یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
آنكه بود هیچ وقت نبود

هشت و نه شب بود. هوا دیگر تاریك و سنگین شده بود. از همان اولهای شب اضطرابی خفه مادر را آزار داده بود. به پشت پنجره رفته بود، در انتظار مرد خانه، شوهرش، پدر بچههایش... سوز سردی از درز پنجره به داخل آمده، به صورت مادر خورده بود. چون «سینوزیت» داشت، سرش از درد تیر كشیده و با خود گفته بود: «آه... ای شب لعنتی! جز تاریكی و سیاهی، حرفی هم برای گفتن داری؟»
بچهها، دوقلوها داشتند بازی میكردند. توی سروكول همدیگر میزدند، جیغ میكشیدند، قهر میكردند و دوباره بزودی با هم آشتی میكردند.
مادر از پنجره روی برگرداند و به آشپزخانه رفت تا چای درست كند، برای شوهرش كه همیشه همین وقتها، خسته و كوفته از راه میرسید.
یكی از دوقلوها دخترك پرسیده بود: «مامان! چرا بابا نمیآد؟» و او با لحنی نرم و به مهربانی گفته بود: «میآد؛ دیر نشده...»
نیم ساعت؛ سیودوسه دقیقه دیگر هم گذشت كه صدای ضعیف «تیریك» كلید چراغ راهرو به گوشهای حساس شده او رسید و بعد، صدای چرخیدن كلید در قفل در. پدر بود. در را باز كرد. دو تا كیسه نایلونی را كه توی آنها مقداری پرتقال، كمی گوشت و یك دانه مرغ متوسط بود، روی میز ناهار خوری جلوی در گذاشت. مادر، بدون آنكه پدر اشارهیی بكند، فهمید كه او با پولی كه امروز به عنوان «مساعده» گرفته، میوه و گوشت و مرغ خریده بود.
بچهها به محض دیدن پدر دست از بازی كشیدند و با خوشحالی فریاد كشیدند: «باباجون، باباجون...» و هركدام از یك طرف به آغوش پدر پرید. هر دو از شانهها و بازوهای پدر، خود را آویزان كرده بودند. مادر هم با شنیدن سروصدای دوقلوها از آشپزخانه سرك كشیده بود و با چهرهیی نگران رو به شوهر، گفته بود: «كجا بودی تا این وقت؟ چرا اینقدر دیر؟»
مرد، همانطور كه دوقلوها از جیبهای شلوارش آویزان شده بودند، در حال كندن كتش، رو به زن گفت: «هیچ چی.. جلسه داشتیم برات میگم...» حرفش را نیمه تمام رها كرده، رفته بود نشسته بود روی فرش و به پشتی كنار دیوار تكیه داده بود. بچهها هم دویدند و جلوی پاهای پدرشان دراز كشیدند و سرهایشان را گذاشتند روی پای پدر.
مادر سینی چای به دست، از آشپزخانه بیرون آمد. سینی را آرام گذاشت جلوی پدر و دو زانو نشست روبروی او. پدر استكان را برداشت. كمی چای ریخته بود توی نعلبكی. آهسته گفت: «باید برم به یك ماموریت...»
مادر كه آن شب اضطراب غیرعادی و عجیبی دلش را میخورد، ناگهان گویی بمبی در ذهنش منفجر شده باشد، پرسید: «ماموریت؟ كجا؟كی؟» پدر گفت: «فردا صبح، قرار است برویم به بندر...»
بچهها، همانطور كه دراز كشیده بودند و پاهایشان را تكان میدادند، با هم پرسیدند: «باباجون، میخوای بری مسافرت؟» پدر كه از استكان و نعلبكی و چای خوردن دست كشیده بود، دو دستش را روی گونههای بچههایش گذاشت و گفت: «آره، باباجون...» یكی از دوقلوها پسرك پرسید: «ماها رو هم میبری؟»
«نه، باباجونأ نمیشه...»
«آخه چرا، بابا... چرا هیچوقت ما رو با خودت نمیبری مسافرت؟»
«این یه مسافرت كاریه؛ وقتی برگردم همگی با هم، با مامان میریم شمال؛ خوبه؟»
بچهها ساكت ماندند و اصرار نكردند. بعد یكی از آنها پرسید: «بابایی، با چی میری مسافرت؟» پدر خندید و در جواب گفت: «با هواپیما!» مادر كه همچنان مضطرب مانده بود، پرسید: «حالا كی باید بری؟» پدر گفت: «گفتم برات كه، فردا، فردا صبح... نزدیك ظهر باید اونجا باشیم» مادر كه بعد از تحمل اضطراب با شنیدن این خبر بغض كرده بود، ناگهان به گریه افتاد و اشك از گوشه چشمهایش سرازیر شد. رو به شوهر كرد و گفت: «صبح تا شب كه نیستی؛ حالا هم كه میخوای چند روزی بری اونجا... دیگه میخوای اصلا نباشی؟ پس تكلیف من و این بچهها چی میشه؟ فردا، پس فردا هم باید كرایه صاحبخانه رو بهش بدیم! جز، چی میشه اگه بخاطر ما این شغل تو عوض كنی؟»
پدر كلافه شده بود. گفت: «بابا مگه الكیه كه هركی هر وقت دلش بخواد بتونه شغلشو عوض كنه؟ به فرض كه بشه، من شغلم رو دوست دارم... خودت كه میدونی! من هرچی دارم از همین كار و شغلمه؛ نمونهش... خود تو! اگه شغلم این نبود، اصلاص تو را میدیدم?!» بعد با مهربانی خندید.
مادر كه حال و حوصله شوخی و شیرین زبانی نداشت، بلند شد و به بچهها گفت: «بلندشین؛ وقت خوابه... پاشین، دیگه وقت خوابتونه، بیاین بریم... باید بگیرین بخوابین.»
بچهها كه نمیخواستند از كنار پدرشان بلند شوند و بروند بخوابند، غرولندكنان و پكر بلند شدند. مادر دستهای آن دو را گرفت و به طرف اتاق خواب كشانیدشان، ولی بچهها كه غرولندشان كمكم داشت به گریه و بهانهگیری تبدیل میشد، دستهایشان را از دست مادر بیرون كشیدند و گفتند: «به بابا شب بخیر نگفتیم...» و به سمت پدر دویدند و از گردن او آویزان شدند و صورت و پیشانی و چشمهای خندان پدر را بوسیدند. دخترك كه گریهاش گرفته بود، از پدر پرسید: «باباجون، كی برمیگردی؟» پدر كه با سرانگشتان خود اشكهای دخترك را پاك میكرد، او را بوسید و گفت: «خیلی زود برمیگردم باباجون، دو سه روزه میرم و زود زود برمیگردم...»
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست