پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

نظام سیاسی آمریکا نه مقبول و نه مشروع


نظام سیاسی آمریکا نه مقبول و نه مشروع

خاستگاه مشروعیت نظام های سیاسی از دیرباز یکی از مباحث اصلی در فلسفه سیاسی بوده است

خاستگاه مشروعیت نظام های سیاسی از دیرباز یکی از مباحث اصلی در فلسفه سیاسی بوده است. سیر تطور این فلسفه در عالم مسیحیت به سکولاریسم انجامیده و در عالم اسلام در نظریه «ولایت فقیه» تکامل یافته است. تفاوت اساسی این دو نظریه آنجاست که در دیدگاه اسلامی تنها منبع و سرچشمه مشروعیت حکومت، الهی بوده و از ولایت تشریعی و یا اراده تشریعی الهی سرچشمه می گیرد؛ زیرا چنان که آیت الله جوادی آملی تاکید دارند، اساساً هیچ گونه ولایتی جز با انتساب به نصب و اذن الهی، مشروعیت نمی یابد - هر چند همراه با مقبولیت باشد - و هرگونه مشروع دانستن حکومتی جز از این طریق نوعی شرک در ربوبیت تشریعی الهی به شمار می رود. اما در دیدگاه غربی که ریشه در نظریه قرارداد اجتماعی «توماس هابز» دارد، مقبولیت مساوی و برابر مشروعیت تلقی شده و هر کس بتواند نظر رای دهندگان را جلب کند حق حکومت خواهد داشت.

توماس هابز حق حاکمیت را حقی می داند که محکومان طی یک قرارداد آن را به شخص یا طبقه حاکم اعطا می کنند. وی در دلایل پنجگانه ای که برای ماهیت حاکمیت می شمارد، یک دلیل را به بحث اقلیت و اکثریت اختصاص داده است: «وقتی اکثریت مردم حکمرانی را برگزیدند، اقلیتی که با انتخاب او موافق نبوده است، باید اکنون مانند بقیه مردم به حکومت او رضایت دهد، یعنی باید همه تصمیمات و کرده های او را مجاز بشمارد، در غیر این صورت اکثریت حق دارد اقلیت نافرمان را مجازات کند، زیرا آنکه به اراده خود به جمع انتخاب کنندگان پیوسته به طور ضمنی تعهد کرده است که تصمیم اکثریت را بپذیرد و اگر نپذیرد، خلاف پیمان خود عمل کرده از راه عدالت دور افتاده است».

اگر بخواهیم از نگاه دینی-اسلامی نظریه توماس هابز و به تبع آن مشروعیت نظام های سیاسی غربی را نقد کنیم، از آنجاکه چنین ساختاری مبانی اومانیستی و غیر الهی دارد، اساسا باید تاکید کنیم نظام های لیبرال دموکرات فاقد مشروعیت برای حکومت هستند. اما یک نگاه دیگر نیز می توان به نظام های سیاسی امروز غربی داشت و آن پرسش درباره مشروعیت این نظام ها از نگاه خود آنهاست؛ یعنی آیا بر اساس ادعای خود غربی ها، آیا مقبولیت کافی برای حکومت و در نتیجه مشروعیت حکومت دارند یا خیر؟

در این باره می توان به عنوان یک مطالعه موردی، به بررسی انتخابات دوم نوامبر ۲۰۱۰ ایالات متحده آمریکا پرداخت. اما پیش از ورود به این بحث ضروری است یک مفهوم قابل توجه در نظریه هابز را اندکی توضیح دهیم و آن «اکثریت» است. امروزه معنای عام و پذیرفته شده از معنای اکثریت همان ۵۰ درصد به علاوه یک است. یعنی در نگاه غربی، در یک جامعه صد نفری اگر ۵۱ نفر به حاکمیت شخصی رای دهند او حق حاکمیت دارد و ۴۹ نفر دیگر باید از او اطاعت کنند.

بر اساس آخرین سرشماری انجام شده در ایالات متحده آمریکا، این کشور بیش از ۳۱۰ میلیون نفر جمعیت دارد که طبق گزارش «پروژه انتخابات آمریکا» (USEP) در انتخابات میان دوره ای کنگره که اولین سه شنبه ماه نوامبر ۲۰۱۰ برگزار شد، دقیقا ۲۱۸میلیون و ۵۴ هزار و ۳۰۱ نفر واجد شرایط رای دادن بودند. بر اساس همان نظریه ای که مبنای نظام لیبرال دموکراتیک ایالات متحده است، طبعا کنگره ای مشروعیت قانونگزاری خواهد داشت که اکثریت

حداقل ۵۰ به علاوه یک درصدی واجدین شرایط با رای مثبت به اعضای آن طی قراردادی حق قانونگزاری را به آن اعطا کنند. یعنی حداقل باید ۱۰۹ میلیون و ۲۷ هزار و ۱۵۱ نفر باید به کنگره جدید «رای مثبت» می دادند.

اما آیا این اتفاق افتاد؟ بر اساس آمارهای رسمی اعلام شده از سوی مراجع آمریکایی کمتر از ۴۰ درصد مردم در انتخابات اخیر به پای صندوق های رای رفتند. یعنی ۶۰ درصد مردم آمریکا اساسا ساختار سیاسی این کشور را قبول ندارند و طبق نظریه هابز نظام سیاسی ایالات متحده مشروعیت لازم برای حکومت را ندارد.

از سوی دیگر می دانیم که همه این ۴۰ درصد به اعضای کنگره رای مثبت نداده اند؛ یعنی از میان این ۴۰ درصد کسانی بوده اند که به کاندیدایی رای داده اند اما او موفق به ورود به کنگره نشده است. برای روشنتر شدن قضیه یک مثال می زنیم. در ایالت کالیفرنیا «باربارا بوکسر» با ۵۷ درصد آرا در مقابل «مارشا فینلاند» با ۳۷ درصد آرا توانست به مجلس سنا راه یابد. یعنی بوکسر نماینده ۴۳ درصد رای دهندگان کالیفرنیایی نیست.

با این حساب، برای به دست آوردن آمار واقعیتر مردمی که اعضای فعلی کنگره آمریکا آنها را نمایندگی می کنند، باید تعداد کسانی که به کاندیداهای پیروز رای نداده اند را با تعداد کسانی که اساسا در انتخابات شرکت نکرده اند جمع زده و این رقم را از مجموع واجدین شرایط کسر کنیم. اگر با خوشبینی تمام فرض کنیم تمامی اعضای پیروز کنگره با اکثریت ۶۰ درصد در مقابل ۴۰ درصد آرای رقیب برگزیده شده اند، بنابراین، آمار ۴۰ درصدی شرکت کنندگان را باید به همین نسبت تقسیم کنیم. این است که- باز تاکید می کنیم در خوشبینانه ترین حالت- کنگره از سوی ۲۴ درصد مردم آمریکا نمایندگی می شود! معنای روشنتر این گزاره آن است که یک اقلیت ۵۲ میلیون نفری بر جامعه ۳۱۰ میلیون نفری آمریکا حکومت می کنند و «دیکتاتوری اقلیت» دقیقا به همین معناست.

اگر متخصصین و نظریه پردازان مستقل و منتقد در غرب، نظام سیاسی آمریکا را فاقد صلاحیت حکومت می دانند، علت روشن آن در ماجرایی است که گذشت. در چنین وضعیتی، بی تردید خواست مردم در سیاست داخلی و خارجی یک دولت تجلی نخواهد یافت و اگر «نوآم چامسکی» از وجود یک شکاف عمیق میان افکار عمومی و سیاست عمومی در آمریکا سخن می گوید، قطعا از وضعیت مقبولیت نظام سیاسی این کشور آگاه است.

در این میان یک پرسش دیگر باید مطرح کرد و آن اینکه آیا اگر رقم ۲۴ درصد مذکور به ۵۰ به علاوه یک افزایش یابد، مشکل موجود در نظام سیاسی آمریکا و دیگر کشورهای غربی حل خواهد شد یا خیر؟

می توان مثال زد که در سال ۲۰۰۰ «جرج دبلیو بوش» رئیس جمهور پیشین آمریکا از سوی همین مردم و با اکثریت بالای ۵۰ درصد به حکومت رسید. از نگاه هابز، بوش مشروعیت حکومت داشت اما آیا غیر از این است که وی به روند فروپاشی ایالات متحده شتابی تعجب آور بخشید و غیر از آن و مهمتر از آن، عالمی را به خون کشید؟ آیا این خواست مردم آمریکا بود؟ آیا بوش با لعن و نفرین عمومی از حکومت کنار نرفت؟

