جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

معنای فلسفه از دیدگاه داوری اردكانی


معنای فلسفه از دیدگاه داوری اردكانی

فلسفه , علم به اعیان اشیاء چنان كه هستند به قدر طاقت بشر است تمامی محصلانی كه شروع به یادگرفتن فلسفه ی اسلامی می كنند این عبارت را یاد می گیرند ولی هنوز ماهیت فلسفه را نمی دانند, هرچند كه تعریف مذكور بیان ماهیت فلسفه است بسته به اینكه پرسش را با چه زبانی بگوییم و با چه گوشی بشنویم مراتب فهم و ادراك ما از پرسش و پاسخ فرق می كند

● فلسفه‌ چیست‌؟

از طرح‌ پرسش‌ فلسفه‌ چیست‌؟ چه‌ مقصودی‌ داریم‌؟ وقتی‌ می‌پرسیم‌ كه‌ فلسفه‌ چیست‌، بسته‌ به‌ اینكه‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌ای‌ طرح‌ شده‌ باشد، جواب‌ آن‌ متفاوت‌ است‌. مثلاً ممكن‌ است‌ كسی‌ در متنی‌ كه‌ می‌خواند به‌ لفظ‌ فلسفه‌ برخورد كند و معنی‌ آن‌ را نداند و بپرسد كه‌ فلسفه‌ چیست‌. در جواب‌ این‌ پرسش‌ می‌توان‌ شرحی‌ در باب‌ لفظ‌ فلسفه‌ داد یا نوع‌ مسائلی‌ را كه‌ در فلسفه‌ مورد بحث‌ قرار می‌گیرد ذكر كرد. این‌ پرسش‌ را اهل‌ منطق‌ و فلسفه‌ پرسش‌ از مای‌ شارحه‌ می‌گویند. «ما» به‌ معنی‌ «چیست‌» است‌ و با مای‌ شارحه‌ پرسش‌ از مفهوم‌ شی‌ء می‌شود. این‌ نوع‌ پرسش‌ در چه‌ مرتبه‌ای‌ مطرح‌ می‌شود؟

آیا این‌ سؤال‌ را صرفاً اشخاصی‌ مطرح‌ می‌كنند كه‌ هیچ‌ مفهومی‌ از فلسفه‌ ندارند؟ نه‌، گاهی‌ اهل‌ پژوهش‌ هم‌ این‌ پرسش‌ را به‌ میان‌ می‌آورند و به‌ پژوهش‌ در آثار فلسفه‌ می‌پردازند كه‌ تعاریف‌ فلسفه‌ را گردآوری‌ كنند. در این‌ مورد هم‌ پرسش‌ از مفهوم‌ فلسفه‌ شده‌ است‌، بدین‌ معنی‌ كه‌ پژوهنده‌ احیاناً تماسی‌ با معنی‌ فلسفه‌ نداشته‌ و اقوال‌ دیگران‌ را نقل‌ كرده‌ است‌. اما فیلسوف‌ كه‌ فلسفه‌ را تعریف‌ می‌كند به‌ پرسش‌ مای‌ شارحه‌ جواب‌ نمی‌دهد و شرح‌ لفظ‌ و بیان‌ مفهوم‌ نمی‌كند، بلكه‌ معنی‌ و ماهیت‌ را باز می‌گوید؛ اما همین‌ تعریف‌ را وقتی‌ پژوهنده‌ نقل‌ می‌كند، ممكن‌ است‌ پاسخ‌ مای‌ شارحه‌ داده‌ و از مفهوم‌ تجاوز نكرده‌ باشد. چه‌ می‌شود كه‌ تعریفی‌ را یكبار جواب‌ از مای‌ شارحه‌ می‌دانیم‌ و همان‌ تعریف‌ در محل‌ دیگر جواب‌ مای‌ حقیقیه‌ است‌؟ (با مای‌ حقیقیه‌ پرسش‌ از حقیقت‌ و ماهیت‌ اشیاء می‌شود.) این‌ اختلاف‌ ناشی‌ از اعتبار نویسنده‌ و خواننده‌ یا گوینده‌ و شنونده‌ است‌.

برای‌ روشن‌ شدن‌ مطلب‌ یكی‌ از تعاریف‌ فلسفه‌ را می‌آوریم‌: فلسفه‌، علم‌ به‌ اعیان‌ اشیاء چنان‌ كه‌ هستند به‌ قدر طاقت‌ بشر است‌. تمامی‌ محصلانی‌ كه‌ شروع‌ به‌ یادگرفتن‌ فلسفه‌ی‌ اسلامی‌ می‌كنند این‌ عبارت‌ را یاد می‌گیرند ولی‌ هنوز ماهیت‌ فلسفه‌ را نمی‌دانند، هرچند كه‌ تعریف‌ مذكور بیان‌ ماهیت‌ فلسفه‌ است‌؛ بسته‌ به‌ اینكه‌ پرسش‌ را با چه‌ زبانی‌ بگوییم‌ و با چه‌ گوشی‌ بشنویم‌ مراتب‌ فهم‌ و ادراك‌ ما از پرسش‌ و پاسخ‌ فرق‌ می‌كند. طوایف‌ مختلف‌، از فیلسوف‌ و متكلم‌ و صوفی‌ و سوفسطایی‌، كه‌ پرسش‌ از فلسفه‌ می‌كنند، مرادشان‌ از این‌ پرسش‌ متفاوت‌ است‌ و جوابی‌ كه‌ می‌دهند صرفاً بیان‌ ذات‌ فلسفه‌ نمی‌كند و ای‌ بسا كه‌ اصلاً به‌ ماهیت‌ فلسفه‌ ربطی‌ ندارد بلكه‌ به‌ نحو صریح‌ یا مضمر متضمن‌ نوعی‌ انكار و اثبات‌ است‌. حتی‌ فلاسفه‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چیست‌؟ پاسخهای‌ متفاوت‌ داده‌اند.

آیا می‌توان‌ گفت‌ كه‌ هر فیلسوفی‌ در تعریف‌ فلسفه‌ به‌ فلسفه‌ی‌ خود نظر داشته‌ و از زمان‌ ارسطو تاكنون‌ هر وقت‌ پرسش‌ از ماهیت‌ فلسفه‌ شده‌، پرسش‌ كننده‌ جوابی‌ متناسب‌ با مبادی‌ تفكر خود به‌ آن‌ داده‌ و فلسفه‌ی‌ خود را تعریف‌ كرده‌ است‌؟ ظاهراً به‌ این‌ پرسش‌ باید پاسخ‌ مثبت‌ داده‌ شود، زیرا به‌ نظر افلاطون‌ فلسفه‌ سیر از عالم‌ شهادت‌ (محسوس‌) به‌ عالم‌ غیب‌ (مُثُل‌) و دیدار معقولات‌ است‌ و كانت‌ مابعدالطبیعه‌ (به‌ معنی‌ فلسفه‌) را تدوین‌ مرتب‌ و منظم‌ تمام‌ آن‌ چیزهایی‌ می‌داند كه‌ ما به‌ وسیله‌ی‌ عقل‌ محض‌ و بدون‌ مدخلیت‌ تجربه‌ دارا هستیم‌.

مطابق‌ تعریف‌ كانت‌، وجود كه‌ به‌ اصطلاح‌ كانت‌ از مقولات‌ فاهمه‌ و به‌ تعبیر فلاسفه‌ از معقولات‌ ثانیه‌ است‌، موضوع‌ فلسفه‌ نیست‌ بلكه‌ در زمره‌ی‌ مسائل‌ است‌ و فلسفه‌ محدود به‌ مبحث‌ شناسایی‌ و تحقیق‌ انتقادی‌ در این‌ زمینه‌ می‌شود. پیداست‌ كه‌ تعریف‌ افلاطون‌ با آنچه‌ كانت‌ در باب‌ ماهیت‌ فلسفه‌ گفته‌ است‌ تفاوت‌ دارد. اكنون‌ اگر به‌ تعریفی‌ كه‌ برگسون‌ كرده‌ است‌ توجه‌ كنیم‌، می‌بینیم‌ كه‌ تعریف‌ او با آنچه‌ از افلاطون‌ و كانت‌ نقل‌ شده‌ و از تعریف‌ تمام‌ فلاسفه‌، ممتاز است‌. برگسوان‌ فلسفه‌ را به‌ عنوان‌ شهود وجدانی‌ زمانی‌ كیفی‌ (به‌ معنی‌ دهر و دیرند) تلقی‌ می‌كند كه‌ مخصوص‌ فلسفه‌ی‌ اوست‌. این‌ اختلاف‌ مخصوصاً در عصر ما دستاویز مخالفت‌ با فلسفه‌ و نفی‌ و انكار آن‌ شده‌ است‌.

مخالفان‌ و منكران‌ فلسفه‌ می‌گویند در حالی‌ كه‌ هر فیلسوفی‌ طرح‌ نو درانداخته‌ و آرای‌ اسلاف‌ خود را نقض‌ كرده‌ و در هیچ‌ موردی‌ فلاسفه‌ به‌ اتفاق‌ رأی‌ و نظر نرسیده‌اند از كجا می‌توان‌ دانست‌ كه‌ كدام‌ رأی‌ درست‌ است‌ و كدام‌یك‌ درست‌ نیست‌، و شاید كه‌ همه‌ برخطا باشند و سخنانشان‌ پایه‌ و اساس‌ نداشته‌ باشد. این‌ اشكال‌ در حد خود اهمیت‌ ندارد اما از آن‌ جهت‌ كه‌ با وضع‌ تفكر عصر حاضر ارتباط‌ دارد باید به‌ آن‌ توجه‌ كرد، به‌ خصوص‌ كه‌ مدعی‌ چیزی‌ را در برابر فلسفه‌ قرار نداده‌ و وجود فلسفه‌ها را دلیل‌ شكست‌ فلسفه‌ قلمداد كرده‌ است‌. اینكه‌ آیا فلسفه‌ شكست‌ را در درون‌ و باطن‌ خود دارد یا نه‌، مطلبی‌ است‌ كه‌ بعداً به‌ آن‌ می‌پردازیم‌؛ اكنون‌ بحث‌ بر سر این‌ است‌ كه‌ آیا اختلاف‌ میان‌ فلاسفه‌، فلسفه‌ را از اعتبار می‌اندازد.

پاسخی‌ كه‌ به‌ این‌ پرسش‌ داده‌ می‌شود تابع‌ رأی‌ و نظر پاسخ‌ دهنده‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ است‌. اگر پاسخ‌ دهنده‌ در مرتبه‌ی‌ حس‌ و خیال‌ و وهم‌ مانده‌ و فلسفه‌ را مجموعه‌ی‌ سخنانی‌ می‌داند كه‌ هر فیلسوف‌ به‌ مقتضای‌ فهم‌ و ذوق‌ خود گفته‌ است‌ و اختلاف‌ آرای‌ فلاسفه‌ را حجت‌ موجه‌ بی‌اعتباری‌ فلسفه‌ می‌انگارد، به‌ این‌ معنی‌ كه‌ احكام‌ و قواعد فلسفه‌ را با قوانین‌ علم‌ جدید كه‌ می‌تواند مورد قبول‌ و تصدیق‌ همگان‌ قرار گیرد قیاس‌ می‌كند و هر قاعده‌ و حكمی‌ را كه‌ واجد این‌ خصوصیت‌ نباشد در مرتبه‌ی‌ پایین‌تر نسبت‌ به‌ احكام‌ و قوانین‌ علمی‌ قرار می‌دهد، به‌ این‌ اعتبار فلسفه‌ اگر بی‌معنای‌ صرف‌ نباشد و بتوان‌ به‌ آن‌ اطلاق‌ شناسایی‌ كرد، نسبت‌ به‌ علم‌ به‌ معنی‌ جدید ناتمام‌ و ناقص‌ است‌.

