سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

خدا آن بالاست


خدا آن بالاست

پسرک برای تعطیلات نزد پدربزرگ و مادر بزرگش رفت. پدر بزرگ به او یک تیرکمان کوچک داد و گفت تا در باغ رو به روی خانه به بازی بپردازد. پسرک هیچگاه نمی‌توانست درست هدف‌گیری کند. او از …

پسرک برای تعطیلات نزد پدربزرگ و مادر بزرگش رفت. پدر بزرگ به او یک تیرکمان کوچک داد و گفت تا در باغ رو به روی خانه به بازی بپردازد. پسرک هیچگاه نمی‌توانست درست هدف‌گیری کند. او از سر عصبانیت سنگی را بر روی کش تیر و کمان گذاشت و به سوی آسمان نشانه رفت و شلیک کرد. در آن لحظه ناگهان یک مرغابی از بالا به زمین افتاد.

پسرک فهمید که سنگ به سر مرغابی اصابت کرده و او مرده است. پسرک بسیار ترسید و ناراحت شد و مرغابی را زیر چند تخته چوب پنهان کرد. پسرک متوجه شد که خواهرش ماجرا را دیده است. خواهر او به پدر بزرگ و مادر بزرگ هیچ چیزی نگفت. شب فرا رسید و پس از صرف شام مادر بزرگ از خواهر پسرک خواست تا در شستن ظرف‌ها به او کمک کند، اما دخترک گفت که برادرم می‌خواهد به شما کمک کند. سپس در گوش پسرک گفت: نشان به آن نشان مرغابی، بدو برو کمک و پسرک هم رفت.

خلاصه خواهر او هر روز پسرک را به خاطر کشتن آن مرغابی به کار می‌گرفت تا اینکه پسرک دیگر تحمل نکرد و نزد مادر بزرگش رفت و ماجرا را به او گفت. مادر بزرگ لبخندی زد و گفت: می‌دانستم، من آن روز تو را از پشت پنجره می‌دیدم. می‌خواستم ببینم که تو به بهای کاری که انجام داده‌ای تا کی برده خواهرت خواهی شد. بدان که خدا هم همواره از پنجره زندگی شاهد رفتار و منش توست. شیطان هم از همین پنجره تو را وادار به دروغ گفتن، عادات بد، عصبانیت و تنفر می‌کند. اما بدان که خدا در توبه را برایت همیشه باز می‌گذارد و تو می‌توانی همواره در پناه بخشش او احساس آرامش کنی.

مترجم: آرش میری خانی

منبع:‏ummah.com ‎