یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

چشم سوم


چشم سوم

همه چیز از تلفن یه دوست شروع شد زنگ زد گفت, آقا امشب با یه سری از نخبگان و دانشجویان دیدار دارن منم یه کارت اضافه دارم که نصیب شما شده گفتم شوخی نکن

همه چیز از تلفن یه دوست شروع شد. زنگ زد گفت، آقا امشب با یه سری از نخبگان و دانشجویان دیدار دارن؛ منم یه کارت اضافه دارم که نصیب شما شده گفتم شوخی نکن. آخه من کجا، مهمونی ... تازه من که نه دانشجوام نه نخبه (چون من درس طلبگی می خونم). با دوستان محترمه رأس ساعت سر قرار حاضر بودیم. ۱۰ دقیقه ای بعد از ما اون دوستی که برگه عبورها دستش بود رسید و همگی راهی حسینیه امام خمینی (ره) شدیم.

این اولین بارم نبود که به بیت می اومدم. چند سال قبل، یه بار تو ایام فاطمیه... تو ذهنم مرور می کردم که الان دم در تلفن همراه ها رو می گیرن و کیف ها رو بعد از بررسی بهمون می دن و بعد خودمونو بازرسی بدنی

می کنن و تمام. اما نمی دونستم این بار با دفعه های قبل فرق داره و هفت خوان رستمی در انتظارمونه. در ابتدای راه خیالمونو از بابت حمل بار اضافی راحت کردن و کیف و تلفن همراه ها رو با هم تحویل گرفتن. کسانی که نویسندن یا کسانی که عاشق نویسندگی ان، همیشه یه دفتر یادداشت کوچیک با یه خودکار همراهشون . من که خودمو به جرأت جزء دسته اول می دونم! دفتر یادداشتم و با یه خودکار تو جیبم گذاشتم و همراه دوستان راهی درب ورودی بیت شدم.

با نشون دادن کارتهامون از در اصلی رد شدیم و رفتیم برای بازرسی بدنی. اساساً جنس این گشتن با گشتن های دیگه فرق داشت؛ چرا که بازرس محترمه جاییو برای نگشتن باقی نذاشت. با خودم می گفتم دیگه گیتی(در)، وجود نداره و برنامه ها ردیفه و می تونیم وارد حسینیه بشیم. بی خبر از اینکه اینجا تازه اول راهه. مأموری که منو بازرسی می کرد با دیدن دفتر یادداشت و خودکارم گفت:« در ورودی حسینیه نمی ذارن اینا رو با خودت ببری، خودکارتو که حتماً می گیرن. بهتر اینا رو با کفشات تحویل کفشداری بدی.» کفری شده بودم که آخه دفتر بدون خودکار چه کارآیی می تونه داشته باشه!؟

به کفشداری رسیدیم و من دو جزء جدا نشدنیم (دفترچه یادداشت و خودکار)، رو با اعتماد به نفس کامل تحویل ندادم و با دوستان به سمت در ورودی رفتیم. وقتی کفش ها رو تحویل دادیم، یکی از بچه ها گفت از هر گیتی که رد می شیم بارمونو کمتر و کمتر می کنن؛ داریم سبک بال سبک بال

به سمت بهشت می ریم. بعد از کفشداری، با گیت دیگه ای مواجه شدیم. اونجا بود که فهمیدم در ورودی تنها گیت نبوده و بازرسی بدنی همچنان ادامه داره. طبق پیش بینی مأمور محترمه درب اصلی، به دفتر و خودکارم گیر دادن و گفتن هر دو رو تحویل بده و رد شو. هرچی التماس کردم فایده ای نداشت. دیگه واقعاً سبک بال شده بودم. به بازرس مکرمه گفتم این دفتر یادداشت حکم تمام زندگیمو داره و فقط خدا می دونه که چه مطالب مهمی توش نوشتم؛ تازه غیر از خودم کسی ازش سر در نمی یاره. جون شما و جون این دفتر (البته موقع برگشتن معنی واقعی این جمله رو هم فهمیدم؛ وقتی مجبور شدم دفترمو از بین صدها کاغذ و قلم و... که گرفته بودن به زحمت پیدا کنم).

خوش خوشانک به سمت در حسینیه می رفتیم که متوجه شدیم باز هم باید بازرسی بدنی بشیم. در این قسمت، مأمور محترمه از خجالت ما در اومد و هر جایی که در گیتهای قبلی احتمال می داد جا مونده باشه حسابی گشت. اینجا دیگه واقعاً خوان هفتم بود. با عبور از این بخش همگی نفس راحتی کشیدیم و وارد حسینیه شدیم. ورود به حسینیه مصداق بارز این آیه شد:

« فن مع العسر یسرا»، و براستی که ن مع العسر یسرا.

وارد قسمت خواهران شدیم و هر کدام یه جایی برای نشستن پیدا کردیم و مستقر شدیم. جایی که من نشسته بودم پشت ستون بود و اصلاً آقا رو نمی دیدم به همین خاطر کلی دمغ بودم. اشتیاقی خاص در بین جوانان حاکم بود و همه سرا پا چشم بی صبرانه منتظر حضور آقا بودن. عده ای از برادران محترم دانشجو دم گرفته بودن و اشعاری در مورد امام حسین (ع) و امام زمان (عج) می خوندن و حالت معنوی خاصی به مجلس داده بودن. بالاخره آقا تشریف آوردن. همگی به احترام ایشون بلند شدیم و جمعیت مشغول

شعار دادن شدن. موقع نشستن با تعجب دیدم که دیگه از ستونی که جلوم بود خبری نیست و من دقیقاً جایی هستم که آقا رو از نزدیک می بینم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.(معجزه فشار جمعیت!)

با اجازه آقا دوستان دانشجو یک به یک اومدن و حرف زدن و رفتن (در مورد این قسمت آخر مطلبم عرایضی دارم)، و نکته جالب و البته مهم در جمع سخنرانان این بود که تقریباً همگی در صحبتهاشون خواهان اجرای عدالت بودن، اما اکثراً خودشون این امر مهمو زیر پا گذاشتن. مجری، در اول برنامه اعلام کرد هرکس فقط ۵ تا ۷ دقیقه وقت صحبت داره، ولی غیر از یکی

دو نفری که فقط در مورد دغدغه دانشجوها حرف زدن بقیه این قضیه رو جدی نگرفتن و رعایت نکردن و نتیجه آن هم این شد که علاوه بر اینکه حق دیگرانو ضایع کردن، سبب کوتاه شدن زمان سخنان آقا هم شدن.

بعد از فرمایشات آقا، موقع اقامه نماز شد و بعد از آن نوبت افطار. بالاخره پلو مرغ هایی که رضا امیر خانی تو کتاب داستان سیستانش در موردشون نوشته بود نصیب ما هم شد و انصافاً هم که چقدر چسبید. ن شاء الله خدا قسمت همه آرزومندان بکنه.

ما بعد التحریر: اول از همه بگویم که اصلاً دوست نداشتم این حرفها را بزنم و دوست داشتم مطلبمو شاد تموم کنم ولی... . ولی احساس کردم اگر نزنم در حق بچه های نخبه و دانشجو ظلم کردم. در تمام مدتی که جوانان عزیز نخبه حرف می زدن با خودم فکر می کردم که چرا این جوانان شبی رو که می شه به شیرین ترین شب برای همه تبدیل بشه با صحبتهاشون تلخ می کنن و چرا با لحن دستوری و بازخواستی با رهبر عزیزمون حرف می زنن؟ چرا جوانان ما اینقدر ساده از کنار چنین موقعیتهای نابی می گذرن؟ مگر حضور در محضر آقا چند بار تو زندگی آدم پیش میاد؟ آیا اینا می دونن که کسانی هستند که آرزوی بودن تو لحظه لحظه این دیدار رو دارن؟ در اول مطلبم گفتم که من از قشر طلبه ام. اتفاقاً تو این دیدار به غیر از دوستان همراهم که همگی طلبه اند دو سه دوست طلبه دیگه هم حضور داشتن. بچه های طلبه در حسرت یه دیدار دوستانه با رهبرن. مبالغه نیست اگه بگم در ثانیه ثانیه این دیدار آرزو می کردم کاش به جای دانشجویانی که رعایت محضر آقا رو آن طور که باید و شاید نمی کنن و به خودشون اجازه می دن که به جای آقا اظهار نظر کنن، همه بچه های طلبه حوزمون نشسته بودن. اتفاقاً این حرفو یکی از دوستان موقع برگشت بهم گفت و گفت اگه بی احترامی در برابر رهبر نمی شد بلند می شدم و درخواست دیدار آقا با بچه های طلبه رو می کردم. اشتباه نشود نمی خواهم حوزه و دانشگاه رو از هم جدا ببینم ولی همانطور که آقا گفت دانشجویان حاضر نماینده همه دانشجوها نبودن.

● اما حرف آخر:

انتظارم به عنوان یک جوان ایرانی و نه تنها یک طلبه از نخبه مملکتم این است که من بعد قدر این لحظات طلایی رو که شاید تو زندگی یکبار برای همیشه اتفاق بیفته بهتر از این بدونن.

مریم نوری