شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
آتش در سر انسان ها اسلاوُی
دو ساخته هالیوودی به مناسبت پنجمین سالگرد یازدهم سپتامبر به اکران درآمدند:
United ۹۳ ساخته پاول گرینگرس و «مرکز تجارت جهانی» ساخته الیور استون. اولین چیزی که جلب توجه میکند این است که هر دو فیلم سعی میکنند تا جای ممکن ضدهالیوودی باشند: هر دو بر شجاعت انسانهای عادی تمرکز میکنند، بدون حضور ستارههای بزرگ، بدون جلوههای ویژه و رفتارهای قهرمانانه باشکوه. آنها صرفاً نمایشی رئالیستی از انسانهایی معمولی در موقعیتهای غیرعادی ارائه میکنند. بدون شک اندکی اصالت و سندیت تاریخی در این فیلمها مشاهده میشود ـ به یاد بیاورید که اکثریت منتقدین آشکارا شیوه معتدل و خوددار این فیلم و اجتناب آنها از تهییج احساسات را تحسین میکردند. دقیقاً همین اندک سندیتِ وقایع فیلم است که باید ما را مشکوک کند ـ باید بیدرنگ از خود بپرسیم که این اصالت چه اهداف ایدئولوژیکی را دنبال میکند. در اینجا باید به سه چیز توجه داشت.
اول اینکه هر دو فیلم بر یک استثناء متمرکزند: United ۹۳ درباره تنها هواپیما از بین چهار هواپیمای دزدیدهشده است که تروریستها در آن از مأموریتشان بازماندند، هواپیمایی که به هدف اصابت نکرد. «مرکز تجارت جهانی» داستان دو نفر از ۲۰ نفری را که از میان ویرانهها نجات پیدا کردند روایت میکند. بدینترتیب، فاجعه به شکل نوعی پیروزی رخ مینماید، بالاخص در United ۹۳، در این فیلم وضعیت بحرانیای که مسافران با آن روبرو هستند از این قرار است: در وضعیتی که در آن مرگشان حتمی است چه کاری از دستشان ساخته است؟ تصمیم قهرمانانه آنها این است: اگر از نجات خودمان عاجزیم، بگذار لااقل جان دیگران را نجات دهیم ـ بنابراین به کابین خلبان هجوم میبرند تا هواپیما را پیش از برخورد به هدف مورد نظر ربایندگان ساقط کنند (مسافران در آن حال از حادثه برخورد دو هواپیما به برجهای دوقلو باخبر شده بودند). این شیوه روایتِ حالت استثنایِ واقعه چگونه عمل میکند؟مقایسهای با فیلم فهرست شیندلر ساخته اسپیلبرگ در اینجا آموزنده خواهد بود: با وجود اینکه این فیلم هم در زمینه هنری و هم در زمینه سیاسی یک شکست محسوب میشود، ایده برگزیدن شیندلر بهعنوان یک قهرمان تصمیمی درست بود ـ درست به دلیل برگزیدن یک آلمانی (که برای کمککردن به یهودیها دست به کاری زد) است که میتوان نشان داد که این امکان وجود داشت تا در این وضعیت کاری کرد، و در ادامه عملاً بتوان آنانی را که هیچ عکسالعملی از خود نشان ندادند (در حالی که امکان آن وجود داشت) محکوم کرد.
در United ۹۳، برعکس، تمرکز بر روی شورش مسافران پیگیر این هدف است که ما را از پرسیدن سوالهایی بازدارد که واقعا باید طرح شوند. یا به بیان بهتر، اجازه دهید خود را به دست تجربه ذهنی سادهای بسپاریم و فرض کنیم هر دو فیلم بدینصورت تغییر میکردند: American ۱۱ (یا پرواز دیگری که به هدف خود اصابت کرد) به جایUnited ۹۳، داستان مسافران آن؛ «مرکز تجارت جهانی» بازسازیشده به صورت داستانِ دو آتشنشان یا مامور پلیس که پس از تحمل زجر طولانی در میان ویرانهها جان میسپردند... بدون هیچ توجیه و یا تظاهر به «فهمِ» این جنایت هولناک، چنین نسخهای ما را با دهشتناکی حقیقیِ این وضعیت روبرو میکند، ما را به تفکر وا میدارد، تا دستبهکارِ پرسیدن سوالهایی جدی شویم در اینباره که چطور چنین چیزی توانست رخ دهد و وقوع آن به چه معناست.دوم اینکه، علاوه بر مورد قبل، هر دو فیلم در صورت ظاهری خود نیز حاوی لحظاتی از حالتهای استثناییِ واقعه هستند: لحظاتی که از شیوه روایت ساده و رئالیستی فیلم پیروی نمیکنند. United ۹۳ با نمایش ربایندگان در اتاق یک مُتل در حال دعاکردن و آمادهشدن آغاز میشود.
حالت آنها خشک و جدی به نظر میرسد، شبیه به یک جور فرشتگان مرگ ـ و اولین صحنه پس از تیتراژ نیز این گمان را تایید میکند: تصویر منظره وسیعی است از بالای منهتن در شب، در حالی که آوای دعای ربایندگان به گوش میرسد، انگار که ربایندگان بر بالای شهر میچرخند، آماده میشوند تا بر زمین هبوط کنند و کشته خویش را درو کنند... به طور مشابه، در فیلم «مرکز تجارت جهانی» هیچ نمای مستقیمی از هواپیماها در حال برخورد به ساختمانها نمایش داده نمیشود؛ تنها چیزی که میبینیم، چند ثانیه پیش از فاجعه، هنگامی که یکی از پلیسها در خیابانی شلوغ میان انبوه مردم است، سایهای تهدید کننده است از هواپیمای اول بر فراز سرِ آنها.
(به علاوه، به طور معناداری، پس از اینکه پلیس - قهرمانها در میان ویرانهها اسیر شده اند، دوربین، با یک حرکت هیچکاکی، به زاویه دید خداگونه از بالای شهر نیویورک بازمیگردد.) این گذر مستقیم از زندگی روزمره روی زمین به زاویه دید از بالا طنینی عجیب و الاهیگون به هر دو فیلم میبخشد - انگار که این حملات نوعی مداخله الاهی در زندگی روزمره بشر بوده باشد. این به چه معناست؟ اولین عکسالعمل جری فالول و پت رابرتسون را به حملات یازده سپتامبر به خاطر بیاورید که آن را نشانهای تلقی کردند از اینکه خداوند حمایت و حفاظت خود را از آمریکا به خاطر زندگی گناهآلود آمریکاییها گرفته است، و بدینخاطر هدونیسم، ماتریالیسم، لیبرالیسم و خواهشهای جنسی بیقیدوبند را سرزنش میکردند، و ادعا داشتند آن چه حق آمریکا بوده بر سرش آمده است. این حقیقت باید ما را به اندیشه وادارد که همین طرز محکومکردن آمریکای «لیبرال» توسط گروه دیگر که مسلمانان باشند، برخاسته از اعماق قلب آمریکاست. United ۹۳ و «مرکز تجارت جهانی» قصد دارند به طور پنهانی عملی برخلاف این انجام دهند: تفسیر فاجعه یازده سپتامبر به عنوان چیزی که در ظاهر مصیبت است ولی در باطن برکت، به عنوان یک مداخله الاهی از بالا تا ما را از چرت فراموشی معنویت بیدار کند تا سیرت نیکمان را آشکار سازیم. فیلم «مرکز تجارت جهانی» با این کلمات به پایان میرسد: حوادث وحشتناکی مثل انهدام برجهای دوقلو بدترین و بهترین درونیات مردم ـ شجاعت، همبستگی، فداکاری برای همگان ـ را به نمایش میگذارد. مردم در حال انجام کارهایی تصویر میشوند که هیچگاه تصور نمیکردند بدان قادر باشند. و به نحوی تاثیرگذار، این دیدگاه یوتوپیایی یکی از زیرلایههایی است که برای فیلمهای نمایشدهنده حوادث مصیبتبار، برای ما جذابیت ایجاد میکند: انگار که جوامع ما به یک فاجعه درست و حسابی احتیاج دارند تا روحیه همبستگی همگانی احیا شود.
