یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
کنکاشی در مفهوم و معنای آزادی

جیسون برنان و دیوید اشمیتز در مقاله خود (که در روزهای گذشته در همین صفحه به چاپ رسید) با به کارگیری اصطلاحاتی که آیزایا برلین رواج داد و البته با اذعان به فاصلهای که میان مفهوم مورد نظر آنها و آنچه او در ذهن داشت کار خود را از تمایزی میان آزادی مثبت و منفی آغاز میکنند.
تنها زمانی برای انجام کاری آزادی منفی داریم که هیچکس مخالفتی را هرچه که باشد، با آن بروز ندهد. افزونبر آن زمانی برای انجام کاری از آزادی مثبت (یا موثر) برخورداریم که هر ظرفیت و توانی که در این راستا ضروری به نظر آید را داشته باشیم. برنان و اشمیتز این افسانه که این دو برداشت از آزادی با دو برداشت به ترتیب دست راستی و دستچپی از دولت همعنان هستند را نمیپذیرند. به باور آنها این برداشتها به این صورت با یکدیگر تطابق ندارند، زیرا این غلط یا فرضی «بد» - است که فکر کنیم کار دولت، ترویج هر یک از این دو شکل آزادی «به شیوهای مستقیم» است. (۱)
این فرض علیالظاهر نادرست است، چون برای اطلاع از اینکه «آزادی منفی چه قدر با ارزش است» یا «آزادی مثبت چه قدر ارزش دارد»، باید کنکاشهایی تجربی انجام دهیم. باید «از روی صندلی بلند شده و به بررسی بپردازیم.» این دو نویسنده تصور میکنند قرار است موفقیت دولت یا جامعه بر این پایهاندازهگیری شود که افراد تا چهاندازه از «زندگیهای شادتر یا سالمتر یا ثروتمندانهتر» - و در یک کلام، از «زندگیهای بهتر» - بهرهمند هستند. آن طور که من برداشت میکنم، آنها معتقدند محول نمودن ترویج و ترفیع مستقیم یکی از دو شکل آزادی به دولت یک گستاخی فلسفی خواهد بود. این محولسازی تنها میتواند بر این مدعای به لحاظ تجربی آسیبپذیر استوار باشد که ترویج چنین شکلی از آزادی، زندگی بهتری را برای افراد به ارمغان خواهد آورد.
آیا این نویسندهها باور دارند که در این صورت کار دولت آن است که به جای ترفیع یکی از دو شکل آزادی، مستقیما زندگیهای بهتری را برای افراد به بار آورد؟ این طور به نظر نمیرسد، چون در یک جا تردید عمیق خود نسبت به دولت را که با واگذاری چنین نقش بزرگی به آن ناسازگار است، بروز میدهند. «در دنیای واقعی دادن قدرت انجام یک کار به مقامات دولتی به آن معنا است که امیدواریم این مقامات از آن برای انجام این کار استفاده کنند، در حالی که میدانیم فردی که در نهایت این مقام را از آن خود میکند، فارغ از اینکه چه کسی باشد، چنان که باید و شاید به لفاظی درباره این کار خواهد پرداخت و سپس از قدرتی که دارد در راستای اهداف خود استفاده میکند.»
