پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

در جستجوی معنای زندگی


در جستجوی معنای زندگی

می توانم شما را ببینم روی تراس یا در حیاط خانه اجاره ای تان ایستاده اید, لیوان چای بر دست, نسیم خنک بهاری را که تنتان را قلقلک می دهد حس می کنید حواستان به گل های درون گلدان یا باغچه نیست یا حتی آسمان هنوز بالاتر مانده از ساختمان های بدقواره پیش چشمتان

می‌توانم شما را ببینم! روی تراس یا در حیاط خانه اجاره‌ای‌تان ایستاده‌اید، لیوان چای بر دست، نسیم خنک بهاری را که تنتان را قلقلک می‌دهد حس می‌کنید. حواستان به گل‌های درون گلدان یا باغچه نیست یا حتی آسمان هنوز بالاتر مانده از ساختمان‌های بدقواره پیش چشمتان.

به نقطه‌ای خیره شده‌اید و به هیچ چیز جز لذت هیچ کاری‌نکردن نمی‌اندیشید. می‌دانم تازه از سر کار اخراج شده‌اید و حالا تا دلتان بخواهد برای خیره‌شدن و از شاخه فکری به شاخه فکری دیگر پریدن وقت دارید.

اگر فکرهای نگران‌کننده (کار و پول) که مثل مگس مزاحم آدم می‌شود رهاتان کند، ممکن است به این نتیجه برسید بیکاری چندان هم بد نیست.

انگار می‌توان از این طریق کمبودهای مادی را تبدیل به موضوعی فرعی کرد و به این وسیله، مدت بیشتری موهای سیاه را حفظ کرد. این‌گونه می‌توان زمان را بی‌حول و واهمه به بطالت گذراند.

می‌توان خوابید، نشست و به آسمان خیره شد، فیلم دید، سریال تماشا کرد، کتاب و مجله خواند، پیاده‌روی کرد، شهر را گشت، رفت به شهربازی، شب زنده‌داری کرد بدون نگرانی صبح روز بعد و زنگ مداوم ساعت. می‌توان دیروقت خوابید و تا هر کجا میل آدم می‌کشد خواب را کش داد!

اما آیا این‌گونه زندگی معنایی خواهد داشت؟ آیا از طریق خفتن و سیرکردن طلوع و غروب آفتاب و گاهی لذت‌بردن از هنرهای بشری (ادبیات، موسیقی، فیلم و...) بدون وظیفه و اراده می‌توان امید به آشکار شدن معنای زندگی داشت یا نه این‌گونه زیستن جز زخم بستر، تنبلی، بی‌رمقی، بی‌اشتهایی و خدایی نکرده هیجان‌های کاذب و در نهایت ناامیدی و افسردگی توشه‌ای برای حیوان اجتماعی، ناطق، سیاسی ـ یا هر چیز دیگری که بنامیم‌ ـ‌ نخواهد داشت؟ اما این به آن معناست که استثمارشدن، فروش عمر در ازای مقدار ناچیزی پول و مقادیر زیادی بیماری روحی و جسمی با معناست؟ با معناست سال‌ها مُهری بر برگه‌های ملت کوبیدن یا پول دیگران را شمردن یا در خیابان‌های شلوغ و کثیف در کنار آدم‌های نه‌چندان خوش‌اخلاق و وارد در رانندگی، کلاچ و ترمزکردن؟ آیا این‌همه امراض که از کار بر جانمان می‌نشیند اثباتی برخلاف طبیعت‌بودن جان را به کار سپردن نیست؟ و آیا همین خلاف طبیعت و خواست انسان بودن نشانی از کذب و بی‌معنایی نیست؟

این نظریه علیه کار یا حق تن‌آسایی نظریه‌پردازان مهمی هم دارد که البته تعدادشان در برابر تئوریسین‌های حامی حق کار ناچیز است. همان‌طور که مشتاقان کار و پول بیشتر، تعدادشان از سپردگان تن به آسایش و آسانی و وقت به بطالت بسیار بیشتر است.

البته افراد بیکار در جهان کم نیستند تعداد آن مردان و زنانی که در اداره‌ها بطالت را با بی‌رمقی و دمپایی‌های اعصاب خردکن فریاد می‌زنند بیش از آنانی است که ساعات استراحت خود را هلاک راه انداختن کار خلایق و پیشبرد پروژه‌های مختلف می‌کنند.

