دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

دو نگاه به تئوری های انقلاب


دو نگاه به تئوری های انقلاب

در قرن بیستم, تلاش ها در علوم اجتماعی آمریکا در جهت توضیح ماهیت و سرچشمه های انقلاب ها در سه فاز یا سه نسل مجزا صورت گرفته است

در قرن بیستم، تلاش‌ها در علوم اجتماعی آمریکا در جهت توضیح ماهیت و سرچشمه‌های انقلاب‌ها در سه فاز یا سه نسل مجزا صورت گرفته است. نسل اول این تلاش‌ها، تقریبا در فاصله سال‌های ۱۹۴۰ـ۱۹۰۰ واقع شده و شامل کارهای لیبون، اِلوود، سوروکین، اِدوارد، لِدِرِر، پتی و برینتون است. این اندیشمندان به طور دقیق به بررسی الگوی رویدادهای رخ‌داده در انقلاب‌ها پرداختند اما در عین حال آثار آنها فاقد یک دیدگاه تئوریک کلی است. نسل دوم یا دومین دوره پژوهش در ماهیت انقلاب‌ها را می‌توان حدود سال‌های ۱۹۷۵ـ۱۹۴۰ دانست. این دیدگاه پژوهشی بر مطالعات اخیر در رابطه با انقلاب‌ها حاکم بوده است. کارهای کسانی مانند دیویس، گار، جانسون، اسملسر، هانتینگتون و تیلی در این دسته و دوره قرار می‌گیرد. دیدگاه نسل دومی به طور کلی بسیار تحت تاثیر تئوری‌های روانشناسی (روانشناسی شناختی و تئوری ناکامی ـ تجاوز)، جامعه‌شناسی (تئوری کارکردگرایان ساختاری) و علوم سیاسی (تئوری کثرت‌گرای رقابت گروه‌های ذی‌نفع) قرار گرفته است.

به کار بردن این دیدگاه در مطالعات انقلاب‌ها باعث شد که نویسندگان نسل دوم یک ساختار متناسب از تحلیل‌های تئوریک را گسترش دهند. با این وجود، این منظر گاه نیز از تیغ تیز انتقاد و تحلیل در امان نبوده و در سال‌های اخیر مجموعه‌ای از پژوهش‌ها به پرده‌برداری از نظام پژوهشی و ضعف‌های مطالعات نسل دوم پرداختند. بر همین اساس بود که پژوهشگران نسل سوم در تحلیل انقلاب‌ها سر برآوردند. پایگ، تریمبرگر، اسکاچ پل و ایزن استدت از جمله این پژوهشگران بودند که از سال ۱۹۷۵ به این سو تحلیل‌های «دوبخشی» از انقلاب‌ها را ارایه دادند.

رویکرد کلی این نویسندگان از دو جنبه اصلی متفاوت از تئوری‌های گذشته بود. آنها بیشتر از منظر تاریخ دست به تحلیل می‌زدند و همچنین بررسی‌های آنها متنوع‌تر و مفصل‌تر از تحلیل‌های استفاده‌شده در مطالعات قبلی بود. به علاوه بررسی‌های آنها جامع‌تر بوده و تنها به بیان چگونگی وقوع انقلاب‌ها نمی‌پرداختند. به همین دلیل گزارش‌های به‌دست‌آمده توسط این نویسندگان دارای نتایج متنوع‌تری به نسبت مطالعات پیشین بود. نوشتار پیش‌روتلاش دارد به طور مختصر انتقادهای اخیر بر نویسندگان تئوری‌های نسل دوم را بیان کرده و به بحث در مورد جزییات رویکرد نسل سوم مطالعات انقلاب‌ها بپردازد. همچنین به نقطه‌نظرات جدید مطرح‌شده در این رویکرد اشاره خواهد شد.

● از نسل اول تا نسل دوم

تئوری‌های نسل اول همچنان و باوجود افزایش اطلاعات، هنوز برای مطالعه‌کنندگان انقلاب مفید است و به عنوان توصیفی مقدماتی در رویکردشان استفاده می‌شود.

تئوریسین‌های نسل اول به تشخیص مراحل مهم جریان‌های انقلابی یا توصیف تغییرات اجتماعی و جمعیتی که انقلاب‌ها ایجاد کرده بودند، پرداختند. اما باوجود این کنش تاثیرگذار تحلیل‌های آنها فاقد زیرساخت‌های محکم نظری بود. این تئوری‌ها علل انقلاب‌ها به طور کلی در تبیین‌های به ظاهر روان‌شناختی به کار برده شدند. به عنوان مثال «روانشناسی mob» لِیون، «تفکیک عادت‌های اجتماعی» اِلوود، یا «جلوگیری از نیازهای غریزی اساسی» سروکین از این دسته هستند. در مقابل با برآمدن پژوهشگران نسل دوم، تحلیل‌های آنها موجب گسترش تئوری‌های صریحی شد که علل و زمان وقوع وضعیت‌های انقلابی را بررسی می‌کند. این تحلیل‌ها در تئوری‌های کاملا گسترش‌یافته رفتارهای اجتماعی که از علوم روانشناسی، سیاست و جامعه‌شناسی گرفته شده‌اند، مورد استفاده قرار می‌گیرند.

معدودی از مقالات منتشرشده توسط استون، کرَمیک و زاگدرین به طور خلاصه به بیان کار نظریه‌پردازان نسل دوم می‌پردازند. بنابراین اظهار نظر من نیز در مورد نسل دوم خیلی مختصر خواهد بود.

در مجموع کارهای این نظریه‌پردازان (نظریه‌پردازان نسل دوم) طبق سنت‌های نظری که اساس کارشان است به سه رده تقسیم می‌شود:

۱ـ تحلیل‌هایی که براساس روانشناسی شناختی در تئوری ناکامی ـ تجاوز قرار دارند و شامل کار دیویس، گاو، فِیرابند و همکاران‌شان اِسچوارتز، گِسچوِندِر و موریسُن می‌شود.

این نظریه‌پردازان ریشه‌های انقلاب را در افکار عمومی یافته‌اند. براساس این نظریه، انقلاب فقط هنگامی که توده‌های مردم احساس محرومیت در دستیابی به اهداف‌شان دارند، رخ می‌دهد.

سرچشمه این محرومیت‌ها متنوع است که شامل اثرات طولانی مدرنیزاسیون و توسعه شهری (نظریه فیرابند) واژگونی اقتصادی ناگهانی (دیویس) و بستگی‌های (Closure) نظام‌مند فرصت‌های سیاسی و اقتصادی برای انتخاب گروه‌های قومی یا اقتصادی (نظریه کار) است. این نظریه‌پردازان معتقدند که فاکتور اصلی در وقوع وضعیت‌های انقلابی ناکامی گسترده به وسیله فضاهای سیاسی و اقتصادی موجود ایجاد شده است. به اعتقاد این نظریه‌پردازان کار اولین تئوری‌های انقلابی نشان دادن و نمایان کردن الگوهای وقایعی است که منجر به ایجاد چنین نگرش ذهنی و شناختی (ناکامی) می‌شوند.

۲ـ تحلیل‌هایی که براساس تئوری جامعه‌شناختی (کارکردگرایان ساختاری) صورت می‌گیرد:

در این سطح، مطالعات جانسون، اسملسر، جِسوپ، تایری کین و هاگوپین قرار دارد. این نویسندگان سنت تحلیل‌های جامعه‌شناختی را که توسط تالکوت پارسونز و مکتب او گسترش پیدا کرد دنبال کردند. این رویکرد جوامع را به عنوان نظام‌هایی با کارکرد حفظ تعادل تقاضا و منابع میان نظام و محیط آن و میان خرده‌سیستم‌های گوناگون سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی (یا نظام ارزشی) که سازنده یک نظام اجتماعی هستند، در نظر می‌گیرد. بر این اساس حرکات اجتماعی یا هر نوع آشوبی که به تعادل تقاضا و منابع آسیب برساند و موجب قرار دادن جوامع در یک حالت بی‌ثباتی شود (نظریه هاکوپیان) یا همان نظریه بی‌‌کارکرد (جانسون) مقدمه‌ای برای آغاز یک انقلاب خواهد بود.

