پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

روز و شب هایی که می گذرند


روز و شب هایی که می گذرند

نگاهی به فیلم هر شب تنهایی

«چون نمی توانیم از بیننده بخواهیم که داستان را رودخانه ای بپندارد که باید با سر درآن شیرجه رود و خود را به امواج بسپرد، بخش های جداگانه باید به نحوی به یکدیگر گره بخورند که محل های اتصال به راحتی قابل تشخیص باشند. قطعات نباید به شکلی روان ونامریی به هم متصل شوند، بلکه باید به ما امکان دهند تا قضاوت خود را مطرح کنیم.»

برتولت برشت

فیلم "هر شب تنهایی" آشکارا از دوگانگی لحن و عدم ارتباط مناسب بخش های نه چندان مربوط فیلم به یکدیگر ضربه خورده است. در بخش آغازین و سکانس های نهایی فیلم، با یک فیلم معناگرا به مفهوم عام آن در سینمای ایران روبروییم و در بخش دوم فیلم با یک فیلم زن محور.

● بخش آغازین

سینمای دینی به طور کلی به مفهوم دین و بررسی نقش آن در زندگی انسان می پردازد در واقع فیلمهای دینی همگی موضعی در برابر اعتقادات دینی دارند. و این موضع گیری یا در حمایت از این اعتقادات بوده یا به دنبال نقد و رد کردن آن. در این گونه فیلم ها مناسک دینی نیز اهمیت دارد و به آن پرداخته می شود و در فیلمی که بازنمایی سنتی از مفهوم تجربه دینی ارائه شده باشد شاهد تقبیح مناسک و اعمال دینی نیستیم و بعکس این اعمال در بهترین و زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده شود. همانگونه که در هر شب تنهایی نیز صحنه های باشکوه زیارت و آداب مربوط به آن دیده می شود. نکته مشترک بسیاری از فیلم های دینی پرداختن به مقولات تردید، جبر، اختیار; عدالت خواهی، عشق و محبت و بالاخص مرگ است. عطیه درگیر یک بیماری است که جبرا از پدر آن را به ارث برده است، او نمی داند که قرار است در حرم امام رضا چه کند و چه بخواهد و از ارتباط با دیگران عاجز است.

او پس از یافتن نشانه هایی به بلوغ فکری می رسد و به سوی نور می رود و به این نتیجه می رسد که مرگ در تقابل با زندگی نیست، در تعامل با آن است و تلنگری است برای او تا در مجرای حقیقت طلبی گام بردارد. اما آیا این تکامل فکری و دگرگونی درونی به بیننده هم منتقل می شود؟ فراموش نکنیم که رسانه سینما در بغرنج ترین شکل خود نیز مردمی است و این مردم شامل همه است: چه روشنفکران و فرهیختگان و چه عموم مردم. و این فیلم هم داعیه خاص بودن - آن هم به مفهوم عام آن در سینمای ایران- ندارد: مکانی که عطیه در آن به استحاله می رسد مرقد امام رضا است. جایی که زایرینی از هر قشر و قومی و با هر زبانی را می توان یافت. یک مکان مردمی، نه یک امامزاده در شهری دور و سمبولیک. از سوی دیگر پیچیدگی های رمزآلود و بیان اغراق گونه و نمادگرایی های معمول در این فیلم دیده نمی شود و به نظر می رسد نویسندگان فیلمنامه بر این بوده اند تا به وجود داشتن خدا به گونه ای عملگرا بپردازند. یعنی مفهوم واژه خدا در این فیلم، واقعیتی است که وجود دارد و نه یک واقعیت تجربی و عینی و صرفا یک مفهوم یا یک واژه. بلکه واقعیتی که "هست". خدایی که برای همه قابل دسترس است و مایملک هیچ کسی نیست.

اما آیا بیننده هم در درک واقعیات جدید همراه شخصیت اول داستان است؟ آیا صرفا دیدن و همراهی با یک کودک که همزبان عطیه نیست، می تواند چنین اثر عمیق و ژرفی بر ذهن و روان او برجای گذارد؟ طبیعی است که پاسخ منفی است چرا که حوادث و ماجراهای پیش آمده بسیار سطحی تر از آن تاثیراتی است که نتایجش را در افکار و اعمال عطیه شاهدیم. از سوی دیگر حتی شاهد یک ارتباط بسیار قوی عاطفی بین عطیه و طوطی نیز نیستیم تا با درک این رابطه حسی، بتوانیم درونیات عطیه را درک کنیم و به نوعی با او احساس همذات پنداری نموده و در نهایت همگام با فیلم پیش رویم که این اتفاق نیز به دلیل پرداخت بسیار شتاب زده و عدم وجود اتفاقات منطقی و نه حوادث غیرمنطقی نیفتاده است.

● بخش دوم

در این بخش که شامل سکانس هایی است که عطیه تنها قهرمان ماجرا است و بخش عمده ای از فیلم را نیز در بر می گیرد با نوع و گونه دیگری پرداخت شخصیت روبروییم. شاید نگاهی زن محور. عطیه زنی که در برنامه های رادیویی با مردم ارتباط برقرار می کند اما ارتباط درست و منطقی با خانواده و بخصوص شوهر خود ندارد و در واقع توانایی برقرار کردنش را نیز ندارد. او با خود و افکار خود نیز مشکل دارد و نمی تواند ارتباطی با درون خود برقرار کند و تمام تلاش هایش از جمله آن نقاشی های روی دستش و یا سرگردانی در شهری که هیچ از آن نمی داند و فال گرفتن و... نیز محکوم به شکست است. اما این بخش نیز به نظرم همانند بسیاری فیلم های دیگر، تصویری از زن ارائه می دهد که مورد قبول مردان است: تصویر کلیشه ای مادری مهربان و مراقب، زنی زیبا و در عین حال گریان و ضعیف. و از همه مهمتر منفعل، ظاهر بین، بی دست و پا و بی اراده. توجه کنید زمانی قهرمان داستان به روشنی ونور می رسد که مادر بودن را تجربه کرده و مطیع بودن و احساسات بسیار زیاد.

البته برعکس بسیاری از فیلم های ایرانی زن محور، این بار این زن، یک زن ستمدیده که طعم تلخ خیانت یا کتک را چشیده و یا درگیر ماجراهای طلاق و حضانت فرزند و... نیست. زنی است که در ظاهر بسیار خوشبخت نیز می نماید: همسری مهربان و دلسوز دارد که او را به گفته خود از جان بیشتر دوست دارد; نگرانش است و دائم باید دنبال او بگردد. و طبیعی است که بیننده بیش از آنکه به عمق روابط این دو بیندیشد در ذهنش عطیه و آن کارهای عجیب و غریب را محکوم می کند; اما دقیقا مشکل اینجاست که این برخوردها احتمالا از عدم درک درست و شناخت صحیح و انتظارات نابجای مرد از زن بوجود آمده است: زن دوست ندارد به زیارت برود، اصلا دوست دارد بمیرد و دلش نمی خواهد جراحی کند. چه اجباری برای این سفر وجود دارد؟ به ویژه که او زنی نویسنده است که می بایست روحی حساس و زلال داشته باشد و در عین حال آنقدر متکی به نفس است که نخواهد ترحم یا دلسوزی بی جای کسی را جلب کند. اما همان گونه که در سطور پیشین نیز اشاره کردم، عدم پرداخت درست شخصیت باعث می شود تا چهره عطیه همان باشد که در اغلب فیلم های اینچنینی شاهد بوده ایم.

شاید بتوان گفت که این تنها یک فیلم است اما مشکلی که -شاید- این بازنمایی ها به طور خاص ایجاد می کنند این است که با ارائه تصاویر غلط و نادرست و دلبخواهانه از زن زمینه بروز باورهای غلط و انتظارات نابجا از مرد یا زن را در افراد بوجود می آورند و گمان نمی کنم که بتوان منکر اثر این گونه فیلم ها بر روی عامه تماشاگران شد.

پی نوشت: ارتباط سکانس انتهایی با کل فیلم را راستش در نمی یابم: آن نگاه به دوربین عطیه با آن بازی عجیب و غریت تر لیلا حاتمی در این سکانس و عکسی که از او و طوطی در دستش است قرار است چه را بیننده نشان دهد: همه این ماجراها واقعی بوده و جریان سیال ذهن نیست؟ یا اینکه قرار است یک فاصله گذاری برشتی انجام شود و اتفاقا به یاد بیننده بیاورد که همه آن چه را که مشاهده کرده فیلم بوده و زیاد جدی نگیرد؟

نویسنده : لیلا محمودی شرق