یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

شکار بادنجان با تفنگ گیاه کش


شکار بادنجان با تفنگ گیاه کش

همه ما خاطره هایی داریم که یک جایی ته مغزمان می ماند تا در یک روز پیش بینی نشده همه آن خاطرات بیرون بریزند یکی از تلخ ترین این مدل خاطره ها, خاطره گرسنگی است گرسنگی وقتی خاطره می شود که رویای نان را حسابی در مغزت پخته باشی

همه ما خاطره هایی داریم که یک جایی ته مغزمان می ماند تا در یک روز پیش بینی نشده همه آن خاطرات بیرون بریزند. یکی از تلخ ترین این مدل خاطره ها، خاطره گرسنگی است. گرسنگی وقتی خاطره می شود که رویای نان را حسابی در مغزت پخته باشی.

حالا این خاطره گرسنگی هم در روز داغی حمله کرد که همکار «سبز باشید» ما هوس کرد صفحه گیاه خام خواری منتشر کند. با پیشنهاد سوژه موجی از خاطرات گرسنگی به معصومانه ترین شکل ممکن حمله کرد. دختر ۷ ساله یی را دیدم که با بوی هیجان انگیز شامی گوشت خانه همسایه در دلش اشک می ریزد و مجبور است بی هیچ اعتراضی جوانه عدس را به جای شام ببلعد. تصویر عدس های خیس خورده، آرزوی غذای داغ (ترجیحاً با گوشت فراوان) و نگاه ترسناک صادق هدایت همه خاطره کودکی است که خانواده اش گیاهخوار می شوند و گیاهخواری تا ابد رویای دلپیچه آوری است که موظف است بدترین و بی منطق ترین گرسنگی جهان را به آدم تحمیل کند.

بنابر همه این خاطرات وحشتناک از گیاهخواری بیزارم و بیزار می مانم. به نظر من صادق هدایت هم دنبال بهانه می گشت که غذا نخورد. درست مثل اینکه من منت یک وعده غذایی را که در ۴۸ ساعت می خورم، سر گرسنگان آفریقا بگذارم و بگویم به یاد کودکانی که در هر ۵ ثانیه به دلیل بی غذایی می میرند، غذا نمی خورم.

این خاطره گرسنه ماندن غیر منصفانه آنقدر پر رنگ است که اصلاً دلم نمی خواهد بخش «درک حضور دیگری» مغزم را فعال کنم و از دلایل عرفانی این گوشت و غذای پخته نخوردن سر دربیاورم. دلیل گیاهخواری خانواده ام را هم هیچ وقت نفهمیدم و اصلاً نمی خواهم بفهمم. هیچ وقت از آنها نمی پرسم که چرا تصمیم گرفتند به جای غذاهای واقعی گیاه بخورند. موضوع عرفانی فلسفی بود یا پزشکی؟ بعد از آن همه گرسنگی معصومانه چه فرقی دارد دلایلش را بپرسم. به جای این دلم می خواهد از شب هایی بگویم که آن علف های لعنتی یک ساعته هضم شده بود و معده من از بیکاری داشت دیواره های خودش را هضم می کرد. دلم می خواهد از جست وجوی مذبوحانه ام برای یک تکه خوراکی واقعی در یخچال بگویم که همه مادر پدرهای گیاهخوار بدانند شکست بچه گرسنه پای یخچالی که پر از گیاه و سبزی و انواع جوانه است چه شکست غم انگیزی است.

ناهار چی خوردی؟ الان نمی دانم ولی ما که بچه بودیم این یکی از سوالات مهم همکلاسی ها بود. انصافاً کدام شما خجالت نمی کشید پیش لب و لوچه نارنجی بچه یی که تا خرخره آبگوشت خورده بگویید یک کاسه جوانه و برگ کلم و گوجه فرنگی خورده اید؟ من هم مثلاً می گفتم ماکارونی تا کم نیارم اما ماکارونی کجا بود ،دریغ از یک کف دست نان. تنها شانس من این بود که از آن معجون های بد مزه یی که شیرینی مسخره یی هم داشت توی کیفم نمی گذاشتند و می توانستم با ولع به یک سیب گاز بزنم تا زنگ تفریح ها هم خالی از حضور گیاهان عزیز نباشد.

در طول جو گرفتگی گیاهخواری میهمانی های ما از شام و ناهار به عصر و شب نشینی تنزل پیدا کرد و آن خرده شانس غذای واقعی خوردن هم بر باد رفت. میهمان های ما هم آنقدر باهوش بودند که رفتن را تا ساعت شام لفت ندهند و این افتخار را به ما ندهند که یک هویج دست شان بدهیم تا به عنوان شام گاز بزنند. نمی دانم چطور ۶ ماه دوام آوردم شاید اگر آن جیره نجات بخش دانه آجیل خام و کشمش نبود از سوءتغذیه می مردیم.

این روزهای غم انگیز و حرص آور وقتی تبدیل به کابوس شد که بغض دو سه ماهه ام ترکید و با کینه همه آن گیاه های پیچ پیچ و بدمزه را پرت کردم و با گریه اعلام کردم به زودی در خواب می میرم و همه شما تا ابد عذاب می کشید که بچه تان را از گرسنگی کشتید. بعد با افتخاری مشابه کشف ارشمیدس فریاد زدم «همه ما خواهیم مرد چون هیچ آدمی با این چیزها زنده

نمی ماند.» نتیجه این شد که پدرم که از خنده بروز نداده یی کبود شده بود عکس یک خانواده را نشانم داد که همه گیاهخوار بودند و طوری می خندیدند که انگار خوشبخت ترین موجودات زمین اند. وحشتناک ترین قسمت ماجرا در همین عکس بود. سگ این خانواده «سبز عدسی متمایل به قرمز گوجه یی» هم علف و میوه می خورد. با دیدن این آرمانشهر همه امیدهایم را به فروکش کردن جوگرفتگی گیاهی از دست دادم و هر شب خواب سگی را می دیدم که دارد هویج می خورد و برای میوه های بالای درخت پارس می کند، یا فاتحانه از شکار بادنجان برمی گردد. بالاخره آن تب سبز فروکش کرد و همان طور که نفهمیدم چرا شروع شد نمی دانم چرا تمام شد.

نزدیک ۲۰ سال از آن روزهای بدمزه گذشته. گاهی همه سالادی های یخچال را در یک ظرف خرد می کنم و با اشتها می خورم. گویا خوردن همه اینها پوست را شفاف می کند و خب نیاز به گفتن نیست که کلی هم ویتامین و چیزهای دیگر نصیب ما می کند، اما اینها خیلی فرق دارد با ماه ها و سال ها گرسنگی و بدمزه خوری. حالا می خواهم صد سال سیاه پوستم مثل آیینه نباشد. ویتامین هم که با یکی دو مشت سبزی در روز ردیف می شود. واقعاً چه دلیلی می تواند یکی از لذت های بی بدیل جهان را که کشیدن بوی داغ غذا است از آدم بگیرد. آن گرسنه ۷ ساله حالا یادگرفته آشپزی کند و اتفاقاً آشپز بدی هم نیست و از دیدن جلزولز روغن و بوی پیاز داغ لذت می برد و همه غذاهای گوشتی را بدون تجسم آن چهارپا یا پرنده یا ماهی سابق بدون عذاب وجدان کباب می کند. بهترین رمانی که خوانده «مثل آب برای شکلات» است که همه داستان در آشپزخانه می گذرد. او جانورخوار می ماند و اسم گیاه گرسنه اش می کند.

الناز انصاری



همچنین مشاهده کنید