حال با این فرض که نه از آنارشیسم و نه از یاسآور بودن وجود دولت استقبال نمیکنیم، دستیابی به چه اهدافی را میتوانیم به دولت محول کنیم؟
پاسخ به این پرسش در پی بحثی راجع به این موضوع حاصل میگردد که دولتها تا چه حد کاری را متعهد میشوند - «ضمانت میکنند» - بیآنکه عملا آن را انجام دهند (چون در این صورت شک و تردیدها نسبت به آنها فروکش میکند). «خواستار آنیم که دولت، ضمانتها را تنها تا دامنهای که اثرگذار هستند، صادر نماید.» حال چگونه میتوان فهمید که چه ضمانتهایی اثرگذار هستند؟ با توسل به تحقیقات تجربی «باید ببینیم ضمانتهای قانونی در دنیای ما چگونه عمل میکنند.» (۲)
پس مشخص میشود که مدعای اصلی برنان و اشمیتز آن است که در واگذاری یک کار یا نقش به دولت یعنی مجموعه ضمانتهایی که باید تقبل کند یا مجموعه سیاستهایی که باید پی بگیرد میبایست به تحقیقات تجربی تکیه کنیم و من با این مدعا کاملا موافقم. در همان صفحه اول کتاب مربوط به بحث آزادی اجتماعی که این دو به آن اشاره میکنند، به این نکته اشاره نمودهام که این مساله که بهترین سیاستها و نهادها کدامهایند، به طرزی گریزناپذیر به «مسائل تجربی» و همچنین به «ایدههایی درباره حالت آرمانی اوضاع» وابسته هستند (پتی ۱۹۹۷-ص۱). هم از این رو است که فرانک لاوت و من در مقاله اخیری درباره رویکرد نئوجمهوریخواه به مساله آزادی از این عنوان فرعی استفاده کردهایم: «یک برنامه تحقیقی هنجاری و نهادی» (لاوت و پتی ۲۰۰۹).
اما اگرچه کاملا با برنان و اشمیتز موافقم که پروژه سیاستگذاری و نهادسازی و کلیتر از آن پروژه استدلال هنجاری سیاسی میبایست از مدلسازی و تحقیقات تجربی کمک بگیرد، اما نمیتوانم درک کنم که چرا به عقیده آنها این نکته، استدلال مربوط به مزایای انتخاب یک برداشت خاص درباره آزادی به عنوان دلمشغولی اصلی دولت را تضعیف میکند. نمیتوانم بفهمم که چرا فرض میشود هیچ بحث با ارزش دیگری درباره مزایای سیاسی آزادی مثبت یا منفی، یا در واقع راجع به مزایای سیاسی آزادی به عنوان عدمسلطه که من آن را با سنت باسابقه تفکر جمهوریخواهانه پیوند میدهم، باقی نمانده است.
آیا آنها فکر میکنند که دانش تجربی به تنهایی مشخص خواهد کرد که دولت باید چه سیاستها یا برنامههایی یا به بیان آنها چه ضمانتهایی را پدید آورد؟ لابد نه، چون دانش تجربی یقینا برای اینکه به ما بگوید چه سیاستهایی احتمالا به نحوی معتبر، قابلپیادهسازی یا عملی هستند ضروری است، اما به ما نخواهد گفت که کدام یک از آنها سیاستهای مطلوبند. مطلوبها زیرمجموعهای از امکانپذیرها هستند و هرچند به مطالعه تجربی نیاز داریم تا اطلاعاتی راجع به اینکه چه چیزی امکانپذیر است به ما بدهد، اما در راستای تعیین این موضوع مشخصتر که کدام یک از سیاستهای امکانپذیر، مطلوب هستند، به یک معیار ارزیابی هنجاری نیاز داریم.