به آخرین و مهمترین خصوصیت میرسیم: هر دو فیلم نه تنها از موضعگیری سیاسی نسبت به این حوادث خودداری میکنند، بلکه از نمایش بافت کلیِ ایده سیاسیِ خود نیز سرباز میزنند. نه آن مسافر در United۹۳ و نه آن مامور پلیس در «مرکز تجارت جهانی» درکی از وضعیت کلی ندارند ـ آنها ناگهان خود را در وضعیتی وحشتناک مییابند و باید ناگزیر هر چه از دستشان برمیآید انجام دهند. این فقدان «نقشهبرداری یا طرحسازیِ شناختی» [cognitive mapping] بسیار مهم است: هر دو فیلم انسانهای عادی را تحتتاثیر هجوم ناگهانی تاریخ بهعنوان علت غایب، امر واقعی نامرئی و زجرآور، قرار میدهد. تنها چیزی که میبینیم تاثیرات مخرب است، در حالی که علت آنها در نمونه «مرکز تجارت جهانی» آنقدر مجرد و آبستره است که هر کس میتواند به سادگی همین فیلم را در شرایطی تصور کند که برجهای دوقلو به سبب زلزلهای عظیم متلاشی شده است. و یا حتی با برخوردی منتقدانهتر، میتوان همین فیلم را در شهری بزرگ در آلمانِ ۱۹۴۴، پس از بمبارانهای مخرب متحدین تصور کنیم... (در فیلم تلویزیونیِ مستندی در آن دوره، عدهای از خلبانان آلمانی که طی این حادثه با تعداد اندکی هواپیمای نظامی ـ که آلمان هنوز در ۱۹۴۴ در چنگ داشت ـ از شهرهای آلمان دفاع کرده بودند و از این واقعه جان سالم به در برده بودند، مدعی بودند که کوچکترین نزدیکی با رژیم نازی نداشتند، و به کلی از سیاست بهکنار بودند، و فقط شجاعانه از مملکتشان دفاع میکردهاند)...
حال اگر حوادث همین فیلم در ساختمان مرتفعی در جنوب بیروت اتفاق بیفتد چطور؟ نکته همین جاست: این فیلم نمیتواند آنجا اتفاق بیفتد. چنین فیلمی به عنوان «یک پروپاگاندای تروریستیِ زیرکانه و حامی حزبالله» طرد میشود (و همین اتفاق در مورد فیلم فرضی آلمانی نیز میافتد). معنای این همه این است که پیام ایدئولوژیکی- سیاسی دو فیلم در نفسِ خودداری از ارائه پیام سیاسی نهفته است: این خودداری مسبوق به «اعتماد»ی ضمنی به حکومت هر شخص است ـ «وقتی دشمن حمله میکند، هرکس باید وظیفه خویش را انجام دهد...» به خاطر وجود همین اعتماد ضمنی در فیلمهای United۹۳ و «مرکز تجارت جهانی» است که این دو با فیلمهای صلحطلبی مثل راههای افتخار، ساخته استنلی کوبریک، تفاوت دارند. در حالیکه در چنین فیلمی نیز، انسانهای عادی (سربازها) نمایش داده میشوند که در دام زجر و مرگ گرفتار شده اند ـ اینجا، رنج آنها به وضوح به عنوان جانبازیِ عبث و بیمعنایی برای علتی مبهم و تدوینشده رخ مینماید. حاضرجوابیِ مشهور شرلوک هولمز را در کتاب شراره نقرهای نوشته آرتور کانن دویل به خاطر بیاورید: «آیا نکتهای هست که میخواهی توجه مرا بدان جلب کنی؟ به قضیه عجیب سگ، هنگام شب. اما سگ که شب هیچ کاری نکرد. این همان رخداد عجیب است»
میتوان در مورد «مرکز تجارت جهانی» نیز همین را گفت: «توی فیلم، آن رخداد عجیب مربوط به حمله تروریستها را به یاد آر!»، «اما ما هیچ حمله تروریستی ندیدیم»، «این دقیقاً همان رخداد عجیب است...» این شرح ما را به نکته آغازین بحث بازمیگرداند، به خصوصیت «انضمامی یا مشخصِ» دو فیلم، که نمایانگر انسانهای عادی است آنهم با بهکارگیری رئالیسمی بیآرایه و ساده. هر فیلسوفی از استفاده ضدشهودی هگل از تضاد میان «انتزاعی» [abstract] و «انضمامی»[concret] آگاه است: در گفتار رایج، «انتزاعیها» مفاهیمی کلی هستند، در تضاد با حوادث و اشیای شمارای موجود که «مشخص یا انضمامی» هستند؛ در نظر هگل، برعکس، این همان واقعیت بیواسطه است که «انتزاعی» است و «انضمامی» کردنِ آن بدینمعنی است که پیچیدگیهای کلی را بر آن پیاده کنیم تا معنا بگیرد. مسئله این دو فیلم در همینجا نهفته است: هر دو در عین «انضمامیبودن» بسیار «انتزاعی»اند. کاربرد نمایش مستندگونِ افراد حقیقی و مشخص که با زندگی دستوپنجه نرم میکنند فقط برای جلوگیری از این نیست که فیلم چهره یک فیلم تجاری مزخرف را به خود بگیرد، بلکه هدف آن است که زیرمتن تاریخی آن را بزداید.
هم اکنون پس از پنج سال چنین موقعیتی داریم: هنوز ناتوان از ارائه روایتی کلی [و انضمامی] از ۱۱ سپتامبر، بهمنظور «طرحسازیِ شناختیِ» آن. البته، با این داستانِ رسمی مواجهایم که مطابق آن، حضور بالقوه تهدید دشمن نامرئی حملات پیشگیرانه را قانونی میسازد: دقیقاً از آن رو که تهدید بالقوه است، همیشه فرصت برای انتظار تحقق آن وجود ندارد، پس یکی باید در حمله پیشدستی کند، پیش از آنکه بسیار دیر شود. به زبان دیگر، تهدید نامرئیِ همهـ جاـ حاضرِ ترور، تدابیر محافظتی همهـجاـآشکارِ دفاعی را موجه میسازد. تفاوت میان جنگ ضدترور با درگیریهای جهانی قرن بیستم مثل جنگ سرد این است که، در حالیکه در وضعیتهای قبلی، دشمن به وضوح به عنوان «امپراطوری کمونیستِ» کاملاً پدیدار، قابل تشخیص بود، تهدید تروریسم ذاتاً ناپیدا و فاقد مرکزی قابلرؤیت است.
این وضع تا حدی به شخصیتپردازی کاراکتر لیندا فیورنتینا در The Last Seduction میماند: «بیشتر انسانها یک سویه تاریک دارند... او غیر از این هیچ نداشت.» بیشتر رژیمها یک سویه متخاصم نامرئی دارند... خطر تروریسم غیر از این هیچ ندارد.قدرتی که خود را همواره در خطر و در حال دفاع در برابر دشمنی نامرئی مینمایاند، خویشتن را در معرض این خطر قرار میدهد که مورد سوءتعبیر قرار گیرد: آیا میتوانیم حقیقتاً به آنها اعتماد کنیم، یا اینکه آنها این تهدید را در بوق کردهاند تا ما را کنترل کنند؟ بنابراین نتیجه پارادوکسیکال این نامرئینُمایی ِدشمن میتواند منجر به عوضشدن نقشها شود: در این دنیایی که دشمن هیچگاه مشخص نیست، این خود آمریکا بهمنزله محافظتکننده در برابر تهدید است که به عنوان دشمن اصلی سر برمیآورد... شبیه به ماجرای کتاب «قتل در قطار اورینت» نوشته آگاتا کریستی که در آن، از آنجایی که تمام گروه مظنونین قاتلاند، خودِ قربانی (یک میلیونر شرور) بایست نهایتاً در مقام جنایتکار قرار گیرد.
پس آنچه میآموزیم این است که در جنگ با ترور، بسیار حیاتی است که سیاستهای دولت ـ از منظر برخورد دموکراتیک ـ ناپیدا باشد. متاسفانه، هماکنون داریم هزینه انبوه دروغها و تزویرهای آمریکا و انگلیس در دهه گذشته را میپردازیم، در حالیکه اوج آن تراژدیـکمدی قضیه سلاحهای کشتارجمعی عراق است. اعلام آمادهباش در پی عملیات خنثیشده تروریستی را (برای منفجرکردن تعداد زیادی هواپیما در مسیر پروازشان از لندن به آمریکا) در آگوست ۲۰۰۶ به خاطر بیاورید: بدون شک این اعلام آمادهباش ساختگی نبود، داشتن چنین ادعایی بسیار پارانوئیک مینماید ـ اما با این وجود، همچنان این سوءظن باقی میماند که تمام اینها نمایشی بود در خدمت خود دولت تا ما را به یک وضعیت اضطراری دائمی عادت دهد، به وضعیت استثنایی به عنوان یکجور وضعیت عادی زندگی. چنین اتفاقات فضایی را برای سوءاستفاده ابزاری بازمیگذارند که در آن هر چیزِ قابلمشاهده برای عموم در واقع تدابیر ضدتروریستی است. آیا قضیه به همین سادگی نیست که آنها از ما، شهروندان معمولی، چیزی بسیار گران طلب میکنند ـ درجهای از اعتماد و اطمینان که آنانی که بر مسند قدرتاند، خود مدتها پیش ترکاش گفتهاند؟ این گناهی است که به خاطر آن بوش، بلر و همراهان آنان را هرگز نباید بخشید.
پس معنای تاریخی ۱۱ سپتامبر چیست؟ ۱۲ سال پیش، نهم نوامبر ۱۹۸۹، دیوار برلین فروریخت. فروپاشی کمونیسم عموماً به عنوان فروپاشی آرمانشهرهای سیاسی تلقی میشد: امروز، ما در دوره پساـیوتوپیایی حکومتهای پراگماتیک زندگی میکنیم، بدینخاطر که این درس گران را آموختهایم که چطور آرمانشهرهای سیاسی به ورطه ترور توتالیتر ختم میشوند... به هر حال اولین چیزی که بایست اینجا مورد توجه قرار گیرد آن است که این بهاصطلاح فروپاشی آرمانشهرها حاکمیت ۱۰ساله آخرین آرمانشهر بزرگ را در پی داشت: آرمانشهر لیبرال دموکراسی کاپیتالیست جهانی. نهم نوامبر بنابراین پیامآور «دهه نود فرخنده» بود، رویای فرانسیس فوکویاما مبنی بر «پایان تاریخ»، اعتقاد به این که لیبرال دموکراسی، علیالاصول، پیروز بود، اینکه جستجو به پایان رسیده است، اینکه ظهور یک جامعه جهانی لیبرال بسیار نزدیک است، اینکه از موانعی که بر سر نیل به این پایان خوشِ بس هالیوودی است به هر حال گذر خواهیم کرد (موانع: جیبهای داخلی مقاومت که به خاطر آن رهبران هنوز ملتفت نشدهاند که زمانشان به سرآمده). ۱۱ سپتامبر نمود عظیمی از پایان این آرمانشهر است، بازگشتی به تاریخ واقعی: دهه نودِ خوش کلینتونی به سر آمده، دوره جدیدی در راه است که در طی آن دیوارهای جدیدی در همه جای جهان ظاهر میشود، میان اسرائیل و کرانه باختری، اطراف اتحادیه اروپا، بر سر مرز آمریکا- مکزیک، بر سر مرز اسپانیا - مراکش؛ به جای دیوار برلین، دورانی مملو از شکلهای جدیدی از آپارتاید و شکنجه مشروع و قانونی. دورنمای بحران جهانیِ جدیدی پدیدار است: از نوع نظامی و فجایعی از اقسام دیگر، وضعیتهای اضطراری دائمی...
به شخصیت دیگری (که اخیراً جان سپرد) نیز باید اشاره کرد، آلفردو استروسنر، کسی که، هرچند غیرمنتظره، پیشرو طرح برقرارسازی وضعیت اضطراری به عنوان شیوه عادی زندگی قرار گرفت. رژیم آتوریتر استروسنر در پاراگوئه دهه ۶۰ و ۷۰ منطق وضعیت استثنایی را به حد غایی و احمقانه بیسابقهای رساند: پاراگوئه ـ با عنایت به قانون اساسی آن ـ یک دموکراسی پارلمانی عادیِ ضامن همه آزادیها بود؛ با اینحال، از آنرو که، بنابر ادعای استروسنر، ما به خاطر درگیری جهانی میان آزادی و کمونیسم همه در یک وضعیت اضطراری هستیم، پیادهسازی کامل قانون اساسی برای همیشه به تعویق افتاد و یک وضعیت اضطراری دائمی اعلام شد. این وضعیت اضطراری هر چهار سال تنها یک روز به حال تعلیق در میآمد: روز انتخابات، تا انتخابات آزاد صورت گیرد، که حاکمیت حزب کولورادوی استروسنر را با اکثریت۹۰درصد در مقابل مخالفهای کمونیستاش قانونی کند. پارادوکس اینجاست که وضعیت اضطراری یک وضعیت عادی تلقی میشد، در حالیکه آزادی «عادی» دموکراتیک ـ آنهم خیلی مختصر هر چهارسال یک بار ـ درمقام امری استثنایی پدیدار میشد.
آیا این رژیم عجیب و غریب خود پیش از این نمایانگر رادیکالترین پیامد گرایشی نبود که در جوامع لیبرال-دموکراسیِ پس از ۱۱ سپتامبر به وضوح مشاهده میشد؟ همانطور که پرزیدنت بوش بلافاصله پس از ۱۱ سپتامبر عنوان کرد، آمریکا در وضعیت جنگ است ـ با اینحال مسئله اینجاست که از قضا آمریکا در وضعیت جنگ نیست، لااقل در معنی دیرینه متداول کلمه (برای اکثریت مردم، زندگی روزمره ادامه پیدا میکند، و جنگ همچنان مسئله انحصاری دولت باقی میماند): بنابراین نفس تفاوت میان وضعیت جنگ و وضعیت صلح محو میشود، داریم به دورهای نزدیک میشویم که در آن وضعیت صلح خود میتواند در عین حال یک وضعیت اضطراری باشد.
هنگامی که بوش با شور زیاد میل انفجاری و غیرقابل کنترل به آزادی را در کشورهای پساکمونیستی اینطور توصیف کرد: «آتشی در اندیشه انسانها»، کنایهای که ناخواسته در این عبارت جای گرفت این بود که بوش از جملهای از «جنزدگان» داستایفسکی استفاده کرد که در آن، فعالیت بیرحمانه آنارشیستهای رادیکالی که روستایی را آتش زدند اینطور توصیف میشود: «آتش واقعی در سر انسانهاست، نه بر بام خانهها». آنچه بوش درک نکرد این بود که پنج سال پیش، در ۱۱ سپتامبر، نیویورکیها دود این آتش را دیده و بویش را در مشامشان حس کرده بودند.
ژیژک
ترجمه:آریا ثابتیان
این مقاله دو سال پیش (سپتامبر ۲۰۰۶) در پنجمین سالگرد حادثه ۱۱سپتامبر نوشته شده است. منبع: http://www.lacan.com/zizafter.htm
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست