شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
زندگی ِ سگی
![زندگی ِ سگی](/web/imgs/16/147/psjx71.jpeg)
آیفونو زدم. جوابی نیومد. درسته كه عمهام كلید داده بود، ولی منتظر موندم. كسی درو باز نكرد. هفت صبح بود. درو باز كردم و رفتم تو. دیروز كه عمهام زنگ زد خوشحال بودم، ولی الان نه. خونه بوی نا میداد. صدایی نمیاومد. پدربزرگم نشسته بود تو رختخوابش و كتابی دستش بود. گوشاش سنگینه، رفتم جلو. سرشو آورد بالا و به من نگاه كرد.
فكر كردم چیزی باید بگم یا اون چیزی باید بگه. رفتم اتاق روبهرویی كه مال مادربزرگم بود. دراز كشیده بود، عین مردهها. اتاق بوی بیمارستان میداد. كنار تخت یه توالت فرنگی گذاشته بودند. خیلی پیر بود، همینطور چاق، از شش سال پیش كه سكته كرد زمینگیر شد. رفتم آشپزخانه كه همیشهٔ خدا ازش بوی آبگوشت میاومد. كاغذی به یخچال زده بودند:«سلام. ببخش رضاجان. دواهای خانوم جان رو به موقع بده. نوشتم گذاشتم اتاقش. با حاجی كاری نداشته باش. فقط غذاشو بده. تو یخچال است. من شب نمییام. غذای شام حاجی آبگوشته. به خانومجان ندیها! ناهار و شامِ تو پلو و شامیكبابه. از مال اونها نخوری، از شیر خانومجان هم نخور دستت درد نكنه، عمهات رباب.»
یخچالو باز كردم. چند تا قابلمه آن تو بود كه اسم من و حاجی روشون بود. رفتم اتاق حاجی هنوز نشسته بود، ولی قرآن دستش نبود. باید یه لیوان شیر به خانومجان میدادم. عمه تو تلفن گفته بود. باید ساعت هشت بیدارش میكردم و قرصاشو میدادم . هنوز هفتونیم بود. از انباری بالشی برداشتم و دراز كشیدم. خوابم نمیاومد، ولی میخواستم دراز بكشم. پنج دقیقه به هشت بود كه دیدم یكی محكم به سینهام میزنه.
چشامو باز كردم. حاجی بود با عصایی در دست. وقتی دید چشامو باز كردم رفت، بدجوری ترسیده بودم. پیر خرفت. مگه نمیتونست صدام كنه. بلند شدم یه لیوان شیر ریختم. خانوم جان چشماشو بازكرده بود. دستشو گرفتم و بلندش كردم. با دست توالتو نشون داد. بلندش كردم و بردمش طرف پایین تخت، جایی كه توالت بود. وقتی میخواست بلند بشه كمكش كردم. پیژامهاش رو پوشید و دوباره نشست رو تخت. لیوان شیر و دادم دستش با قرصایی كه قرار بود بخورد. نوبت بعدی ساعت دو بود. یهدفعه صدای تلویزیون اومد.
بلند بود، خیلی بلند. رفتم بیرون. حاجی بود، ایستاده بود جلو تلویزیون. منو كه دید خاموشاش كرد و رفت اتاقش. پشیمون بودم، ولی خب حرف عمه رو نمیتونستم زمین بندازم. رفتم به اتاقی كه مال عمهام بود. عمهام پیردختر بود. هنوز ازدواج نكرده بود. خود مادرم هم كه باهاش كارد و پنیر بود یه چیزایی میگفت. یه سری كتاب رو طاقچه بود.
گذرا نگاه كردم . چشمم به گاوصندوق گوشهٔ اتاق افتاد. بازش كردم. تقریباً دو قسمت بود. طرف راست كه لباس و بقچه توش بود و طرف چپ كه یه سری دفتر و سررسید. سر رسیدها رو برداشتم، در همین حین حاجی با عصا محكم به در زد. نیگاش كردم، قوطی سیگارش دستش بود، انداخت طرفم. میخواست واساش سیگار بخرم.
منتظربودم بهم پول بده. ولی خبری نبود. قوطی رو برداشتم. رفت تو هال، منم دنبالش رفتم ، بعد تو آشپزخانه با عصا به یكی از كمدها زد، بازش كردم. سهچهار بسته سیگار توش بود. تعجب كردم كه چرا خودش برنداشته. یكی بهش دادم و كمدو بستم. گرفت و رفت. سر راه به اتاق خانوم جان هم نگاهی انداختم، آروم دراز كشیده بود. دوباره سررسیدها رو برداشتم و ورق زدم. ۱۳۸۱. مال پارسال بود. چیزی توش ننوشته بود. بعدش مال سال ۸۰ بود. یادم افتاد كه مادربزرگ پاییز ۷۷ سكته كرده بود. ماه مهر رو باز كردم، همینطور ورق زدم. وسطاش پاره شده بود. ۲۸ مهر:«خانومجان هنوز بیمارستان است».
۳۱ مهر:«من واقعاً متأسفم كه مجبورم این كار رو بكنم. من خودمو میكشم تا دیگر اینهمه زجر نكشم. همه چیز رو هم میگم تا كسی...» بقیهاش خونده نمیشد. «۲۵مهر، صبح با خانوم جان رفتیم نانوایی، شلوغ بود. من گفتم میرم از قنادی شیرینی بخرم بیام. ولی همش بهونه بود. میخواستم اون عوضی رو ببینم. خانومجان اومد قنادی و مارو دید، همونجا نشست زمین. الاغ عوضی مجبورم كرد. من نمیخواستم همچین كاری بكنم.»
دوباره صدای عصا رو كه به در زد شنیدم. داد زدم «چی میخوای؟» فكر كنم نشنید. ساعتشو نشون داد. به ساعت روی دیوار نگاه كردم. یك بعد از ظهر بود. زمان خیلی زود گذشته بود. سر رسیدها رو تو گنجه گذاشتم. یادم افتاد كه اون روزها عمهام چند روزی تو بیمارستان بستری بوده، بعدها شنیدم كه معدهاش رو شستشو داده بودند. تو خونه از من قایم میكردند. رفتم نهار رو گرم كردم و دادم به حاجی. اصلاً گرسنه نبود.
یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم اتاق عمهام. گیج بودم. نشستم پشت میزتحریز. توجهام به سررسید امسال جلب شد. برداشتم و ورق زدم. به امروز رسیدم، تنها صفحهای كه نوشته شده بود. «من شش سال صبر كردم . ولی دیگه نمیتونم این زندگی سگی رو تحمل كنم. خودم هم شدم عین اونها.» چشمهام سیاهی رفت و بیخ گلوم خشك شد. پاشدم و به طرف حیاط دویدم. یهو داد زدم.«نخور! ... نخور!»
حاجی داشت آروم ناهارشو میخورد. انگار از همه چیز خبرداشت. «برو بیرون!» شاید هم نمیفهمید كه چه میگویم. داد زد:«برو بیرون!» با گریه گفتم:«اون غذا مسمومه. نخورین، تو رو خدا نخورین.» داد زد:«برو بیرون كرهخر. گورتو گم كن!» عقبعقب رفتم بیرون. با عصاش درو بست. برگشتم طرفاتاق خانوم جان. دراز كشیده بود. آروم بود . تنم خیس عرق شد. صدای عصای پدربزرگ تو گوشم زنگ میزد.
حامد احمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست