جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

چیزهایی برای تئوری با وضع موجود


چیزهایی برای تئوری با وضع موجود

آیا نظریه پردازی, ور رفتن با ایده ها, یک نوع مبارزه است نه مستقیماً, چون مبارزه واقعی نیازمند ابزار فیزیکی و نیروی مادی است

۱) آیا نظریه‌پردازی، ور رفتن با ایده‌ها، یک نوع مبارزه است؟ نه مستقیماً، چون مبارزه واقعی نیازمند ابزار فیزیکی و نیروی مادی است. در تماس با هسته سخت و سنگین واقعیت موجود، نظریه و ایده ذوب می‌شود به درون هوا. همچون قطره‌های آب که بر صخره‌ای بزرگ می‌چکند، ولی شاید سال‌ها یا قرن‌ها بعد بتوانند حفره‌ای در آن ایجاد کنند و نهایتاً صخره را از هم بپاشند. و این هم هنوز استعاره خوبی نیست. در هر حال، فقط همین را می‌توان گفت که در برخورد نظریه با واقعیت سهمگین و غیرعقلانیِ بیرون، شوک یا تکانه‌ای عظیم بر پیکر ایده وارد می‌شود، همچون ضربه مشتی کوبنده بر گودی چشم. اتفاقاً به‌لحاظ پیوند ریشه‌شناختی ایده یا تئوری با «نظر» و «نگریستن»، این استعاره تا اندازه‌ای جور درمی‌آید: تئوری، به‌اصطلاح، به چهره واقعیت خیره می‌شود، و واقعیت، درهیأت یک لات بزن‌بهادر گردن‌کلفت و دهن‌دریده، درمی‌آید که: «چیه، نیگا می‌کنی؟» و اگر تئوری همچنان به خیرگی ماخولیایی و لجوجانه و مازوخیستی خود ادامه دهد، طرف با مشت می‌خواباند زیر چشم او و به‌اصطلاح بادمجانی در آنجا سبز می‌کند، و قس‌علی‌هذا. آدم یاد چهره له‌و‌لورده‌شده ادوارد نورتون در دو فیلم «کلوب مبارزه» و «ساعت بیست‌و‌پنجم» می‌افتد: در هر دو مورد، زد‌وخورد‌ها و درواقع کتک‌خوردن‌های او خصلتی غیرطبیعی دارد، چون به‌خواست خودش و در مقام نوعی ژست بدان تن می‌دهد. ژست نورتون حربه‌ای عالی در واکنش به شکنجه‌گر است: شکنجه‌گر بناست بدن ما را به درد و جراحت و ویرانی تهدید کند تا تسلیم او شویم؛ در این حالت می‌توان صرفاً طاقت آورد و تا سر حد مرگ مقاومت کرد، عملی که به هرحال شکنجه‌گر را یا سرانجام خسته می‌کند یا بر لجاجت او می‌افزاید. اما راه دیگری هم هست: این‌که فرد شکنجه‌شونده پیش‌دستی کند و خودش به بدن خودش حمله برد، تازیانه را از جلاد بگیرد و بر گرده خود بزند. این پیش‌دستی در رواداشتن خشونت بر (یا تخطی از، violating) بدن خویش شکنجه‌گر را کاملاً مستأصل می‌کند، زیرا یگانه ابزار او را از او می‌گیرد و حضورش را بی‌معنا می‌سازد. تئوری قادر به انجام کاری از این دست است. البته حتی دراینجا نیز این خطر وجود دارد که همچون نورتون فیلم «کلوب مبارزه»، کتک‌خوردن و روا داشتن خشونت بر خویش، در مقام وسیله‌ای بی‌هدف، به یک آیین بدل شود، آیینی که درخدمت مدیریت اقتصاد لیبیدو است.

۲) هرچند زور تئوری به هیچ‌رو به عربده‌کشی و لات‌بازی واقعیت و ضرب دست او نمی‌رسد، اما دست‌کم قادر به یک کار است: جاخالی دادن ازطریق رقص‌پا، به‌سبک کاراته‌کارها. چون به هرحال، واقعیت زیادی گنده و چاق و دست‌و‌پاگیر و به‌اصطلاح لَش است، نمی‌شود ضربه فنی‌اش کرد، ولی می‌توان اعصاب‌اش را خرد کرد، کلافه‌اش کرد، و قطعاً می‌توان یک مای‌گیریِ فرز و محکم به بدن‌اش زد تا حداقل کمی گیج شود. در واقع اصلِ فن عبارت است از برگرداندن ضرب و لمبر واقعیت به خودش. این کار در گرو مهارت تفکر در رقص روی پاهاست (تصویر دعوای یک کاراته‌کار با یک کشتی‌گیر غول‌ ژاپنی را به ذهن آورید)، رقصی مداوم و کمابیش تکراری و خسته‌کننده که ربطی به رقص دیونیزوسی/ نیچه‌ای ندارد. ویژگی اصلی ورزش‌های رزمی شرق دور، درتضاد با مشت‌زنی آمریکایی و کشتی ایرانی، این است که فنون مبارزه در آنها استوار بر نیروی بدنی یا هیکل بزرگ و وزن زیاد نیست. رمز جوجیتسو یا آی‌کیدو یا حتی کاراته دقیقاً حساب‌کردن روی تناقضات و محدودیت‌های جسمانیِ حریف است. مثلاً در جوجیتسو، حتی یک‌چهارم زوری که در کشتی ایرانی به کار می‌رود خرج نمی‌شود، بلکه مبارز صرفاً با اهرم‌ها و شیوه حرکت محدود و یک‌سویه مفاصل بدنِ حریف کار می‌کند: فی‌المثل، پیچاندن مچ دست به طرفین، یا قفل‌کردن کتف از طریق ایجاد یک اهرم ساده با دو دست، و غیره. به عبارت دیگر، بدن حریف، هر چه قدر هم سنگین و عظیم‌الجثه باشد، علیه خودش به کار گرفته می‌شود: محدودیت‌های بدن، نظیر استخوان‌بندی و نحوه چرخش مفصل‌ها، که در حالت عادی به‌نظر می‌رسد شرطِ عملکرد طبیعیِ اندام‌اند، در این حالت بدل به نقص ذاتی و بنیادینِ بدن می‌شوند و خصلتی غیرکارکردی می‌یابند، و نتیجه هم چیزی نیست جز شکستگی و از جا ‌در‌رفتگی. آیا تئوری یا نقد یا فکر یا ایده قادر نیست به این طریق با واقعیت مبارزه کند؟

۳) اگر اصل تغییر جهان، در تقابل با صرفاً تفسیر جهان، را به‌نحوی به درون کنشِ تفسیر جهان بیاوریم، به‌واقع دست به چه کاری زده‌ایم؟ آیا می‌توان شکاف میان این دو را به درون هر یک برد؟ پیداست که پرسش‌هایی از این دست در زمانه حاضر جذابیت فراوانی برای روشنفکران دارد. وقتی هیچ کاری نمی‌شود کرد، وقتی، به قول مارکوزه، «واقعیتِ فلاکت‌بار موجود را تنها از راه کنش سیاسی رادیکال می‌توان تغییر داد»، پس در واقع چیزی را نمی‌توان تغییر داد، زیرا امکان کنش سیاسی رادیکال، و اصولاً دم‌زدن از آن نه به‌معنای روشن‌ساختن و طرح راه‌حلی برای مسأله بلکه درحکم تشدیدِ درونی و مضاعف‌ساختن پرسش است، مثل این است که بپرسیم وضع موجود را چگونه می‌توان تغییر داد و در جواب بگوییم: از طریق تغییر ریشه‌ای وضع موجود. پس سوالِ احتمالی (اگر که اصلاً معنایی داشته باشد) را باید از نو این‌طور صورت‌بندی کرد: آیا و چگونه یک کنش سیاسی رادیکال ممکن است؟ کنشی از جنس همانی که فاتحان را به پیروزی رسانده است، نه کنشی زیباشناختی، فرهنگی، روشنگرانه، بلکه کنشی که تغییری مستقیم در مختصات موجود ایجاد می‌کند؟ مسأله نه پاسخ به این پرسش ساده‌دلانه و ضروری بلکه تأکید بر حضور لجوجانه آن در پس همه اذهان انتقادی است، اذهانی که نزد آن‌ها معرفت یا حقیقت یا حتی آگاهی‌بخشی درخدمت رهایی‌بخشیدن است، نه درخدمت مدیریتِ توده‌ها، مهندسی اجتماع، توسعه علوم و فناوری، اعتلای فرهنگی، و پیشرفت در کل. باقی کنش‌ها در فاصله‌ای معذب از این دغدغه اصلی تعریف می‌شوند، در تعیین موضع و اعلام میزان شکست در تحقق آن. بار دیگر: پرسش این است که آیا وضع فلاکت‌بار موجود را می‌توان تغییر داد، و پاسخ احتمالاً منفی است. اما قدر مسلم این‌که: وضع موجود را باید تغییر داد، و این باید هم به‌معنای استنتاج منطقی، یعنی نوعی الزام گریزناپزیر، است و هم بایدی اخلاقی/ کانتی.

۴) با این حال، با هر میزان از یأس و خشم و استیصال، رسالت تفکر، خاصه در شرایط حاضر، مصادره دوباره و قطعیِ ایده زندگی سعادت‌بار، حیات شاد، از چنگ مرتجعان در هر اردوگاهی است، از نئولیبرالیست‌های تقدیس‌گرِ حیات و شیفته حقوق بشر به‌منزله «اعانه» گرفته تا عارفان پست‌مدرن و مهندسان خوشبختی، تا بنیادگرایان و مرتجعان. حیاتی که جایی در میانه حیات برهنه زیر سیطره حاکمیت و شکل‌های مختلف زندگی در جهان پست‌مدرن است، حیاتی که از آغاز با شکلِ خویش یکی است و نمی‌توان پوست آن را با خط‌کشی‌های بی‌وقفه انسان‌ـ‌حیوان خراشید. امروزه، در راستای فرمان رقت‌بار و فلج‌کننده و سلطه‌گر: «تو باید لذت ببری!» ، که پیوند آن با کنش اعلای خرید و مصرف به‌وضوح پیداست، خوب‌زیستن به شعار همگان بدل شده است: از برخی شعارهای انتخاباتی که «خوب زندگی کردن» را با «خوب انتخاب کردن» گره می‌زنند، تا تبلیغات تجاری که خوب زیستن و آرامش زندگی را با مارک خاصی از کرِم پوست یکی می‌سازد. به رغم این همه، تفکر باید بتواند مفهوم حیات سعادت‌بار، سعادت، را همواره و در هر وضعیتی از نو به موضوع خویش بدل سازد، حتی در زمانه‌ای که زندگی به نمودی صرف از تولید و بازدهی و موفقیت بدل شده است.

نظریه‌پردازی، هرچه که نباشد، شکلی از مقاومت و تلاشی برای کنارآمدن با ملالِ بنیادینی است که خود به محملی برای چسباندن همگان به قیر سنگین و سفت وضعیت موجود بدل شده است، البته نه همگان، زیرا هنوز افراد بسیاری هستند که با پشتکاری‌ای بری از هر نوع وقفه و تردید و شرم به خلق و تولید و اضافه‌کردن ادامه می‌دهند. بی‌جهت نیست که امروزه عبارت مضحک «کار شبانه‌روزی» به فضیلت و شعاری فراگیر تبدیل شده است. به‌علاوه هر روز شاهد تلاش برای بدل‌کردن روشنفکری و تفکر به «کار» و «وظیفه»ایم؛ تلاش برای خاتمه‌دادن به غرغر و نق‌زدن روشنفکر و بدل‌کردن آن به مشاور سیستم، و جالب اینجاست که قشر وسیعی از روشنفکران اپوزیسیون نیز بدان تن می‌دهند. دربرابر، احتمالاً می‌توان از «بیکاری شبانه‌روزیِ» روشنفکر دفاع کرد، هرچند، باز، در اوضاع فعلی، این بی‌کاری به‌معنای واقعی و غیرمجازی کلمه تحقق یافته است، ازجمله با توقیف مطبوعات و ‌رکود کتاب به‌میانجی ارشاد.

۵) اما از همه طاقت‌فرساتر، اجبار همه ما به تکرار دوباره و دوباره نکات فوق است، حال در هر شکلی. مسأله این نیست که واقعیتْ اهریمن قدرتمند و خونخواری است که سلحشورانی چون ما کمر به نبرد با او بسته‌ایم اما تقدیر تراژیک‌مان چیزی جز شکست و ناکامی، هرچند شرافت‌مندانه، نیست، و الی آخر. برعکس، مسأله این است که در اکثر موارد، واقعیت اصلاً متوجه ما نمی‌شود. او کاملاً این «سلحشوران» را نادیده می‌گیرد، عملی که بسیاری از این شهسواران را به «پهلوانان افسرده‌سیما» بدل می‌سازد. واقعیتْ بی‌اعتناست، مادامی که از حد خاصی فراتر نرویم، و این حد خاص از قبل بسیار فراتر از حدود تئوری و تفکر است. مسلماً موارد بسیاری از اعتنای جنون‌آمیز واقعیت به ایده و تفکر در تاریخ وجود داشته است، نکته‌ای که صرفاً بر تاریخی و «باستانی» بودنِ این اعتنا شهادت می‌دهد. در جامعه نمایش کنونی، در عصر تحقق تام و تمامِ نمایش، ازقضا، دیده‌شدن کار بی‌اندازه دشواری است، و اغلب به‌محض دیده‌شدن، امر مرئی به بخشی از میزانسن صحنه بدل می‌شود، یعنی مستقیماً به قلب صحنه برده می‌شود و به عنصری از خود نمایش بدل می‌گردد: mise en scène که به‌معنای کارگردانی‌کردن هم است لفظاً معنای «گذاشتن در صحنه» را می‌دهد. به عبارت دیگر، امر مرئی‌شده نمی‌تواند ازجایگاه خودش مرئی شود، بلکه فقط باید با توجه به آرایش صحنهْ مرئی گردد. پس حاصل کار چیزی شبیه به‌هم‌ریختنِ نمایش و هوکشیدن نیست، برعکس، درست مثل تئاتر پست‌مدرن، یا هنرِ مبتنی بر پیشامد (Happening)، تصویر و اعتراض مرئی‌شده نیز مستقیماً در کلیتِ اثر ادغام می‌شود.

با این همه، در وضعیتی میان دیده‌نشدن و دیده‌شدن، در فضای عدم‌تمایز میان امر خصوصی و عمومی، حیات ما ادامه پیدا می‌کند. این را هم می‌دانیم که چاره کار منفجرساختنِ سالن نمایش نیست، کاری شبیه یازده سپتامبر، زیرا این اقدام حقیقتاً به انسجام نمایش صدمه‌ای نزد، و صرفاً عده‌ای از سیاهی‌لشکر‌ها و تماشاگران را از بین برد. از آن تاریخ به بعد، هرچند صحنه نمایش همچون گذشته مطمئن و امن نیست (و نیازمند «تدابیر شدید امنیتی» است)، اما در عوض انسجام و فراگیری و یکپارچگیِ نمایش بیش از پیش تقویت و تضمین و حتی مشروع شده است. در حال حاضر، یکی از سرگرمی‌ها یا دست‌گرمی‌های تفکر می‌تواند بازنگری انضمامی و ماتریالیستی در این گزاره اسقف بارکلی باشد: Esse est percipi: بودن یعنی ادراک‌شدن [یا نگریسته‌شدن].