در مکاتب روانشناسی بعضی از منابع ایجاد بی‌ثباتی چنین تعریف شده‌اند:

(۱) اثر نابرابر تکنولوژی و مدرنیزاسیون بر جریان تقاضا و منابع در خرده‌نظام‌های گوناگون یا تغییرات در ارزش‌ها به عنوان مثال رشد مذهب و ایدئولوژی جدید (نظریه جانسون). (۲) تغییرات در توزیع قدرت میان نخبگان در خرده‌نظام‌های گوناگون (نظریه جسوپ) یا فقط تغییرات ناهمزمان خرده‌نظام‌های گوناگون (هاکوپیان).

در هر حال، تمامی نویسندگان این مکتب توافق داشتند که در مجموع، فاکتور اصلی در وقوع وضعیت‌های انقلابی عدم ثبات و عدم تعادل در جامعه است. از این رو، هدف این تحلیل شناختن رویدادهایی است که دلیل و علت فشارهای بنیادی و عدم تعادل و ثبات است.

۲. تحلیل‌هایی که بر پایه علم سیاست است: (کثرت‌گرا، تئوری تضاد گروه‌های ذی‌نفع) تحلیل‌های تیلی، هانتینگتون، اِمان و استینج کامب در این رده قرار می‌گیرد. این نویسندگان طبق سنت تئوری کثرت‌گرایی، موجود در علم سیاست که رویدادها را به عنوان نتیجه تضاد میان گروه‌های ذی‌نفع رقیب در نظر می‌گیرد، عمل می‌کنند. این رویکرد انقلاب را به عنوان آخرین مرحله و سرانجام تضاد سیاسی که در آن کشمکش و مبارزه عادی میان گروه‌های ذی‌نفع، در نتیجه زیاد شدن تضاد و همچنین حجم مناسبی که این گروه‌ها در اختیار دارند، افزایش پیدا می‌کند، در نظر می‌گیرند.

تئوری‌های نسل دوم، دارای مدل‌های متنوعی از نظر درجه پیچیدگی هستند و با وجود اینکه در درون به هم متصلند، در عین حال از هم جدایند. براین اساس مشاهده می‌کنیم که ایجاد موقعیت و وضعیت‌های انقلابی از نظر این تئوری‌ها یک فرآیند دو‌مرحله‌ای است که در مرحله اول در اثر وقوع رخدادهایی ما شاهد ایجاد الگوهای جدید و متفاوتی از الگوهای قبلی هستیم.

این تغییر پس از تایید بعضی از متغیرهای بحرانی (عوامل بحرانی) مثل: حالت و وضعیت ذهنی (شناختی) توده مردم، تعدادی در نظام، یا حفظ تضاد و کنترل منبع گروه‌های ذی‌نفع و رقیب ایجاد می‌شود.

تمامی این نویسندگان معتقدند که رویدادهای اتفاقی متنوع مانند: جنگ، اقدام احمقانه نظریه‌پردازان، آشوب یا نتایج بد، که معمولا بدون نابود کردن جوامع، در آنها اتفاق می‌افتند امکان وقوع موقعیت‌های انقلابی را تسریع می‌کنند. هنوز مهم‌ترین نویسندگان این رهیافت که نماینده فرهیخته آن هستند (گار، جانسون و تیلی) همچنان معتقدند حتی در زمانی‌که امکان وقوع وضعیت‌های انقلابی وجود داشته باشد لزوما انقلاب اتفاق نمی‌افتد. بنابراین اقدام فوری نخبگان برای تحت نفوذ درآوردن عوامل بحرانی ـ مانند انجام رفراندوم یا سرکوب ـ می‌تواند از وقوع یک انقلاب تمام‌عیار جلوگیری کند.

منتقدان تئوری‌های نسل دوم

منتقدان تئوری‌های نسل دوم دو دسته هستند:

۱ـ کسانی که تنها به بیان نقایص و سستی‌های این تحلیل‌ها پرداختند. ۲ـ کسانی که نکات تحلیلی غفلت‌شده از سوی نظریه‌پردازان نسل دوم را مورد توجه قرار دادند.

در اینجا به طور کوتاه به بحث سستی‌ها و تحلیل‌های نسل دوم می‌پردازیم و نقد دوم را که در بخش بزرگی از کارهای تئوری‌های نسل سوم مطرح شده بود مورد بحث قرار می‌دهیم.

نخست اینکه: الگوی رویدادها به عنوان الگوی علت‌های ذهنی ممکن، بی‌نهایت مبهم‌اند. همچنین اکثر انواع تغییرات اجتماعی ـ مانند تغییرات اقتصادی، فرهنگی، تکنولوژیکی، نظامی، جمعیتی، یا سازمانی- ممکن است باعث ایجاد وضعیت‌های انقلابی شود.

ایزن استدت اظهار داشت در این تئوری‌ها چنین دسته‌ای از علت‌های ذکرشده، موجب انحطاط امپراتوری‌های تاریخی بزرگ، روم، بیزانس و مغول‌های هند و غیره شدند. در حالی که در این تئوری‌ها اینکه چرا آن علت‌ها در بعضی از امپراتوری‌ها مثل روسیه، فرانسه و چین به جای کاهش و زوال تدریجی آنها موجب انقلاب شد. مشخص نشده است به علاوه ایزن استدت اظهار می‌دارد که یک دسته از تغییرات بسیار بزرگ که در این تحلیل‌ها بیان می‌شود امکان وقوع انقلاب در هر زمان و هر جامعه‌ای که در حال تغییرات سریع است را فراهم می‌کند.

از زمان تغییرات سریع و ناخوشایندی که از سال ۱۷۵۰ در غرب اتفاق افتاد و همچنین گسترش تماس اروپا با بقیه نقاط جهان تقریبا از سال ۱۸۵۰، عموما این تئوری‌ها در توضیح اینکه چرا انقلاب‌ها با وجود این تغییرات سریعی که اتفاق افتاد نایاب و کم شدند ناتوان بودند. به عنوان مثال این تئوری‌ها نمی‌توانند در تعیین اینکه چرا بعضی از جوامع با وجود تغییرات سریع ـ مانند انگلستان از سال ۱۷۰۰، ژاپن از سال ۱۸۷۵ یا هند از سال ۱۷۵۰ـ تجربه مهمی از انقلاب نداشتند به ما کمک کنند. در مجموع می‌توان گفت که قدرت توصیفی این تحلیل‌ها ضعیف است.

دوم اینکه: در تمامی این نظریات مشاهده عوامل بحرانی در عمل بسیار مشکل است. به این دلیل که به دست آوردن معیاری برای سنجش وضعیت ذهنی فکر توده وسیعی از افراد، یا زور و عدم تعادل نظام اجتماعی یا میزان بزرگی و حجم کشمکش و تضاد و منابع همه گروه‌های رقیب، به آسانی امکان‌پذیر نیست. این به آن معنی نیست که آزمون تجربی تاثیرات عوامل بحرانی در تغییر دادن شرایط اجتماعی امکان‌پذیر نیست، در واقع این آزمون‌های متکی به استفاده از یک مقیاس (متغیر شاخص) برای نشان دادن عوامل بحرانی، به جای تلاش در جهت اندازه‌گیری این عوامل است؛ به عنوان مثال اکثر آزمون‌های تجربی برجسته تئوری‌های نسل دوم، دو دسته تئوری‌های روانشناسی قرار دارند و به خصوص کار «گار و فیرابند.» بنابراین همبستگی میان کشمکش و عوامل بحرانی که در نظریه توسعه گار و فیرابند مطرح شد، نتوانست به خوبی همبستگی میانی تغییرات اجتماعی کلان (بزرگ) و افزایش تضادهای مدنی را نشان دهد و به تحلیل‌هایشان اهمیت تجربی بیشتری بدهد. همچنین تلاش‌های بیشتر برای سنجش مستقیم ارتباط میان حالت‌های ذهنی شغلی و تغییر اجتماعی که در آمریکا، نیجریه و اوگاندا با استفاده از مصاحبه و سوالات درجه‌بندی‌شده روانشناسی انجام گرفت، موفق به همبستگی‌های مورد انتظار میان حالت‌های ذهنی و تغییرات اجتماعی نشدند.

رضا علیزاده