با این دیوونهها ببینم. نمیخوام همیشه از این قرصای کوفتی بخوری. نمیخوام. میفهمی؟»
پرستاری در اتاق رو باز کرد و با یک سینی وارد شد. با اینکه اون مطمئناً صدام رو نمیشنید، سرم رو بردم کنار گوش مانی و آروم نجوا کردم: «هیس!» بعد رفتم کنار پرستار. میدونستم وقت قرص مانداناست اما هیچ قرص سبز رنگی تو سینی نبود. این بار بلند بلند گفتم: «قرصت رو نیاورده مانی.» پیرزنه گفت: «هی، آمپولزن! میشه یه آمپول هوا به این دختره بزنی از دستش راهت شیم؟» مانی بی توجه به حرف پیرزن، به پرستار گفت: «خانوم، الان باید یه دونه قرص سبز بخورم.» پرستار با تعجب نگاهی به کارتکس و بعد به مانی انداخت و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و پاهام رو آویزون کردم. مانی گفت: «بدون تو، اون پیر سگ من رو هم میکشه.
مثِ پدر ماردم. میدونم.» گفتم: «نه، تو دیگه از پسش بر میای، بار آخر یادت نیس مگه؟ چه درسی بهش دادی! تازه فعلاً که قراره هیچ کاری بهش نداشته باشی. نه؟» و چشمک زدم. پرسید: «یعنی دیگه نمیبینمت سیاوش؟» دستم رو تو جیبم کردم و گل سر رو در آوردم. برای اینکه چشمم تو چشاش نیفته، خودم رو با گل سر و موهاش مشغول نشون دادم و دروغ گفتم: «چرا، چرا. تو قرصات رو مرتب بخور، از اینجا بیا بیرون، با خاله بساز، من هم به موقع میام و ترتیب خاله رو میدم. این دفعه جوری میزنم تو سرش که یک راست بره بهشت زهرا.» هر دو خندیدیم. کار زدن گلسر به موهاش رو تموم کرده بودم. با دروغی که بهش گفتم، آروم شده بود. اگه قرصاش رو مرتب میخورد، دیگه من رو نمیدید. اما نمیخواستم اینا رو از چشمام بخونه.
دستاش رو فشار دادم و گفتم: «خداحافظ مانی خانومی». قیافهی معصومانهاش نزدیک بود باز هم مرددم کنه: «خدافظ سیاوشم.» و تا وقتی که صدای پای پرستار اومد، پوسهی آخر رو ادامه دادیم.
پرستار که وارد شد از لای در رفتم بیرون. صدای فریاد پیرزن بلند شده بود که: «دخترهی دزد، گل سرم رو بده. گل سرم...» اما پرستار میگفت: «ساکت باش خانوم. شما که گل سر نداشتی!» آرام آرام در حالی که سعی میکردم جادوی چشای سیاه ماندانا رو از ذهنم پاک کنم، تا جلوی در بخش رسیدم. این بار دیگه منتظر نشدم دکتری رد بشه تا باهاش برم بیرون، خودم رو مانند آبی که از لای انگشتان بریزه، از بین میلهها رد کردم و مثل یک خیال دود شدم.
(۱) Hallucination یک اصطلاح روانپزشکی است که در فارسی «توهم» گفته میشود.
(۲) My money
توحید عزیزی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست