پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

جهان اندیشیدگی در داستان مدرن


جهان اندیشیدگی در داستان مدرن

هنر به اندازه ی كافی در قرن بیستم این آنارشی را آزموده و به حد كفایت آن را نمایش داده است بی سبب نیست اگر بیندیشیم كه فلسفه های نوین بتوانند قطعیتی را بنا نهند كه در آن «عدم قطعیت مشاهده گر» در عالم هستی توجه شود این به این معناست كه فلسفه هایی به وجود آیند كه «نگاه سیال ناظر» را در خود هضم كنند و در ضمن آن, نگره ای منسجم به كلیت ساختار هستی نیز داشته باشند در صورت به وجود آمدن چنین نوع فلسفه هایی مطمئناً هنر نیز از آشفته باوری رهایی می یابد

در جهان اندیشید‌گی، هر دوره هر چند هم كه تثبیت شده‌باشد برای آیندگان هم‌چون دوره‌ی گذار به نظر می‌آید. در روند تكوین فلسفی و رشد خودآگاهی، دریافت این‌كه انسان در جهان هستی هم‌چون معمایی برای خودش مطرح شود، موجب شد تا این باور به بار آید كه هویت انسانی در میان تمامی اشیای جهان هستی، راز انگیزترین موضوع آگاهی است.

برای آن‌كه یك اندیشه نهادینه شود، زمان عامل اصلی است. نهادینه شدن یك اندیشه به آن معناست كه نگرشی در بستر اجتماعی، بساطش به طرزی پهن شود كه گفتمان روزمره‌ی آدم‌ها را تحت شعاع خود قرار دهد؛ و فرهنگ و آداب را به گونه خود رنگ و لعاب زند. این‌گونه است كه معنای بستر اندیشیده‌گی متولد می‌شود. همان طور كه ما در طول زندگی‌مان در میان هزاران نوع تعامل اجتماعی تثبیت شده بار می‌آییم، به تدریج و قطره چكان، نوع نگرش‌های‌مان به جهان از همان نوعی می‌شود كه آبشخورش را از سلام و تعارفات سركوچه گرفته تا نوع بسط نشستن‌مان در میهمانی‌ها می‌سازد.

«هیومنیسم» نوعی از بستر اندیشیده‌گی بوده‌است كه در سراسر قرن بیستم نهادینه شد. تفكر انسان محوری، دریابش انسان، همچون موجودی كه تنهایی غیر مورثی خودش را در عالم هستی در می‌یابد، و نگاه متحیرانه‌اش به جریان كیهانی و از همه مهم‌تر تلاش برای یافتن هویت اجتماعی در بین انسان‌ها و اشیائی كه در بین آن‌ها زندگی می‌كند، وجود داشته است.

همین عامل در هنر تأثیر به سزای خودش را گذاشت و ملموس‌ترین آن متداول شدن داستان‌نویسی به شیوه راوی اول شخص است.

از تبعات نگره‌ی «انسان باور»، تلاش هنری برای ایجاد منطق سازه‌های ذهنی است كه در آن منطق، آدمی جایگاه خویش را در میان موجودات تثب‌یت كند. نمایش پراكنده‌گی یا پریشانی این داده، پس از عبور انسان از دوره‌ی «اسطوره باور» به دوره‌ی «انسان باور» در داستان‌های جویس و فالكنر و … مشخص است. در این دست از داستان‌ها داده‌های ذهنی با منطق قدیم جهان «اسطوره باور» و زمان خطی هماهنگ نیست؛ كه این خود موجد ساختارهای تازه داستان نویسی شد. به عنوان نمونه می‌توان به «زمان گریزی» و «مكان گریزی» راوی اشاره كرد. تداخل هویت شخصی كه در «سایكولوژی» دقیقاً مورد بررسی قرار گرفت نیز نمونه‌ای دیگر است؛ كه آدمی در تكاپوی بازیابی هویت دگرگون شده خویش، گاه و بی‌گاه از منظرگاه همنوعان خود، جریان زندگی‌اش را بازرسی می‌كند. عناصری كه می‌تواند یك اثر هنری را در این دوره قرار دهد،‌ عبارتند از راوی اول شخص، به هم ریزش زمان خطی و تداخل هویت شخصی.

این همان چیزی است كه باعث می‌شود تا بپنداریم هیچ‌گاه هنر نمی‌تواند در «درك زمان»، از فلسفه پیشی بجوید و هنرمند دانسته یا نادانسته در كش و قوس معماهایی است كه قبلاً در فلسفه طرح شده است.

این موضوع كه «آیا یك داستان می‌تواند به تمامی، منطق آفرینش خویش را بیابد یا نه؟» مطلبی است كه در فلسفه هنر قرن بیستم مطرح بوده است. واقعیت امر این است كه نه فالكنر، نه جویس، و نه نسل چهارم داستان‌نویسی ایران در چنین آثاری به آن دست نیافتند دور از دسترس بودن این منطق، آن چیزی است كه در نگاه «هایدگر» به عنوان «اصل هنری» پذیرفته می‌شود و اصولاً منطق گریزی یكی از اختصاصات اثر هنری می‌شود. گویی نظام از ویژگی‌های ذهن است، و پراكندگی و آنارشی از ویژگی‌های جهان؛ و هنرمند با منطق گریزی خویش به واقعیت نزدیك‌تر می‌شود. این مطلب كه هر منطقی از هر جنسی كه باشد به بهای توضیح بخشی از واقعیت جهان، لاجرم قسمت اعظمی از واقعیات را مورد تغافل قرار می‌دهد. آن چیزی كه ذهن آدمی را بر آن داشته است كه اصولاً واقعیت جهان را در «منطق گریزی» ذهن جستجو كند.

ریشه‌های این نوع از تفكر را در «عدم قطعیت» باید جستجو كرد و در نقدهای «نیچه» در مورد تكوین ساختارهای ذهنی، به این صورت كه «هر چه ساختار ذهنی منسجم‌تر باشد، از واقعیت جهان دور افتاده‌تر است.»

اما هنر به اندازه‌ی كافی در قرن بیستم این آنارشی را آزموده و به حد كفایت آن را نمایش داده است. بی‌سبب نیست اگر بیندیشیم كه فلسفه‌های نوین بتوانند قطعیتی را بنا نهند كه در آن «عدم قطعیت مشاهده‌گر» در عالم هستی توجه شود. این به این معناست كه فلسفه‌هایی به وجود آیند كه «نگاه سیال ناظر» را در خود هضم كنند و در ضمن آن، نگره‌ای منسجم به كلیت ساختار هستی نیز داشته باشند. در صورت به وجود آمدن چنین نوع فلسفه‌هایی مطمئناً هنر نیز از آشفته باوری رهایی می‌یابد.

برای آن‌كه بیان محوری این مقال از كف نرود به همین قناعت كنیم كه در دوران كلاسیك كه هنوز پرمحتواترین و رفیع‌ترین آثار هنری را در خود داراست، این نگرش‌های منسجم وجود داشته است. مثل نگره «فاتالیستی» (سرنوشت باوری) در «ادیپوس سوفولكس».

جهان اندیشیده‌گی بشر به حكم واقعیت تاریخی خویش نمی‌تواند در این آثارش در جا بزند. یكی از راه‌هایی كه می‌تواند بر پارادوكس «نیچه» در زمینه‌ی دور شدن ساختارهای ذهنی از واقعیت جهان،‌ چیره شود، آن است كه همچون «فوكو» این ساختارها را پدیده‌هایی مشخص در توازی با سایر پدیده‌های عالم در نظر بگیریم. همان كاری كه فوكو در جا انداختن مفهوم «عمل گفتمانی» به عنوان یك عمل مستقل انجام داد و توهم «ساختارگرایی به شیوه‌ی زبان‌شناختی» را به پایان رساند. یعنی بر این فرمول: «جهان من،‌زبان من.» چیره شد.

ابراهیم اردشیری