یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا

درک تجربه های هیجانی کودک


درک تجربه های هیجانی کودک

عصر بود و خیلی از مادرها بچه هایشان را به پارک آورده بودند پارک شلوغ بود و بچه ها برای استفاده از وسایل بازی باید از سر و کول هم بالا می رفتند سارا از تاب پایین پرید و دوید طرف سرسره می خواست از پله ها بالا برود که یک پسربچه که کمی از خودش بزرگ تر و درشت تر بود, هلش داد تا خودش زودتر سوار شود

سکانس اول: عصر بود و خیلی از مادرها بچه‌هایشان را به پارک آورده بودند. پارک شلوغ بود و بچه‌ها برای استفاده از وسایل بازی باید از سر و کول هم بالا می‌رفتند. سارا از تاب پایین پرید و دوید طرف سرسره. می‌خواست از پله‌ها بالا برود که یک پسربچه که کمی از خودش بزرگ‌تر و درشت‌تر بود، هلش داد تا خودش زودتر سوار شود...

سارا هم نتوانست تعادلش را حفظ کند و افتاد روی زمین و زد زیر گریه. مادرش که سخت مشغول صحبت بود، با بلند شدن صدای گریه، متوجه سارا شد و سریع به طرفش آمد و بلندش کرد و گفت: «چی شد؟ خوردی زمین؟ چیزی نشده که بی‌خودی گریه می‌کنی! برو بازی‌ کن الان می‌خوایم بریم خونه‌ها!»

سارا با گریه گفت: «اون پسره کاپشن سبزه هلم داد.» مادر که به نظر می‌آمد بیشتر نگران ناتمام ماندن گفت‌وگوی خودش شد، جواب داد: «عیب نداره، الان میرم به مامانش می‌گم دعواش کنه تو هم برو بازی کن الان می‌خوایم بریم خونه، بابا میاد باید شام درست کنم.» و سارا گیج و منگ به رفتن مادر و صدای خنده پسر کاپشن سبز و تنهایی خودش نگاه ‌کرد.

سکانس دوم: سال قبل در مسابقه‌های قرآن نفر اول شده بود. هم صدای خیلی خوبی داشت، هم قرائت خوب، اما امسال از اول سال خیلی سمت قرآن خواندن واذان گفتن نرفته بود. امروز دم اذان آقای نکویی صدایش کرد: «سعید! بدو دم اذانه. واقعه رو تا هرجاش رسیدی بخون و اذان بگو.» سعید کمی من‌من کرد تا راه گریزی پیدا کند اما آقای نکویی هیچ‌توجهی به او نکرد و رفت.

از دفتر که آمد بیرون، مهدی و چند تا از بچه‌ها هنوز در حیاط بودند. مهدی گفت: «سعید تو بودی امروز قرآن خوندی؟» سعید به آرامی گفت: «آره» و آمد برود که عماد گفت: «صدات چرا اینطوری شده؟ عین صدای خروس!» همه زدند زیر خنده و حسین که صدایش را تغییر داده بود، گفت: «سربه‌سر بچه نذارید. پسرمون داره مرد میشه!»

بعد با همان صدا شروع کرد: «اذا وقعت الواقعه....» به سعید خیلی برخورد. خودش می‌دانست صدایش دارد عوض می‌شود. از دست حسین و عماد عصبانی بود. از آقای نکویی هم عصبانی بود که اجازه نداده بود حرفش را بزند. آنقدر عصبانی بود که دلش می‌خواست گریه کند. با چشمان خیس دم آبخوری ایستاده بود که آقای نکویی دوباره آمد و پرسید: «چرا اینجایی؟» وقتی نگاهش به سعید افتاد گفت: «داری گریه می‌کنی، خجالت نمی‌کشی؟ مرد هم مگه گریه می‌کنه؟» آمد حرف بزند و بگوید از برخورد بچه‌ها و خود آقای نکویی ناراحت شده که آقای نکویی دوباره ادامه داد: «اصلا مهم نیست چی شده! بدو برو سر کلاس دیگه هم نبینم عین دخترا گریه کنی..‌.»

سکانس سوم: از بعد عروسی‌شان این اولین‌بار بود که این تعداد مهمان داشتند. سعید مهمان‌ها را دعوت کرده و برای این کار با سارا اصلا مشورت نکرده بود. سارا خیلی کلافه بود، نمی‌دانست چه احساسی دارد. کلی کار داشت که باید انجام می‌داد. از دیشب که فهمیده بود قرار است مهمان داشته باشند، کلی بهانه‌گیری کرده بود اما نتوانسته بود به سعید بگوید دقیقا چه احساسی دارد و از چی ناراحت است. ناگهان صدای سعید او را به خود آورد: «سارا! پیراهن چارخونه من کجاست؟» جواب داد: «من چه می‌دونم؟ پیرهن توست از من می‌پرسی کجاست؟»

سعید که از غرغر‌های دیشب سارا کلافه بود و نمی‌دانست دقیقا مشکل چیست، صدایش رفت بالا که یعنی چی؟ این چه طرز جواب دادنه؟ سارا پرید وسط حرفش: «چرا داد می‌زنی؟» سعید با صدای بلندتری گفت: «داد نمی‌زنم. دارم می‌گم لباس‌ها رو همیشه تو جمع می‌کنی.» سارا جواب داد: «خوبه خودت هم می‌دونی لباس‌هاتو همیشه من جمع می‌کنم، حالا مثل اینکه یه چیزی هم بدهکارم» و زد زیر گریه.

سعید که نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده، گفت: «شما زن‌ها هم فقط همین رو بلدید تا بهتون می‌گن بالای چشمتون ابرو، می‌زنید زیر گریه.» بعد هم رفت در اتاق خوابید و سارا ماند و دنیایی کار و مهمان‌هایی که تا یکی، دو ساعت دیگر می‌رسیدند.

این داستان سال‌هاست که تکرار می‌شود. ما همیشه با درک احساسی منفی می‌فهمیم که مشکلی وجود دارد اما برای اینکه بتوانیم آن مشکل را حل کنیم، باید اول بتوانیم آن را به مساله تبدیل کنیم.

برای این کار اول باید بفهمیم دقیقا چه احساسی داریم و چه هیجانی را تجربه می‌کنیم. درک دقیق تجربه‌های هیجانی، یکی از عناصر مهم در ارائه راه‌حل‌های خلاق برای حل مساله است. برای اینکه بچه‌های خلاقی داشته باشیم، باید به آنها یاد بدهیم که احساس خود و احساس طرف مقابلشان را خوب درک کنند. در شماره بعد در این باره توضیحاتی خواهم داد.

نرگس خداخانی