حقیقت آن است که نگاه اومانیستی به حکومت نتیجه ای جز این ندارد. وقتی انباشت قدرت، و نه تکامل بشر، هدف حکومت می شود، سیاستمداران نیز برای دستیابی به آن به هر حربه ای از جمله فریب و نیرنگ و تبیلغات متوسل می شوند. لیبرال دموکراسی حاکمیت سرمایه و تبلیغات است و چون سرمایه و تبلیغات پیش از انتخابات صرف ایجاد یک جوی روانی برای فریب می شود و فردای انتخابات، هیاهو می خوابد، سیاستمدار راه خود را می پیماید و به آنچه گفته و در بوق و کرنا کرده پشت پا می زند چنانکه «باراک اوباما» به تمام وعده های تغییرش پشت پا زد. «فصلنامه مطالعات سیاسی هاروارد» به صراحت نوشت که «عدم آگاهی سیاسی رای دهندگان در آمریکا و انگلیس عامل اصلی «فریب» آنان توسط سیاستمداران است». این است که «مقبولیت» یک حکومت مقبول غربی نیز «روزانه» است و اگر مقبولیت اوباما به زیر ۴۰ درصد رسیده، شاهدی بر ادعای ماست.

«ویلیام گلدینگ» رمان نویس مشهور انگلیسی در داستانی با عنوان «پادشاه مگس ها» به زیبایی آخر و عاقبت مساوی دانستن مقبولیت و مشروعیت در نظام های لیبرال دموکراتیک را ترسیم کرده است.

در این داستان که در مقطع زمانی جنگ تعریف می شود، تعدادی دانش آموز انگلیسی در حال سفر به کشوری دیگر هستند که بر فراز یک اقیانوس هواپیمای حامل آنها مورد اصابت یک راکت قرار گرفته به دریا سقوط می کند. در این ماجرا تمامی بزرگسالان همسفر دانش آموزان یعنی خلبانان و سرپرست بچه ها نیز کشته می شوند. اما دانش آموزان می توانند با استفاده از حلقه های نجات خود را به یک جزیره برسانند. در این جزیره اولین مسئله برای بچه ها نجات یافتن از مهلکه است و آنان برای این منظور به یک نظم ساختاری و تقسیم وظایف نیازمندند، این است که طی یک رای گیری «رالف» را که به خردورزی و نیک اندیشی شهره است، به عنوان رئیس خود بر می گزینند. رالف عده ای را مامور ساخت کلبه می کند، عده ای را مامور روشن کردن آتش روی قله برای آگاه کردن کشتی های عبوری، عده ای را نیز مامور تهیه غذا و...

اما در این میان شخصیتی خیره سر، نیمه وحشی و قدرت طلبی به نام «راجر» نیز وجود دارد. او آرام آرام می تواند با تحریک قوای حیوانی بچه ها، آنها را از رالف دور کرده و به خود نزدیک کند. راجر سرانجام موفق می شود همه را پیرو خود سازد اما اساسا به فکر نجات نیست. خود و یارانش را به شکل سرخ پوستان درآورده به تخریب جنگل، و شکار و کشتار مافیها مشغول می شود. «پیگی» تنها یار باقی مانده برای رالف را نیز با پرتاب سنگ عظیمی به رویش می کشد و در نهایت عزم کشتن رالف را نیز می کند. راجر و یارانش روزها و شب ها به تعقیب رالف می پردازند و چون او را نمی یابند تمامی جنگل را به آتش می کشند تا رالف نیز در این میان بسوزد. رالف که در حال گریز از جنگل آتش گرفته به سوی ساحل است و همه نیزه داران راجر در حال تعقیب اویند، در نزدیکی ساحل به زمین می خورد. اما وقتی قوم وحشی شده برای قتل او بالای سرش حاضر می شوند، یک افسر نیروی دریایی سر رسیده و رالف را نجات می دهد. این افسر با یک نگاه و سر تکان دادن، کودکان را به تفکر وامی دارد و آنان از آنچه کرده اند، شروع به گریه و زاری می کنند، اما دریغ که دیگر نمی توانند گذشته سوخته را بازگردانند.

داستان لیبرال دموکراسی غربی دقیقا همین است. غرب، رو به انحطاط سیاسی-اخلاقی-اجتماعی گذاشته و علت این انحطاط، سکولاریزه کردن جامعه و دوری از تعالیم الهی است. غرب هدف بشر از زندگی دنیوی را نه سعادت و نجات ابدی بلکه پرداختن به غزایز حیوانی انسان و «مصرف انبوه» تعریف کرده و اگر در آتشی که به دست خود روشن کرده، بشریت و جهان پیرامونش را خاکستر می کند، تعجبی نیست. البته ناگفته نماند بشر غربی راه بیداری را می پیماید و اگر روزی از مسیحیت تحریف شده فاصله گرفت و به آغوش سکولاریسم افتاد، امروز مکتب ناب اسلام را پیش روی خود می بیند و با تمام جود پذیرایش می شود. گفته می شود در آمریکا سالانه ۸۰ هزار نفر مسلمان می شوند.

سیدیاسر جبرائیلی