اما اگر به همان دسته اول بیکاره و همیشه خسته بگویی این تن‌آسایی و نشستگی را به خانه ببرند و به خورد و خوراک و سریال و تفریحشان مشغول باشند، به طور حتم از نگرانی راهی بیمارستان قلب خواهند شد و برای ماندن بر سر کار ناچیزشان که هیچ برایش نمی‌کنند، از هر التماسی فروگذار نخواهند بود. معنای زندگی برای چنین افرادی در کارکردن و نکردن نیست، بلکه واضح است که در پول است که احتمالا سرراست‌ترین راه رسیدن به آن، کاری داشتن است.

مسأله این است که در جهانی که کار چیزی جز تزئین کسب پول نیست، دیگر نه کار، نه تولید، نه خلق از اعماق روح و نه کار دیگری را راه انداختن، معنایی ندارد. مسأله گرفتن پولی در ازای گذراندن وقتی است، همین.

آنان که اهل کار به عنوان کنش و عملی اجتماعی هستند، به این معنا که کار خود را به عنوان بخشی از روند سلامت و حرکت اجتماع می‌بینند، آنان که در کار خود اهل خلق و تولید هستند، جهان برایشان جور دیگری معنا می‌شود.

البته دسته عظیمی از تولیدگران امروز کلانشهرهای مدرن و بزرگ برای ساخت کالایی جدید و لوکس و خارج از نیاز بشر، کارگران جهان سوم را به بردگی می‌کشند و طبقه متوسط را در کلاف «کالای بیشتر، زندگی بهتر» زندانی و مجنون می‌کنند.

این دسته از تولیدگران نه اهل کنش اجتماعی هستند و نه در پی معنا و سلامت مردمان، بلکه اغلب در مسیر کسب قدرت و خرید سیاستمداران برای گسترش تجارت خود تکاپو می‌کنند.

آنها هم به مانند همان کارمندان چرتی بانک و اداره خودمان، پول را به عنوان جوهره کار تعریف کرده‌اند، با این تفاوت که برای آن بیشتر وقت می‌گذارد و اساسا چیزی به نام بطالت نمی‌شناسند، هرچند که تولیدشان در جهت فروش بطالت به مردمان است (انواع ساعت با ظواهری عجیب که یک کار می‌کنند، انواع کمربند که هر انسان عاقلی روی بستن آنها را بر کمر ندارد، انواع کفش‌های بدون استفاده با پاشنه‌های سر به فلک کشیده مضحک، انواع موبایل‌های زشت و زمخت بر بازی‌کردن در مترو، هنگام خواب و در زمان کار و تلاش در اداره یا کارخانه و...).

در نهایت آنچه از درون زندگی و کار این ابرسرمایه‌‌دار تولیدگر به عنوان معنا دریافت می‌شود چیزی جز تسلط بر بازار و اضافه‌کردن غیرقابل محاسبه ثروت‌اش نیست. ثروتی که جز انباشته‌شدن در بانک‌ها جایی برای خرج و مصرف ندارد، ره‌توشه این متفکران زوال بشری، برای زندگی آدمیان چیزی جز جنون مصرف و مسابقه انباشت کالا نیست.

مسابقه‌ای که در میان اشیای بی‌مصرف و غیرضروری آدمها و روانشان را دفع می‌کند و به‌طور طبیعی و بسیار نافذ و با حوصله معنای زندگی بشر (و همین‌طور اخلاق و شادی‌های زیست انسانی) را مضمحل می‌کند.

طرفداران بطالت و نظریه تن‌آسایی شاخه‌ای از جریان‌های «مخالف وضع موجود» هستند که پس از رشد کالاشدگی زندگی انسان و منزل‌کردن او در میان جنون اجناس و اشیا شکل گرفته‌اند.

نظریه‌پردازی درباب تن‌آسایی و ستایش از آن توسط پل لافارگ، فیلیپ گدار و حتی متفکر مهمی چون برتراند راسل پاسخ رادیکالی بود به وضع بشر نشسته روی نقشه سرمایه‌داری که زندگی خود را هم‌اندازه کار و در نهایت ارزش کالایی که مصرف می‌کند، تقلیل داده است. شکل گرفتن روح و تأمل در جهان آنقدر غیرممکن و محال به نظر می‌رسد که شاید بتوان بطالت را همچون شعری انقلابی در برابر آن ستایش کرد.

علیرضا نراقی