با این حال شاید آنچه آنها قصد دارند بگویند، این است که وقتی سیاستهای دولتها را ارزیابی میکنیم یا نسخهای را برای سیاستهایی که باید پیاده کنند میپیچیم، تنها به شکلدهی دیدگاههایی راجع به مطلوبیت این یا آن سیاست نیاز داریم، بیآنکه هیچ معیار انتزاعی برای ارزیابی لازم داشته باشیم. میتوان گفت این سیاست یا آن یکی مطلوب است و قابلیت پیادهسازی دارد، بدون آنکه مبنا یا معیاری انتزاعی که این سیاست بر پایه آن مطلوبیت دارد را ارائه دهیم، یعنی به بیان دقیقتر بدون آنکه بحث کنیم که این سیاست تا زمانی مطلوب است که مطمئن باشیم با ایجاد آزادی مثبت یا منفی عملکرد خوبی به بار میآورد یا حتی به نحوی انتزاعیتر، با بهتر کردن زندگی افراد تاثیر خوبی به همراه خواهد داشت. این دو نویسنده راجع به ارزیابی سیاسی، کم و بیش گزینشی عمل میکنند و به بیان دیگر نمیپذیرند که وقتی میگوییم یک سیاست خاص مطلوب است، باید یک ویژگی برجسته یا مجموعهای از آنها را که این سیاست با نظر به آنها مطلوبیت دارد، بیان کنیم. (۳)
شاید ادعاهای آنها این است که در سیاستگذاری دهها مشخصه مهم وجود دارد و در یکایک سیاستهای خاصی که به آنها توصیه میکنیم، از هر یک از این دسته ویژگیها که مرتبط به نظر میآیند، کمک میگیریم و لذا منکر آن میشوند که به چیزی به عمومیت و فراگیری آزادی چنگ بزنیم. آنها آزادی سیاسی را برپایه مدلی در نظر میآورند که بیتردید ارزشیابی زیباییشناختی که دربردارنده علایق ما است را شامل میشود و معمولا میتواند مشخصههایی را برای تشریح علاقه ما به چیزی بیابد، اما شاید هیچ درک کلی از ویژگیهای زیباییشناسی که برای ما مهم هستند، نداشته باشد.
این دیدگاه عملگرایانه جذابیتهایی برای افراد زیادی خواهد داشت، اما به باور من دلیل خوبی برای مقاومت در برابر آن وجود دارد، یا حداقل میتوان پذیرفت که دیدگاه مناسبی را درباره ملزومات ارزیابی و مباحثه سیاسی فراهم نمیآورد. وقتی در ارزیابی سیاسی درگیر میشویم، آن را در روند واقعی یا خیالی مشاوره با شهروندان همنوع خود درباره مزایای خاص نهادها و سیاستهایی که به آنها توصیه میکنیم، انجام میدهیم. اما با این فرض که تنها یک دسته خاص از علایق یا باورها را مورد بررسی قرار نمیدهیم، گفته فوق بدان معنا است که باید مبنایی را که عموما برای این سیاستها یا نهادها معنادار باشد، جهت ارزیابی برگزینیم. و قویتر از آن، این معنا را به همراه دارد که لازم است مبنایی را در ارزیابی اتخاذ کنیم که اهمیتی کلی داشته باشد و عموما مورد پذیرش واقع شود، و هیچکس تصورر نکند که این مبنا بیربط است یا تصور نکند که دیگران فکر میکنند که مبنایی بیربط است و.... اینکه قصد داشته باشیم به بررسی توجه کامل به جامعه در توصیههای سیاسی ارائه شده بپردازیم، به طور تلویحی معادل این ادعا است که دلایلی وجود دارد مبنی بر آنکه هیچکس نمیتواند آن استدلال مطرح شده در دفاع از توصیههای مورد اشاره را رد کند. شاید میان افراد فرقی از لحاظ وزنی که به این دلایل اختصاص میدهند وجود داشته باشد، اما هیچکس نمیتواند آنها را بیربط تلقی کند. این لازمه عمومی شدن ارزیابی و مباحثه سیاسی است.
حال چرا دلایل استفاده شده در این ارزیابیها نباید فراوان باشند و چرا نباید با این مشخصه یا با آن یکی مجسم گردند؟ این موضوع دلیلی ساده دارد. هر چه دلایل به کار گرفته شده در مجادله سیاسی بیشتر باشند، کمتر هویدا خواهد بود که اینها دلایلی هستند که واقعا در بخشهای مختلف جامعه، مربوط و متناسب تلقی میشوند. فشار سنگینی که ما را وادار میسازد برای یافتن نقاط آغازین مشترک در ارزشها یا ملاحظات معدود نسبتا انتزاعی جهت انجام بحثهای عمومی بکوشیم، در این جا ریشه دارد. شکلدهی به جامعه به عنوان یک اجتماع مشورتی، یعنی اجتماعی که در آن تنها اعداد نیستند که اهمیت دارند، به وجود ارزشهایی از آن نوع بستگی دارد که افراد بتوانند آنها را هر چند به گونهای ناموفق، به عنوان مسائلی دارای اهمیت جهانی مطرح سازند.
چه ارزشهایی برای استفاده در این نقش وجود خواهند داشت؟ یکی از ارزشهایی که برخی اوقات میتواند به کار گرفته شود، این باور است که سیاست یک حالت بینابینی خوب است که بنا به دلایل متفاوت برای گروههای مختلف مناسب باشد. اما این قبیل ارزشها تنها میتوانند در شرایط همگرایی اتفاقی و غیرمنتظره قابل قبول باشند. ارزشهایی که مدعای قویتری را برای بررسی و ملاحظه به دست دهند، ارزشهایی معمولی و علیالادعا قابل مخالفتی همانند رفاه یا بهروزی یا برابری یا عدالت یا البته آزادی هستند. از این رو این بحث که چگونه میتوان ارزشهایی از این دست را به بهترین وجهی درک کرد، به ناچار به این مساله ارتباط پیدا خواهد کرد که این ارزشها در ارزیابی سیاستها چه قدر اهمیت دارند و در مقام معیاری در سیاستگذاری باید چهاندازه مهم باشند. تفکیک مسائلی که برنان و اشمیتز به دفاع از آنها میپردازند، هدفی سردرگمکننده خواهد بود.
اجازه دهید در پایان چند گزاره را درباره گرایشی که بهایده آزادی به مثابه عدم سلطه دارم، ذکر کنم. شاید این بهترین راه برای توضیح نقطهنظر من باشد. به باور من هر ارزشی که به عنوان معیاری مهم در ارزیابی نهادها و برنامههای سیاسی پیش نهاده میشود، باید چند شرط را برآوردهسازد. در حالت آرمانی این ارزش باید پژواکی تاریخی در فرهنگ جامعه داشته باشد، هیچکس نباید آن را به طور انتزاعی بیربط تلقی کند، و میبایست دلالتهای قابل قبولی حداقل پس از بازاندیشی- برای شکلدهی به حکومت و هدایت آن به همراه بیاورد.
آزادی به مثابه عدم سلطه، نوعی از آزادی است که زمانی از آن بهرهمند میشویم که تابع اراده یک کارگزار یا کنشگر دیگر نباشیم. در چنین شرایطی فرد، صاحب اختیار خود است و کنترل خود را در اختیار دارد و برپایه ضوابط و معیارهای خود زندگی میکند یا این اصطلاح کهنه لاتینی «sui juris» درباره او صدق میکند. این آرمان ریشههای عمیقی در فرهنگ ما دارد و احتمالا هیچکس تناسب سیاسی آن را رد نمیکند. این صورتبندی را میتوان در یک رساله قرن هجدهمی با عنوان نامههای کیتو مشاهده کرد: «آزادی یعنی زندگی بر پایه اصول خود، بندگی یعنی زندگی در اسارت محض دیگری» (ترنچارد و گوردون، ۱۹۷۱، جلد ۲، صص ۵۰-۲۴۹).
من فکر میکنم ایده آزادی در این معنا بسیار کشنده و جذاب است و خودآگاهی معاصر بهاندازه کافی به آن توجه نکرده است. دلیل این عدم توجه تا حدودی به این عقیده بازمیگردد که آزادی مثبت و منفی کل مساله را روشن میکنند. این برداشت از آزادی معادل آزادی مثبت نیست، چون به همان نحو که آزادی منفی نبود دخالت را میطلبد، این نیز مستلزم نبود سلطه است. از آن سو با آزادی منفی نیز به دو دلیل یکسان نیست. ممکن است فرد تابع اراده شخص دیگری باشد و با این حال دخالتی در کار او صورت نگیرد، همانند وقتی که فردی بالای سر کس دیگری بایستد و در صورت تمایل بتواند در امور او دخالت ورزد. همچنین ممکن است در کار کسی دخالت شود، بیآنکه او از اراده فرد مداخلهکننده تبعیت کند، مثل وقتی که کنشگری همانند ملاحهای اولیسه طبق ملاکهای فرد، یعنی طبق اراده خود او در کارش دخالت میکند.
با این همه اگر آزادی به مثابه عدم سلطه توجه من را به خود جلب میکند، صرفا به خاطر معماری مفهومی جالب از آن نیست. نکته دیگری که حتی از این هم اهمیت بیشتری دارد، آن است که کارهای امیدوارکنندهای در رابطه با دلالتهای سیاسی این ایده وجود دارند که باید به انجام رسند. حمایت از آزادی به مثابه عدم سلطه چه معنایی برای دولت و قانون اساسی خواهد داشت؟ این موضوع اساسی در آن چیزی است که من یک برنامه تحقیقی نئوجمهوریخواهانه میخوانم و امروز حجم فزایندهای از مطالعات به آن معطوف شدهاند.
نیازی به گفتن نیست که این مطالعات بایستی توسط مدلسازی و کنکاش تجربی هدایت گردند، و برنان و اشمیتز نمیتوانند هیچ مخالفتی از این لحاظ داشته باشند. اما آیا آنها کماکان معتقدند این مساله هدایتکننده، بدان خاطر که مسائل تحلیلی و سیاستگذاری را از یکدیگر تفکیک نمیکند، دچار سردرگمی است؟ آیا فکر میکنند من دارم موضع خودم را به گونهای غیرمجاز از بحث «راجع به چگونگی استفاده از زبان»، آن طور که آنها میگویند، به بحث راجع به «چگونگی استفاده از پلیس» تغییر میدهم؟ امیدوارم آنچه برای گفتن دارند را بیان کنند.
فیلیپ پتی
استاد سیاست و ارزشهای انسانی در دانشگاه پرنیستون.
مترجم: محسن رنجبر
یادداشتها
۱ - برنان و اشمیتز ترویج مستقیم یک ارزش را در برابر ترویج غیرمستقیم آن، یعنی ترویج آن از طریق «یک چارچوب نهادی پایه» قرار میدهند. نمیدانم این مساله چه اهمیتی میتواند برای آنها داشته باشد (رجوع کنید به پانوشت۲). شاید این را بتوان از کتاب آنها که هنوز وقت مطالعه آن را پیدا نکردهام دریافت. از آنجا که آنها آشکارا نظر مساعدتری نسبت به ترویج غیرمستقیم ارزشی مثل آزادی دارند، شاید تفاوت میان ما آن قدر که از این پاسخ به نظر میرسد، زیاد نباشد.
۲ - از آن رو که این نکته به نحوی یکسان در رابطه با ترویج «مستقیم» و «غیرمستقیم» یک پدیده صادق است، نمیدانم چرا این تمایز تا این اندازه برای آنها مهم است. رجوع کنید به پانوشت ۱.
۳ - افراطیترین شکل از گزینشگرایی در هر حوزهای از ارزیابی، حاکی از آن است که هیچگونه مشخصهای وجود ندارد که همواره روی جنبه مساعد این ارزیابی حساب کند، یا به بیان دیگر هیچ مشخصهای که به نحوی قابل اتکا خوب یا بد باشد، وجود ندارد (برای مطالعه نقدی در این باره رجوع کنید به جکسون، پتی و اسمیت، ۱۹۹۹). اما با توجه به عدم التزام برنان و اشمیتز به این مساله، احتمالا دیدگاهی که این دو از آن حمایت میکنند، کمتر رادیکال است.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست