پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
مجله ویستا

خروس خاله نقلی


خروس خاله نقلی

سال ها بود که خروس خاله نقلی در خانه خاله زندگی می کرد. هر روز صبح زود خروس سحرخیز از خواب بیدار می شد و با صدای زیبایش همه را بیدار می کرد. خاله نقلی خیلی خروسش را دوست داشت. صبح ها …

سال ها بود که خروس خاله نقلی در خانه خاله زندگی می کرد. هر روز صبح زود خروس سحرخیز از خواب بیدار می شد و با صدای زیبایش همه را بیدار می کرد. خاله نقلی خیلی خروسش را دوست داشت. صبح ها به لانه او می رفت و برایش آب و دانه می گذاشت. یک روز صبح خروس خاله نقلی مریض شد و از همان روز دیگر قوقولی قوقو نکرد. او دیگر صبح ها اهالی خانه را بیدار نمی کرد. عموعلی شوهر خاله نقلی از این موضوع خیلی ناراحت بود. او گفت: باید برویم و یک خروس دیگر بخریم این خروس دیگر پیر شده.

خروس خاله نقلی وقتی این حرف ها را شنید دلش شکست برای همین یک روز وسایلش را جمع کرد و از آن جا رفت. آن روز وقتی خاله نقلی به لانه آقا خروسه رفت تا برایش آب و دانه بریزد دید که خروسه رفته. خاله نقلی زود همه چیز را فهمید و دنبال خروسش رفت و بالاخره او را روی دیوار یکی از خانه های روستا پیدا کرد. خاله نقلی و عموعلی از او معذرت خواهی کردند و با خروسشان به خانه برگشتند. خروس خاله نقلی هم از خوشحالی صدایش باز شد و دوباره قوقولی قوقو کرد.