یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
چـــــــرخ فلــك

دستم را بلند كردم و گفتم:
- ونك...
تاكسی نگه داشت. به سرعت سوار شدم.
وقتی به آپارتمان «چكامه» خانم كه در حقیقت یك سالن آرایش شیك، مجهز و بزرگ بود، رسیدم، حدود نیم ساعت تاخیر داشتم. در كه باز شد داخل شدم و سلام دادم. خانم منشی پشت میز نشسته بود و از طریق كامپیوتر نمونههایی از گریم صورت، زیبایی و افزایش شفافیت پوست، گریم گونه، بینی و لب، و نحوه پوشاندن عیوب ظاهری را نشان سه، چهار نفر از مشتریانمان میداد. از مقابلشان گذشتم و در سالن آرایش را باز كردم. چكامه خانم مرا كه دید ابروان باریكش را بالا برد و به شكل هشت درآورد:
- چه عجب تشریف آوردین «سهیلا» خانم!
شرمنده جلو رفتم و بریده بریده گفتم:
- خیلی عذر میخوام، مادرم مریض بود و نتونستم به موقع خدمت برسم.
چكامهخانم بروس گرد را روی میز انداخت و كرم مرطوبكننده را برداشت و به طرف خانم «سالاری» كه روی صندلی مخصوص دراز كشیده بود خم شد:
- خانم «شیدایی» خیلی وقته كه منتظر آمدنت هستن. میدونی كه چه كار باید بكنی؟ و متعاقب آن چشمكی به من زد كه خیلی زود متوجه منظورش شدم. خانم شیدایی اولین بار بود كه به سالن آرایش ما آمده بود. چكامه خانم معمولا چنین مشتریانی را دست من كه شاگرد اولش بودم و تقریبا دست راستش محسوب میشدم میسپرد. مشتریان پولدار و مشكلپسند و قدیمی را نگه میداشت برای خودش. حق هم داشت این كار را بكند چون استاد ما بود و كارش از همه ما بهتر. لبخندی بر لب نشاندم و به طرف خانم شیدایی كه زن جوان و زیبایی بود و جثه كوچكی داشت رفتم:
- سلام، معذرت میخوام كه منتظرتون گذاشتم.
خانم شیدایی لبخند ملیحی زد و از روی مبل بلند شد:
- هیچ اشكالی نداره، عوضش منم با خیال راحت تونستم تمام ژورنالهای آرایشی و آلبومهای كوپ شما را یك به یك ورق بزنم. او را به طرف صندلی مخصوص هدایت كردم و پشتی صندلی را خواباندم تا راحت بتواند دراز بكشد. خانم شیدایی گفت:
- دوست دارم چهره منو تغییر بدین، شوهرم عاشق تنوعه، میخوام براش سورپریز بشه! میفهمین كه؟
از آنجایی كه قدش كوتاه بود ارتفاع صندلی را زیاد كردم:
- معلومه كه شوهرتون خیلی دوستتون داره. چشمانش را یك لحظه بست، توی صندلی فرو رفت و با صدای آرامی جواب داد:
- شوهرم عاشق منه! همهاش توی خونه میشینه و زل میزنه توی صورتم. توی دلم گفتم: «كاش یه همچی شوهری هم، یه روزی نصیب من بشه.» و آه سردی را از میان لبان بهم فشردهام بیرون فرستادم. ولی من در موقعیتی نبودم كه بتوانم به ازدواج و اینجور چیزها فكر كنم. بیماری مادرم اعصابم را بدجوری بهم ریخته بود. نگاهی در آینه به صورت رنگ پریده و چشمان سرخ بیخوابی كشیدهام انداختم و گفتم:
- از موهاتون شروع میكنیم، موافقین؟ چشمانش را باز كرد و از رویای شیرینی كه در آن غوطهور شده بود بیرون آمد:
- من مدلهای كامپیوتر شما رو هم دیدم، اما بیشتر از همه این عكسی كه روی دیوار كنار آینه چسبوندید نظرمو گرفته. دوست دارم فر موهای من درست شبیه موهای این خانم بشه.
- این مدل مو كه میفرمائین اسمش شینیون ایتالیاییه. با لحن بچگانهای گفت:
- آره، همون كه گفتین.
- از اونجایی كه صورت شما بیضی شكله، هر نوع آرایش چهره و مو بهتون میاد. با این حرفم آنقدر خوشحال شد كه نگو. انگار دنیا را بهش داده بودند.
- خوب شد كه به موقع خودتونو رسوندین، والا مجبور بودم زیر دست اون خانم بداخلاقه بشینم. در جوابش گفتم:
- اگه منظورتون چكامه خانومه باید خدمتتون عرض كنم كه ایشون بداخلاق نیستن، فقط تو كارشون كمی جدی هستن و این به نوبه خودش خیلی خوبه. لازمه كار ما داشتن نظم و انضباطه.
چكامه خانم كه از آرایش چهره خانم سالاری فارغ شده بود، دستش را بر روی كمرش كه درد میكرد گذاشت و نالید:
- امر دیگهای نیست؟ خانم سالاری كه روی صندلی به حالت نیمه خوابیده بود سرش را بالا آورد و گفت:
- عرض قابلی نیست، ممنون از محبتتون، دست و پنجهتون درد نكنه.
زن سی سالهای كه روی مبل نشسته بود و چهارچشمی كوچكترین حركات چكامه خانم را زیرنظر داشت، بلند شد و گفت:
- یه شاهكار! شاهكاری بینظیر! باید به شما تبریك بگم چكامه خانوم، من كه حسابی لذت بردم. البته زیبایی خیرهكننده خانم سالاری هم نقش به سزایی داشت. با این تیپی كه خانم سالاری دارن باید هم كار شما فوقالعاده از آب در بیاد. چكامه خانم با پشت دست عرق پیشانیاش را گرفت و گفت:
- دیدم كه دارین زاغ سیاه منو چوب میزنین! اولین باره كه به سالن زیبایی ما تشریف میآرین، نه؟
- بله، آدرس شما را از دوستم كه از كار شما تعریف میكرد گرفتم.
چكامه خانم صندلی را چرخاند و گفت:
- میتونین بشینین خانم! راستی من اسمتونو نمیدونم.
- ببخشین كه یادم رفت خودمو معرفی كنم، من «رشیدی» هستم.
- خب خانم رشیدی اگه اجازه بدین... در این هنگام در سالن باز شد و یكی از مشتریان همیشگی با سر و صدا تو آمد:
- سلام بر همگی، خسته نباشین، اگه اشتباه نكنم نوبت منه. چكامه خانم با تعجب به سوی خانم رشیدی برگشت و گفت:
- مگه نوبت شما نیست؟ خانم رشیدی لبخند شرمآلودی را بر لبان باریكش نشاند و گفت:
- خانم منشی هفته آینده وقتی را برای من در نظر گرفتن. امروز برای آشنایی با نحوه كارتون بود كه مزاحم شدم. چكامه خانم گفت:
- اشكالی نداره، میتونین هفته آینده تشریف بیارین. خانم رشیدی و خانم سالاری پس از خداحافظی بیرون رفتند. پس از چند دقیقه چكامه خانم دكمه آیفون را زد و گفت:
- به خانم رشیدی چرا اجازه داده بودین داخل سالن بشن، ایشون كه نوبتشون نبود؟ خانم منشی در پاسخ گفت:
- من چنین اجازهای نداده بودم، ایشون فقط یه لحظه از غفلت من استفاده كرد.
یك هفته گذشت، بعدازظهر بود و من داشتم با بیگودیهای بزرگ موهای بلند یك دختر جوان را میزان پلی میكردم كه در سالن باز شد و خانم رشیدی و خانم سالاری به اتفاق وارد شدند. گویا قرار گذاشته بودند كه با هم پیش چكامه خانوم بیایند. خوشحال به نظر میرسیدند و لبخند یك لحظه هم از لبانشان دور نمیشد. در عرض این یك هفته كلی با هم دوست شده بودند، انگار سالها بود كه همدیگر را میشناختند. پس از اینكه كارشان پیش چكامه خانوم تمام شد با هم آنجا را ترك كردند. دو ماه گذشت، دیگر عادت كرده بودیم آن دو را با هم ببینیم. با هم میآمدند و با هم میرفتند، اصلا زندگی كردن بدون یكدیگر برایشان معنی و مفهومی نداشت، تا اینكه یك روز خانم سالاری نیم ساعت زودتر از موعد مقرر آمد، تنها بود و دمغ. چكامه خانم پشت میز مخصوصش نشست تا ضمن خوردن قهوهاش كمی هم خستگی در كند:
- امروز خانم رشیدی چرا نیومده؟ شما دو نفر كه همیشه با هم میاومدین؟
خانم سالاری فنجان قهوهاش را میان دستش فشرد:
- من امروز یه خورده زودتر اومدم، ایشون هم الان میآن یا شاید هم دیگه هرگز نخوان كه این طرفها آفتابی بشن. میدونید چیه؛ دو ماه پیش كه از اینجا بیرون رفتیم خیلی با هم صمیمی شدیم تا جایی كه هر روز با هم بودیم. به خانه ما میآمد یا با هم، بیرون میرفتیم... به این ترتیب با هم صمیمی شدیم، تا اینكه پریروز خونه ما مورد سرقت قرار گرفت.
- چی، به خونهتون دزد اومده؟ من كه تمام حواسم پیش حرفهای خانم سالاری بود، ناگهان خانم رشیدی را دیدم كه از كنارم رد شد و به طرف آنها رفت.
- الهی من فداتون بشم. چی دارم میشنوم؟ به خونهتون دزد اومده، با وجود اون همه دزدگیر كه نصب كرده بودین؟ خانم سالاری نگاهش را به سقف دوخت و پس از آرام كردن قلبش گفت: دزدهای پست فطرت بدون برخورد به كوچكترین مانعی همه پولها، جواهرات و تراول چكهای منو برداشتن و بردن. ماموران آگاهی معتقدن كه دزدها آشنا بودن. اونها محل دزدگیرها، جای پولها و اشیاء قیمتی را میدانستند، چون بدون اینكه اسباب و اثاثیه منزل رو به هم بریزن، پولها و جواهرات رو برداشتن و به راحتی دزدگیرها را از كار انداختن. خانم رشیدی سر جایش وول خورد و با حیرت پرسید:
- یعنی یكی از فامیلهاتون زبونم لال، زبونم لال؟...
- نه، خانم رشیدی! فامیلهای من هیچكدومشون محل پولها و دزدگیرهای ما رو نمیدونن.
- خدمتكارهاتون چی؟
ماموران آگاهی اونها رو تك به تك مورد بازجویی قرار دادن و خونههاشونو هم گشتن. خوشبختانه موردی دیده نشده، به علاوه اونها بیش از ده ساله كه توی خونه ما كار میكنن و از هر حیث مورد اطمینان هستن، فقط این وسط دوستان صمیمی و نزدیك من میمونن كه بین اونها تنها یك نفر محل دقیق همه چیز رو تو خونه من میدونه. خانم رشیدی دستش را بر روی سینهاش كه به شدت بالا و پایین میرفت گذاشت، كمی به جلو خیز برداشت و با دهانی باز و چشمانی كه از كاسه بیرون زده بود، نالید:
- با حرفهای پهلودار میخواهید بگین كه اون یه نفر من هستم آره؟
خانم سالاری نمیتوانست نگاه در نگاه ملامتگر او بدوزد و حرف بزند:
- این بود پاداش مهربونیها، از خودگذشتگیها و فداكاریهای من؟ بیچاره مادرم حق داشت، میگفت: «با ثروتمندا و پولدارا هرگز دوست نشو، اونها تا زمانی كه بهت احتیاج دارن، پشتیبانت هستن، اما همین كه منافعشون به خطر افتاد و پای پول به وسط اومد پا روی همه چیز میذارن و آبروتو پیش همه میبرن.»
و بلند شد و اشكریزان به طرف در رفت:
- من دیگه یه دقیقه هم اینجا نمیمونم. و از سالن آرایش بیرون زد و در یك چشم به هم زدن خود را به خیابان رساند و قاطی جمعیت شد. خانم سالاری گفت: شما نشانی، چیزی ازش دارید؟
چكامه خانم گفت:
- بله، ما آدرس و شماره تلفن همه مشتریامونو داریم. و دوتایی با هم پیش خانم منشی رفتند:
- «هما» خانم لطف كنین آدرس خانم رشیدی رو بدین به خانم سالاری. هما از پشت میز برخاست و گفت:
- متاسفانه ما آدرسشونو نداریم. وقتی از ایشون آدرس خواستم، گفتن كه چون قراره به زودی خونهشونو عوض كنن، بهتره كمی صبر كنم تا آدرس جدیدشونو بهم بدن، اما یه شماره تلفن از ایشون دارم، كمی صبر كنین. و دكمههای كامپیوتر را زد و شماره تلفن را روی یك برگ نوشت. خانم سالاری تلفن را پیش كشید و شماره را گرفت. مردی كه آن سوی خط گوشی را برداشت گفت كه خانمی به اسم رشیدی و با مشخصات او نمیشناسد. خانم سالاری گوشی را گذاشت و دندانهای سفید و براقش را از فرط غیظ و غضب بر روی هم فشرد:
- بیخود نبود كه به این خانم شك كرده بودم. انتظار داشتم كه پس از شنیدن جریان دزدی عین خدمتكارهام با من و پلیس همكاری كنه و اجازه بده كه همه جای خونهشونرو بگردن، اما اون با این فرار كردنش و با این شماره تلفن ساختگیش نشون داد كه با دزدها همدسته، الان به اداره آگاهی زنگ میزنم و همه چیز رو به اطلاعشون میرسونم.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست