جمعه, ۲۹ تیر, ۱۴۰۳ / 19 July, 2024
تازه عروس
![تازه عروس](/web/imgs/16/96/sav401.jpeg)
آخر هفته پیش زهرا و مبینا از راه رسیدند. به پیشنهاد من، بابا و من رفتیم ترمینال دنبال آنها. مبینا خیلی بیشتر از انتظار من بزرگ شده بود. موهایش یک کم بلند شده بود و زهرا هم مثل یک عروسک موهایش را شانه زده و دو تا گلسر کوچک هم زده بود به سرش. البته مبینا خواب بود. زهرا هم او را داد بغل بابا. درست که تنها ۴ ماه از وقتی همدیگر را ندیده بودیم گذشته بود اما لحظه اول که او را دیدم یک لحظه گریهام گرفت، فکر کنم حتی چشمهایم هم پر اشک شد. بعض که بدجوری گلویم را گرفت آن قدر که مجبور شدم زیر لبی سلام کنم. تا زهرا مبینا را داد دست بابا، بغلش کردم. زهرا هم درست مثل مامان، وقتی که من احساساتی میشوم، گفت آخ که چه قدر عزیزی برای من!
همین که رسیدیم خانه، مبینا از خواب بیدار شد. از همه چیز بامزهتر این بود که به نظر من مبینا همان دَردَر را هم که میگفت با لهجه اصفهانی میگفت. زهرا هم تهلهجهای دارد. البته اوج اصفهانی حرف زدنش موقعی بود که شوهرش، مجیدآقا زنگ زد و زهرا گزارش سفر به او داد.
عصر بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم، بابا مبینا را برد پارک. من و مامان و زهرا بودیم، درست مثل سالهای خیلی قبلتر، وقتی بابا هنوز بازنشسته نشده بود، زهرا و من ازدواج نکرده بودیم. عصرهای تابستان مینشستیم دور هم. البته آن موقع معمولاً من در حال تماشای تلویزیون و زهرا مشغول خواندن کتاب و مامان هم در حال انجام دادن مقدمات آشپزی بود. هیچ وقت آن موقعها احساس نمیکردم که ما آدمهای خوشبختی هستیم اما این دفعه این احساس را کردم؛ احساس کردم که الآن خوشبختم، آن موقع هم بودم. من و مامان و زهرا نشستیم دور. زهرا داشت تعریف میکرد که ماه رمضان چه خبر بوده و از فامیل چه افرادی را دیده و اینکه هر کدامشان چه کار میکنند و... در تمام طول مدتی که زهرا داشت حرف میزد من در سکوت داشتم به او گوش میدادم. زهرا هم کامل و دقیق برای من و مامان گزارش همه چیز را داد. بعد از آن مامان از سلامت مبینا پرسید و اینکه بعد از آن تب کردن شدید سه ماه قبل مشکلی داشته یا نه. زهرا باز مثل یک گزارشگر نمونه از مبینا تعریف کرد و اینکه اوضاعش چهطور بوده و دقیق توصیف کرد که این مدت چند بار آبریزش بینی داشته و.. بعد از آن مامان از مجیدآقا پرسید. زهرا هم باز مثل موارد قبلی از کار او گفت و ماموریتهایی که میرود و برنامه کاری فشرده و اینکه پروژه در حال اتمام است و همه در حال دویدن برای تحویل به موقع. خلاصه اینکه مامان شده بود شبیه این بازجوها که دائم سؤال میپرسید، شاید هم نه، زهرا شده بود شبیه یک عروسک کوکی که مامان تنظیم میکرد در مورد چه چیزی حرف بزند و زهرا شروع میکرد.
من ساکت نشسته بودم. نمیتوانم بگویم گوش میدادم. حواس من جای دیگری بود؛ به زهرا، از نوع اصلش! همان زهرای همه چیزدان و شیطون. همان زهرایی که در این زهرایی که حالا روبروی من نشسته از او نشانه چندانی نمیبینم. اما هنوز امیدوارم، به خودم میگویم این هم از زرنگی زهراست که جلوی مامان این همه خانم میشود. وقتی دو تایی تنها شدیم آن وقت حتماً دوباره همان میشود!
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم محمدجواد ظریف دولت انتخابات ریاست جمهوری پزشکیان ظریف رئیس جمهور علی باقری انتخابات ترور ترامپ
هواشناسی تهران زلزله فرودگاه هواپیما وزارت بهداشت پلیس سازمان هواشناسی اربعین قتل شهرداری تهران حوادث
مایکروسافت واردات خودرو خودرو قیمت خودرو دولت سیزدهم حقوق بازنشستگان قیمت طلا بازار خودرو قیمت دلار بازنشستگان مالیات سازمان تامین اجتماعی
کربلا عزاداری اوشین فضای مجازی تلویزیون سینما امام حسین (ع) امام حسین ژاپن سینمای ایران بازیگر فرهاد مشیری
اینترنت دانشگاه تهران پرنده
یمن رژیم صهیونیستی تل آویو اسرائیل دونالد ترامپ آمریکا غزه فلسطین جو بایدن ترامپ روسیه جنگ غزه
پرسپولیس فوتبال استقلال علی علیپور لیگ برتر نقل و انتقالات لیگ برتر لیگ برتر ایران باشگاه پرسپولیس نقل و انتقالات تراکتور علیرضا بیرانوند سپاهان
ویندوز سامسونگ ناسا خودروهای وارداتی بیماری مغز عیسی زارع پور اینستاگرام سرعت اینترنت موبایل فناوری گوشی
رژیم غذایی چاقی گرمازدگی طب سنتی کاهش وزن بارداری سکته قلبی گیاهان دارویی افسردگی صبحانه