هرچند زمینه‌ی‌ این‌ اشكال‌ را در آرای‌ سوفسطاییان‌ و شكاكان‌ می‌بینیم‌، تا زمان‌ دكارت‌ به‌ این‌ صورت‌ كه‌ گفتیم‌ درنیامده‌ بود. دكارت‌ كه‌ مؤسس‌ فلسفه‌ جدید است‌ بنای‌ این‌ اشكال‌ را هم‌ استوار كرده‌ است‌. می‌دانیم‌ كه‌ از زمان‌ دكارت‌ ملاك‌ درستی‌ و صحت‌ احكام‌ علمی‌ قطعیت‌ و یقینی‌ بودن‌ است‌. چه‌ احكامی‌ را می‌توان‌ یقینی‌ و قطعی‌ دانست‌؟

ضامن‌ علم‌ یقینی‌ و یقین‌ علمی‌ و قطعیت‌، بدیهی‌ بودن‌ اعم‌ از بداهت‌ حسی‌ و وجدانی‌ و عقلی‌ است‌. پیداست‌ كه‌ قصد دكارت‌ تأسیس‌ و اثبات‌ فلسفه‌ بود؛ او مابعدالطبیعه‌ را ریشه‌ی‌ درخت‌ دانش‌ می‌دانست‌. اما اگر همگان‌ بخواهند با ملاك‌ او به‌ نحوی‌ كه‌ خود در می‌یابند، در باب‌ درستی‌ احكام‌ بحث‌ كنند، باید فلسفه‌ را منكر شوند زیرا احكام‌ فلسفی‌ بداهت‌ حسی‌ و وجدانی‌ ندارد و اگر عقل‌ معاش‌ و عقل‌ سلیم‌ را بخواهند ملاك‌ تحقیق‌ در این‌ احكام‌ قرار دهند، فلسفه‌ جایی‌ نخواهد داشت‌ زیرا تا كسی‌ از حد عقل‌ معاش‌ نگذشته‌ باشد، طرح‌ مسائل‌ فلسفی‌ برای‌ او معنایی‌ ندارد.

یكی‌ از اتباع‌ و شارحان‌ دكارت‌ به‌ نام‌ آلكیه‌ ، مانند تمام‌ كسانی‌ كه‌ از فلسفه‌ی‌ یك‌ فیلسوف‌ دفاع‌ می‌كنند، این‌ مدعا را نمی‌پذیرند كه‌ با فلسفه‌ی‌ دكارت‌ بنای‌ شك‌ و تردید تازه‌ای‌ نسبت‌ به‌ فلسفه‌ گذاشته‌ شده‌ است‌ و به‌ نظر او احكام‌ فلسفی‌ برخلاف‌ قوانین‌ واقعی‌ علمی‌ كه‌ اعتبار آن‌ دائمی‌ نیست‌ مطلقاً معتبر است‌ و هیچ‌گونه‌ خدشه‌ای‌ به‌ احكام‌ نفس‌الامری‌ در فلسفه‌ نمی‌توان‌ وارد كرد. حتی‌ اولین‌ اشكال‌ را متوجه‌ علم‌ جدید می‌كند و می‌گوید قوانین‌ واقعی‌ علمی‌ برخلاف‌ احكام‌ نفس‌الامری‌ كه‌ ثابت‌ است‌، در طی‌ تاریخ‌ علم‌ جدید مورد تجدیدنظر و تغییر و تبدیل‌ قرار گرفته‌ و ای‌ بسا كه‌ از بعضی‌ قوانین‌ یكسره‌ سلب‌ اعتبار شده‌ است‌.

این‌ مطلب‌ هم‌ در جای‌ خود مورد بحث‌ و رسیدگی‌ قرار خواهد گرفت‌. فعلاً همین‌ قدر می‌گوییم‌ كه‌ پاسخ‌ آلكیه‌ مدعی‌ را ساكت‌ نخواهد كرد زیرا او هرچند كه‌ قعطیت‌ احكام‌ علمی‌ را مستمسك‌ رد فلسفه‌ قرار داده‌ است‌، قطعیت‌ را به‌ معنی‌ دكارتی‌ لفظ‌ مراد نكرده‌ بلكه‌ با نظر ظاهربین‌ دیده‌ است‌ كه‌ قوانین‌ علمی‌ قابل‌ اطلاق‌ بر واقعیت‌ و وسیله‌ی‌ تصرف‌ در عالم‌ است‌ و حال‌ آنكه‌ در زندگی‌ روزمره‌، فایده‌ای‌ از قواعد فلسفی‌ عاید نمی‌شود و به‌ این‌ جهت‌ باید آن‌ را در حكم‌ تفنن‌ دانست‌.

اگر در این‌ سخنان‌ دقت‌ كنیم‌ می‌بینیم‌ كه‌ انكار فلسفه‌ از ترتیب‌ مقدمات‌ نتیجه‌ نشده‌ بلكه‌ از ابتدا مسلّم‌ فرض‌ شده‌ است‌. مدعی‌ اصلاً نمی‌خواهد بداند كه‌ فلسفه‌ چیست‌. او ملاك‌ و میزانی‌ دارد كه‌ فلسفه‌ را با آن‌ می‌سنجد. این‌ ملاك‌ آرای‌ همگانی‌ مطابقت‌ و موافقت‌ ندارد و به‌ نحو بی‌واسطه‌ فایده‌ای‌ بر آن‌ مترتب‌ نمی‌شود. تا اینجا هنوز پرسش‌ فلسفه‌ چیست‌؟ جدی‌ تلقی‌ نشده‌ و در واقع‌ به‌ آن‌ عنوان‌ پرسش‌ هم‌ نمی‌توان‌ داد، یا لااقل‌ پرسش‌ حقیقی‌ نمی‌تواند باشد.

اشاره‌ كردیم‌ كه‌ قدما مطلب‌ «چیست‌» را دو قسم‌ می‌دانستند كه‌ یكی‌ را مای‌ شارحه‌ و دیگری‌ را مای‌ حقیقیه‌ می‌گفتند. مطلب‌ مای‌ شارحه‌ بر پرسش‌ از وجود و عدم‌ شی‌ء مقدم‌ است‌، یعنی‌ قبل‌ از آنكه‌ وجود چیزی‌ تصدیق‌ شده‌ باشد، می‌توان‌ در باب‌ آن‌ پرسش‌ كرد. فی‌المثل‌ كسی‌ كه‌ لفظ‌ فلسفه‌ را می‌شنود، بی‌آنكه‌ به‌ وجود و عدم‌ آن‌ كاری‌ داشته‌ باشد، بر سبیل‌ كنجكاوی‌ یا به‌ مقتضای‌ خاصی‌ می‌خواهد بداند مفهوم‌ این‌ لفظ‌ چیست‌ و چون‌ كم‌كم‌ با جوابهای‌ مختلف‌ مواجه‌ شود و نتواند به‌ وجوه‌ اختلاف‌ و اشتراك‌ آنها پی‌ ببرد، ای‌ بسا كه‌ از معنی‌ رو برمی‌تابد؛ و اگر اتفاقاً ضرورتی‌ ایجاب‌ كند كه‌ در باب‌ فلسفه‌ چیزی‌ بگوید یا بنویسد، به‌ اصطلاح‌ با بی‌نظری‌ و بی‌غرضی‌ به‌ گردآوری‌ اقوال‌ می‌پردازد.

نتیجه‌ی‌ این‌ سعی‌ مفید است‌ و شاید بعضی‌ از خوانندگان‌ فوایدی‌ بیش‌ از آنچه‌ نصیب‌ پژوهنده‌ شده‌ است‌ از آن‌ ببرند، زیرا خواننده‌ ممكن‌ است‌ قابلیت‌ و استعداد تحقیق‌ در معنی‌ فلسفه‌ داشته‌ باشد و از مجموعه‌ی‌ تعاریفی‌ كه‌ یك‌ پژوهنده‌ فراهم‌ آورده‌ است‌ چیزهایی‌ دریابد كه‌ پژوهنده‌ به‌ هیچ‌ وجه‌ به‌ آن‌ توجه‌ نداشته‌ و اهمیت‌ هم‌ نمی‌داده‌ است‌. مع‌هذا با این‌ قبیل‌ پژوهشها نمی‌توان‌ به‌ حقیقت‌ و ماهیت‌ فلسفه‌ رسید.

یادگرفتن‌ تعاریف‌ فلسفه‌ و تكرار الفاظ‌ و عباراتی‌ كه‌ اهل‌ فلسفه‌ گفته‌ و نوشته‌اند چندان‌ دشوار نیست‌ و بیشتر محصلانی‌ كه‌ درس‌ فلسفه‌ خوانده‌اند تعاریف‌ فلسفه‌ یا لااقل‌ بعضی‌ از این‌ تعاریف‌ را می‌دانند اما از وجوه‌ اشتراك‌ و امتیاز این‌ تعاریف‌ خبر ندارند و به‌ طریق‌ اولی‌ وجه‌ امتیاز فلسفه‌ را از علم‌ تحصلی‌ جدید و هنر و دیانت‌ هم‌ نمی‌دانند. پس‌ به‌ صرف‌ اینكه‌ تعریف‌ یا تمام‌ تعاریف‌ فلسفه‌ را لفظ‌ به‌ لفظ‌ فرا گرفته‌ باشیم‌، نمی‌توانیم‌ به‌ پرسش‌ فلسفه‌ چیست‌؟ پاسخ‌ بدهیم‌ زیرا در فلسفه‌ تا پرسش‌ جداً مطرح‌ نباشد پاسخ‌ جدی‌ هم‌ وجود ندارد. این‌ پرسش‌ چگونه‌ و كی‌ مطرح‌ می‌شود؟

متقدمان‌ گفته‌اند كه‌ فلسفه‌ سیر از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثانی‌ است‌. استفاده‌ای‌ كه‌ فعلاً از این‌ گفته‌ می‌توان‌ كرد این‌ است‌ كه‌ باید از مرتبه‌ و مقام‌ عادت‌ و زندگی‌ عادی‌ گذشت‌ تا طرح‌ مسائل‌ فلسفه‌ معنی‌ و مورد پیدا كند. فلسفه‌ و تفكر فلسفی‌ با عادت‌ و آرای‌ رسمی‌ مناسبت‌ و سنخیت‌ ندارد و اگر گفته‌ شود كه‌ سیر از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثانی‌ تعریف‌ فلسفه‌ نیست‌ بلكه‌ شرط‌ است‌، می‌گوییم‌ كه‌ ایراد به‌ یك‌ اعتبار درست‌ است‌ اما شرط‌ و مشروط‌ در اینجا یك‌ چیز است‌ یا می‌تواند یكی‌ باشد. سیر از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثانی‌ شرط‌ تحقق‌ فلسفه‌ است‌ و تا این‌ سیر متحقق‌ نشود فلسفه‌ هم‌، یا نیست‌ یا مجموعه‌ی‌ الفاظ‌ است‌.

مع‌ذلك‌ فلسفه‌ با این‌ سیر به‌ وجود می‌آید، بلكه‌ این‌ سیر عین‌ تفكر فلسفی‌ است‌. پس‌ اگر بیان‌ سیر از فطرت‌ اول‌ به‌ فطرت‌ ثانی‌ حدّ تام‌ فلسفه‌ نیست‌، نكته‌ی‌ مهمی‌ را روشن‌ می‌كند و آن‌ اینكه‌ فلسفه‌ و تفكر فلسفی‌ را با علوم‌ رسمی‌ و عادات‌ فكری‌ نباید قیاس‌ كرد، و البته‌ اگر چنین‌ قیاسی‌ بشود نتیجه‌اش‌ انكار فلسفه‌ است‌ و عجب‌ آنكه‌ به‌ این‌ انكار هم‌ نام‌ فلسفه‌ می‌دهند و منكر آن‌ را فیلسوف‌ می‌دانند. به‌ عبارت‌ دیگر، نام‌ فلسفه‌ را نگاه‌ می‌دارند و به‌ آن‌ معنی‌ دیگر می‌دهند و تفكر فلسفی‌ را نفی‌ می‌كنند و البته‌ این‌ نفی‌ صورتهای‌ مختلف‌ دارد، چنان‌ كه‌ در مذهب‌ اصالت‌ تجربه‌ فلسفه‌ منتفی‌ می‌شود و اصحاب‌ مذهب‌ تحصلی‌ و كسانی‌ كه‌ فلسفه‌ را منحصر به‌ علوم‌ می‌دانند چیزی‌ را به‌ نام‌ فلسفه‌ اثبات‌ می‌كنند كه‌ فلسفه‌ نیست‌.

پانوشتها

۱. مطلب‌ تغییر ذات‌ بشر در ابتدا ممكن‌ است‌ عجیب‌ به‌ نظر برسد؛ مقصود از تغییر ذات‌ بشر این‌ است‌ كه‌ در دوره‌ی‌ جدید، نفسانیت‌ كه‌ جزء ذات‌ بشر و یكی‌ از ساحات‌ وجود اوست‌ غلبه‌ پیدا كرده‌ است‌. اكنون‌ در تمام‌ حرفها و بحثهایی‌ كه‌ از بشر به‌ میان‌ می‌آید ملاك‌ و مدار نفسانیت‌ و نفس‌ اماره‌ است‌. حتی‌ وقتی‌ كه‌ از حقوق‌ بشر و از آزادی‌ او بحث‌ می‌شود، مراد حقوق‌ نفسانیت‌ و آزادی‌ نفس‌ اماره‌ است‌.

۲. دكتر داوری‌ اردكانی‌، فلسه‌ چیست‌؟ ، تهران‌، پژوهشگاه‌ علوم‌ انسانی‌، ۱۳۷۴، ص‌ص‌ ۷۰-۵۹.

۳. مقصودم‌ این‌ است‌ كه‌ طرح‌ این‌ قبیل‌ قضایا درست‌ نیست‌ و گرنه‌ خیلی‌ آسان‌ است‌ كه‌ مثلاً بگویند فلسفه‌ی‌ ارسطو موقع‌ طبقه‌ی‌ حاكمه‌ را تحكیم‌ كرده‌ است‌.

۴. كانت‌ در احكام‌ و قضایا و قوانین‌ علوم‌ دقت‌ كرده‌ و تحقیق‌ كرده‌ است‌ كه‌ این‌ احكام‌ از چه‌ نوع‌ است‌. پیداست‌ كه‌ اگر احكام‌ علمی‌ نبود، پرسش‌ كانت‌ هم‌ مورد نداشت‌. مع‌ذلك‌ پیشرفت‌ فیزیك‌ موجب‌ پیشرفت‌ در فلسفه‌ و باعث‌ پیدایش‌ فلسفه‌ی‌ كانت‌ نشده‌ است‌.

۵. اشاره‌ به‌ قول‌ انگلس‌ است‌. البته‌ انگلس‌ كانت‌ و هگل‌ را در زمره‌ی‌ فلاسفه‌ای‌ كه‌ به‌ تحكیم‌ موقع‌ قدرتمندان‌ پرداخته‌اند نمی‌دانست‌. زیرا فلسفه‌ آنان‌ را متضمن‌ دو شأن‌ متضاد ارتجاعی‌ و ترقی‌خواهی‌ می‌دانست‌. اجمالاً می‌توان‌ گفت‌ كه‌ نظر ماركس‌ و انگلس‌ در باب‌ فلسفه‌ و تاریخ‌ فلسفه‌ به‌ انحا مختلف‌ قابل‌ تفسیر است‌.

۶. من‌ فكر می‌كنم‌ -و این‌ فكر شاید خیلی‌ عجیب‌ به‌ نظر آید- كه‌ اگر غرب‌ سخنی‌ از تاریخ‌ دوهزار و پانصد ساله‌ نمی‌گفت‌ مظاهر غرب‌زدگی‌ منحط‌ و منفعل‌ در كشور ما هم‌ به‌ بازی‌ مسخره‌ی‌ تغییر تاریخ‌ رسمی‌ نمی‌پرداختند. غرب‌زدگی‌ ایشان‌ را راه‌ می‌برد، هرچند كه‌ تذكر و توجهی‌ به‌ اسارت‌ خود نداشتند و هنوز هم‌ ندارند.

۷. اینكه‌ هگل‌ فیلسوف‌ رسمی‌ بوده‌ یا نبوده‌ و چه‌ نظری‌ نسبت‌ به‌ حكومت‌ پروس‌ داشته‌ است‌ چندان‌ اهمیت‌ ندارد. مهم‌ این‌ است‌ كه‌ هگل‌ برطبق‌ اصول‌ خود نمی‌توانست‌ وضع‌ موجود را تأیید كند و به‌ این‌ ملاحظه‌ انگلس‌ هم‌ تفكر او را انقلابی‌ خوانده‌ است‌.

۸. دكتر داوری‌ اردكانی‌، فلسفه‌ چیست‌؟ ، تهران‌، پژوهشگاه‌ علوم‌ انسانی‌، ۱۳۷۹، ص‌ص‌ ۱۳۸-۱۱۷.

منبع:كانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حكمت http://www.iptra.ir


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 7 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.