جمعه, ۱ فروردین, ۱۴۰۴ / 21 March, 2025
مجله ویستا

من اچبر اچسیر هستم


من اچبر اچسیر هستم

نگاهی به اشعار اکبر اکسیر

به بهانه‌ی انتشار مجموعه‌ی شعر «زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند» سروده‌ی اکبر اکسیر و با نگاهی به شعرهای پیشین او.

اکبر اکسیر اگر چه نخستین مجموعه‌ی شعرش را در سال ١٣٦١ منتشر کرد اما با نگاهی به شعرهای‌اش می‌توان گفت که او همواره شاعری بوده است که خود را زیاد در بند پیچش‌های بی‌مورد زبانی نکرده و به راحتی حرف‌اش را زده است. شعر «بازار شیک» او را می‌توان از درخشان‌ترین شعرهای دهه‌ی پنجاه محسوب کرد:

«در ازدحام شیک

در بخش زایمان بوتیک

عامیانه می‌لولم

و از توقف بی‌جا که مانع از کسب است

با نرخ ثابتی رفتار می‌کنم

اگر چه تاریخ این شعر به بیش از سی سال گذشته مربوط می‌شود اما به نظر می‌رسد گذشت زمان موجب نشده تا آن‌چه دربارهی بازار شیک رشت در ذهن شاعر وجود داشته کم‌رنگ شده باشد، بل‌که به جرأت می‌توان گفت هنوز هم همان تازگی و نجابت زبانی را حفظ کرده است:

گلوی شیک، تنفسی عمیق را چانه می‌زند

در ازدحام شیک

انواع ره‌گذر

در زیر سایه‌ی هم راه می‌روند

و از گفت‌و‌گوی بنجل هم فال‌گوش می‌گیرند

چرا که در تمام دوران‌ها مشکلات اجتماعی همیشه وجود داشته‌اند و از این روست که گفته‌اند "تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است":

در اوج ازدحام، ناگاه جیغ زنی جوان

پویایی‌ ِ مزاحم دستی را دست‌بند می‌زند!!

من با شتاب ـ بی‌اعتنا به همهمه‌ی حراج

کالای واسطه را جار می‌زنم

بلوز حوصله‌ام تنگ است

و چارق رفتار من گشاد

در بسته‌بندیی شیک، مردار خویش را یدک می‌کشم

خلق این بی‌زمانی در شعر هنر شاعریی اکسیر را نشان می‌دهد و تسری‌ ِ این بازار به سایر بازارها و در کل اجتماع بشری، آن را تبدیل به شعری برای تمام اعصار می‌کند:

این‌جا بازار زرگران،

بازار وقت فروشان است

ـ رود ِ زنانه‌ی جاری... ـ

بازار زرگران،

ویترین عاشقان روز!

بنگاه معاملات عشق است و ازدواج...

بی‌چاره کاس‌آقا

ـ مجنون دیلمان

ایستاده هاج و واج!...

اکسیر حتا در دل‌گیرترین لحظات شاعرانه، می‌خندد. خنده‌ای از سر درد، در دنیایی که هی می‌آید می‌رود می‌آید می‌رود و بالأخره در بازار به ظاهر شیک این دنیا یک روز گم می‌شود:

تنگ غروب

در دست ره‌گذری شاد و بی‌خیال

یک‌جفت باتری ِ قلمی سرفه می‌کند:

بوب

بوب

بوب

این‌جا رشت است ـ رادیو ایران

در ازدحام شیک گم می‌شوم...» (بازار شیک، در سوک سپیداران، ص ٣٦)

باید گفت اکبر اکسیر همه چیز را ساده گرفته است شاید او بهتر از هر کسی می‌داند که "سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌گیر" و روی همین اساس است که شعرش به همان اندازه‌ی زنده‌گی‌اش، ساده، سهل و البته گاه ممتنع است.

سکوت اکبر اکسیر در دهه‌ی هفتاد به این معنی نبود که او شعر را از زند‌گی کنار گذاشت، بل‌که می‌توان اکسیر را در دوره‌ی گذاری فرض کرد که از آن فضا بیزار شده است و کتاب چاپ نمی‌کند. او در این دهه به جای چاپ کتاب، شعرهای‌اش را هر از گاهی از سر دل‌تنگی ـ خیلی کم اما با جدیت ـ می‌نویسد و در نشریات مهم آن زمان‌ها چاپ می‌کند. او حتا در شعرهای نیمایی‌اش ساده‌نویس است و وزن موجود در کلام آسیبی به شعرش نمی‌زند چرا که او نبض کلمه را می‌داند، با آن‌ها بازی می‌کند، قهر و آشتی می‌کند و بدون آن‌که تبعیضی بین‌شان قایل شود هر کدام را در جای مخصوص‌شان می‌نشاند و همه را راضی نگه‌ می‌دارد:

«سؤالی‌ست در طرح قوهای وحشی

حباب مه‌آلودهی ماه در آب

تگرگ گلوله

بر آرامش سبز ساحل

و غوغای ترد صدف‌های خالی

قراول نمی‌خوابد آیا؟

سؤالی‌ست در طرح قوهای وحشی»

و این هم نمونه‌ای از شعرهای قبل از انتشار شعرهای فرانویی‌اش (بفرمایید بنشینید صندلیی عزیز!) با تم عاشقانه:

«در امتداد سقف و سرم

گیلاس‌های چشم

کمپوت می‌شوند

تا دربان نیامده

حرفی بزن از سلامت عشق

این تابلوی مؤدب هیس

مرا لال کرده است.»

اکسیر در دهه‌ی هشتاد با انتشار کتاب شعر «بفرمایید بنشینید صندلیی عزیز!» شیپورش را برای شعر امروز ایران به صدا درآورد و گوش‌ها و چشم‌ها خسته‌ی مخاطبان سرخورده‌ را به دعوتی متفاوت برای صرف شام شعر فراخواند و آن‌هایی که به این میمهانی آمدند از حضور در آن جمع لذت بردند:

«باسکول‌های جهان دروغ می‌گویند

این شعر وزن ندارد

تُن تُن ـ تُن ِ ماهی نمی‌خورَد

ادای نهنگ درنمی‌آورد

فَع، فَع، فَعِلاتُن ِ ماهی ِ جنوب!

این شعر وزن ندارد

فقط چاپ که شد

وزین می‌شود!»

(انکار، بفرمایید بنشینید صندلیی عزیز!، ص ٢٣‌)

شعرهای او در مجموعه‌ی صندلی، خود خطابه‌ای بود به تمام شاعران امروز، به آن‌هایی که سر در لاک فرو برده‌اند و کاری به کار مخاطب ندارند؛ این‌که چه به سرشان خواهد آمد:

«برزیل! برزیل!

شعر مرا

و فوتبال و قهوه تو را زرد کرده است

آه از گلی که به دیرک بهار اصابت کرد.

می‌نشینم تا دقیقه‌ی نود

شاید این بار

داور که دست به جیب شد؛

به شاعران زرد جهان

مجموعه‌ی شعر مرا دربیاورد!» ژ

(کارت قرمز، بفرمایید بنشینید...، ص ٦١)

او در عین حال که به فکر مخاطب است اصلا ً به او فکر نمی‌کند، چرا که ویژگی ِ شعر او در صدد طراحی ِ هویت و تعیین چارچوب برای نوعی از شعر است که یکی از ویژگی‌های آن چارچوب ناپذیری‌ست:

«گیرم هلال ماه

یعنی پرانتز باز

تکلیف این ستاره‌ها چه می‌شود؟

جایی برای پانوشت نداریم

آقای ویراستار!

این شعر با این حرف‌ها شعر نمی‌شود

پرانتز را ببند

گور پدر خواننده‌ی محترم!»

(سردبیر شب، زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند، ص ١٩)

اکسیر در مجموعه‌ی دوم‌اش با شعر ماندگار «هدایت» زنگ امیدواری را برای شعر نو به صدا درآورد. می‌توان ادعا کرد این شعر به اتفاق مورد تأیید همه‌ نوع سلیقه‌ها و نحله‌ها قرار گرفت:

«بفرمایید بنشینید

صندلی ِ عزیز!

لطفا ً ورق بزنید بخوانید

کتاب محترم!

صادق باشید تا بگویم

تنها این عینک

این عصا

بوف کور را هدایت نکرده است!»

(هدایت، بفرمایید بنشینید...، ص ٧)

از ویژگی‌های شعر اکسیر، تنوع آن است که هر مخاطبی را با سلیقه‌های مختلف مجاب می‌کند تا پای حرف‌های او بنشیند. شعر او فروش‌گاه تاناکورایی‌‌ست که لباس‌های‌اش با یک فوت استادانه نو می‌شود، و شاعر با استادیی تمام از پست‌ترین عناصر موجود، شعرهای چشم‌گیر و لوکس می‌سازد.

شعر او منظره‌ای‌ست معمولی که عکاسان ره‌گذر هر روز از کنار آن می‌گذرند و عکس‌های معمولی می‌گیرند، اما او از زاویه‌ای جدید عکس‌اش را می‌گیرد تا بعضی‌ها بگویند: این همان صحنه‌‌ای‌ست که هر روز از کنارش می‌گذشتیم و توجهی نمی‌کردیم. و این‌جاست که اکسیر به معنی ِ کلمه شاعر می‌شود:

«کتاب شعرم را کسی نخرید

کتاب‌های ارسالی هم برگشت خورد

با شرمندگی ِ تمام

به جنگل رفتم

به درخت‌های بریده گفتم:

ببخشید، خیلی معذرت می‌خواهم

نمی‌دانستم این روزها مردم

به درخت بیش‌تر از شعر

احتیاج دارند! (چوکا، زنبورهای عسل...، ص ٥٨)

باید اعتراف کرد که اکسیر همیشه فرزند زمان و زبان خود بوده است اما گاه این بیش از اندازه درگیر روزمره و موضوعات بی‌ارزش می‌شود که به نظر می‌رسد ظرفیت ورود به شعر را ندارد. بعضی اسم‌ها، روی‌دادهای مقطعی و موضوعات روز اخبار که به زودی فراموش می‌شوند. اکسیر گاه خود را آن‌قدر دست‌کم می‌گیرد که در عصر یک روز تابستان در کوچه‌های آستارا با کودک ١٠ ساله هم‌بازی می‌شود و ماشین خود را با منتش١ او عوض می‌کند...!

ویژگی ِ شعرهای فرانو داشتن تناسب کلام است که گاه ممکن است شاعر را از راه به در کند و شاعر پاهای سیاه بچه‌سوسک‌اش را طلایی ببیند.

بی‌توجهی ِ مفرط اکسیر به شعرهای عاشقانه باعث شده است تا او گاه در موضوع و مضمون کم بیاورد و دم‌به‌دم یقه‌ی سردبیر را بگیرد که الامان! "هر چه هست از قامت ناساز بی‌اندام سردبیر است" و تمام کاسه‌کوزه‌ها را سر سردبیر بی‌چاره بشکند، و باجهت و بی‌جهت او را به چاه شعر وارد بکند.

با این حال او هیچ‌وقت واهمه‌ای ندارد از این‌که بگوید یک شهرستانی‌ست و این برای خودش یک نوع حسن می‌داند. و هست:

« ـ الو!

من اچبر اچسیر هستم فرزند مرحوم نغی اچسیر

اهل آستارا، ٥٢ ساله، با لهجه‌ی قلیظ تورکی

سوگند می‌خورم زمین ثابت است، خورشید متحرک

و اقرار می‌کنم سردبیر راست می‌گوید من شاعر نیستم گاوم...

(اعتراف،‌ زنبورهای عسل...،‌ ص ٦٩)

اما حضور شعر اجتماعی و حتا سیاسی در کارهای او نمودی ویژه دارد و او به رغم این‌که به ظاهر شاعر بی‌خیال و خوش‌مشربی نشان می‌دهد اما خنده‌ی تلخ او از گریه غم‌انگیزتر است:

«ساعت نه و بیست دقیقه به افق شرعی

سلیم توپی انداخت

که درست

افتاد وسط کتاب تاریخ کلاس هفتم

ثلث چاهارم بود

من هشت گرفتم

اسماعیل رد شد

زبان مادری‌ام لال...»

(چالدران، زنبورهای عسل...، ص ٤١)

او در عین حال که ادعا می‌کند کاری به اطراف ندارد با یک دوربین مداربسته مدام زندگی اطراف‌اش را می‌پاید:

«در تاکستان

تاک‌ها یا طاهرخانی‌اند یا رحمانی

با شاخه‌هایی دور از هم

و ریشه‌هایی تنیده در هم.

تاکستان

تمثیلی از سرزمین ماست

با هم و دور از هم!

روباه کیلویی چند است؟!»٢

به هر حال اکسیر همیشه در یک مجموعه، آن‌قدر شعرهای درخشان دارد که ضعف‌های احتمالی ِ او را پوشش می‌دهد. در مجموعه‌ی «زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند» از شعر آغاز کتاب گرفته تا پشت جلد، این تمایز و تفاوت، آشکار است و در نهایت خواننده را مجاب می‌کند تا به دفتر مشق او نمره‌ی خوبی بدهد.

به نظر من شعر آغاز این مجموعه می‌تواند هم‌پای شعر «هدایت» از مجموعه‌ی «بفرمایید بنشینید...» قرار گیرد. این شعر دارای تخیلی قوی، پرداختی بکر و در عین حال تلخ و گزنده است و در ابتدای کتاب، خواننده را مثل مثلث برمودا به داخل آن فرو می‌کشد و تنها راه خروجیی آن پایان کتاب است که این اتفاق با خرسندی ِ تمام انجام می‌شود:

« ـ مواظب وسایل‌تون باشین!

من بودم و جمشید و یک پادگان چشم‌قربان!

از سلمانی که برگشتیم، سرباز شدیم

در تخت‌های دوطبقه،

خواب‌های مشترک دیدیم

یک روز که من نبودم،

تخت جمشید را غارت کرده بودند!»

(در پادگان، زنبورهای عسل...، ص ٧)

کلام آخر این‌که اکبر اکسیر شاعری‌‌ست که در آستارا روییده است و هنوز هم اهل و ساکن این شهر است. او همیشه در شعر و زنده‌گی‌اش دل‌بستگی ِ خود را به زادگاه‌اش نشان می‌دهد. او که در بیست‌وپنج سال پیش می‌نوسید:

«در ذهن سبز شمال

در پای کوه‌های توالش

در دامن خزر

آن جا که دست‌ها صداقت می‌کارند

و دل‌ها چون زلال چشمه می‌جوشند

آن‌جا که می‌توان عشق را طبیعت

سادگی را آواز زنان شالی‌کار

و زند‌گی را درخت و رود و پرنده توصیف کرد

او در این شعر به یاد کودکی‌اش می‌افتاد و در نوستالوژیی ناشی از آن به گذشته‌ها چشم می‌دوزد:

شهری‌ست کوچک و سبز

با نام آستارا

شهری که کودکی‌ام را

در اشتیاق آب‌نبات‌های چوبی‌اش گم کرده‌ام!...»

(آستارا، در سوک سپیداران، ص ٩١)

و امروز با همان ته‌مانده‌های اندوه، و زمانی که برای مسافرتی کوتاه از زادگاه‌اش دور می‌شود با طعنه‌ای به تهران و متروی عجیب و ‌غریب‌اش این‌گونه می‌نویسد:

«از لابه‌لای اسکلت و چاه می‌گذرم

از کنار پوکه‌ی نیاکانی که هنوز هم

به زبان مادری فحش می‌دهند

دو ایستگاه بالاتر، بالا می‌آیم

به گورهای دسته‌جمعی می‌رسم

عمود بر سنگ و شیشه و فولاد،

فاتحه‌ای می‌خوانم

و آستارا / ٥٣٠ کیلومتر

از من دور می‌شود!»

(تهران ـ ٨٤، زنبورهای عسل...، ص ٨٢)

او به شهرستانی بودن خود افتخار می‌کند و زیردریایی‌های شعرش را، به دورهای دور می‌فرستد. او در عین حالی که معتقد است جهان امروز باید از جنگ پرهیز کند، خود جنگ‌جویی‌ست که بدون سلاح و خون‌ریزی همه‌جا را فتح کرده است.

داوود ملک‌زاده

Dabi_۱۳۶۱@yahoo.com

پانوشت:

١ . منتش: رینگ دوچرخه

٢ . ریشه‌ها، مجله‌ی رودکی، شماره‌ی ١٧، صفحه‌ی ١٠٠