چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
نامه ای با پاكت زرد
كارمند اداره پست كوه نامهها را كنار زد و روی صندلیاش نشست. لعنت! درعرض یك روز بدجوری هوا داغ شده بود. اولین چیزی كه در نامهها توجهش را جلب كرد یك پاكت زرد بود. معلوم نبود چرا كلاغها بیرون آنقدر سر و صدا راه انداخته بودند. شاید سر یك موش مرده دعوا میكردند. درِ پاكت زرد خوب نچسبیده بود. لابد یك آدم دیوانه ـ كه این موضوع بهخوبی از رنگ پاكت برمیآمدـ خزعبلاتی را برای یك جایی پست كرده بود. چسب را برداشت.
چرا باید آدم پاكت این رنگی را انتخاب كند؟ قبل از آنكه درِ پاكت را ببندد داخل آنرا نگاهی انداخت و بوی عطر بینیاش را پر كرد؟ كلمهٔ دیشب به چشماش آمد؛ یك خط كاملاً معمولی و كمی بچگانه. البته او در مورد رعایت امانتداری خودش هیچوقت شك نكرده بود. در ثانی صاحب نامه را نمیشناخت و بهطور قطع دربین میلیونها نامه كه تا آن روز از زیر دستش گذشته بود نگاه به یك پاكتِ درباز با رنگِ زرد نمیتوانست جنایت باشد. آنرا باز كرد و شروع به خواندن كرد؛
عزیز دلم سلام؛
میدانم كه حالت خوب است و این روزها ناراحتی معده دیگر اذیتت نمیكند. حتماً گرفتاریهای مالی خانوادهات هم برطرف شده است.
قشنگم؛
خیلی مایلم بدانم در این چند وقت چه لباسهایی پوشیدهای و وقتی در آینه به خودت نگاه میكنی آیا آن حالت بهخصوص را به قیافهات میدهی؟ هنوزهم بعد از حمام گوشهایت را با وسواس خشك میكنی و به دستهایت كرم میزنی؟ دلم برای دستخطت یكذره شده است. نمیدانم وقتی دروغ میگویی باز هم انگشتان پایت را جمع میكنی یا نه، هنوز یادم است كه پوستت چه بویی داشت و هر روز صدایت را در ذهنم مرور میكنم، مبادا كهدر طی گذشت روزها چیزی از یاد آن از دست برود.
نفسم ؛
این روزها كه در خیابانها راه میروم در هر قدم با پاهایم آسفالت را میبوسم، شاید تو هم از آن نقطه گذشته باشی. به خیابان ولیعصر فكر میكنم كه باحوصلهٔ تمام سر و ته شهر را به هم وصل كرده است. احتمال گذر تو از آنجا هست، نه؟ هوا را تا ته تو میدهم، شاید مولكولهای داخل بینیام، چندی قبل در ریه تو فرو رفته باشند. در هر رستوران كه چیزی میخورم فكر میكنم شاید تو در آنجا روی همین صندلی، همین غذا را خورده باشی. اصلاً مگر فرقِ بین رویا و زندگی روزانه چیست؟ از كجا معلوم كه كدام حقیقت باشند؟
نصفهٔ من؛
چیزهای زیادی است كه ارتباط ما را با هم برقرار میكند. به آسمان نگاه میكنم و از او كه به آن بزرگی آنجا ایستاده و تو را میبیند خواهش میكنم كه خبرت را به من بدهد. ابرها شكل میگیرند و من آدمی را میبینم كه با تلفن صحبت میكند، مطالعه میكند و راه میرود. حیف كه این تصاویر صدا ندارند. به هرحال هرجا كه باشم یك مقدار آن طرفتر (مثلاً پنجاه كیلومتر) تو هم قرار داری و من از این موضوع مطمئنم.
زمین ما را بههم وصل میكند. و حتی اگر در آن سوی كره خاكی بروی، وقتی به مجری اخبار شبكه یك فكر میكنم كه تو نگاهش میكنی و با حواس جمع به او گوش میكنی... خوش به حالش! راستی، من هر روز هشت تا از روزنامههای كثیرالانتشار را میخرم. میدانم كه تو هم در هفته دستكم یك بار یكی از آنها را نگاه خواهی كرد. مادر اطلاعیابی از اخبار سهیم هستیم، جایی دستهٔ همه روسریها را به یكشكل دور گردنها گره میزنند. بیكاری در كشور با رقم یازده درصد اعلام میشود و آمار اعتیاد بهطور دایمی و تفننی پنج میلیون نفر تخمین زده میشود. زندگی باهمه فجایعش ادامه دارد و تو، دوستداشتنیِ من، همانوقت كه مشغول آشامیدن یك لیوان نوشابه هستی فكر نمیكنی كه در همین زمان پنجاه نفر بااسلحه سبك كشته شدند و من در همان حال كه به یاد تو گوجه میخورم و فراموش میكنم در دقیقه چند كودك بهخاطر سوءتغذیه از دنیا میروند. اگر حافظ نمیگفت كه زدهام فالی و فریاد رسی میآید و فصلها اینقدر بااطمینان و مهربانی از پی هم نمیآمدند به تو، عزیزدلم میگفتم كه ما فقط یك نسل بدبخت هستیم كه میان ابتذال خودمان وحرص بزرگترهایمان بدجوری دستوپا میزنیم.
دلخوشی من؛
در طول روز مكالمات زیادی با تو دارم، حتماً تو هم آنها را میشنوی. دیدی چند روز پیش در اوج روزهای گرم تابستان، یكشب باران آمد؟ آن روز صبح من به آسمان نگاه كردم تا خبری بگیرم. هیچ ابری نبود، چشمهایم را بستم و ده بار گفتم: «یا منشی السحاب الثقال». شب وقتی رگبار میزد تنها با فكر اینكه قطرهها بهصورت تو هم فرود خواهند آمد، شعف همه وجودم را میگرفت. احساس كردم موجودات صاحب شعور بسیاری در اطراف من لبخند میزنند. خدا هم ما را دوست داشت. میبینی! چیزهای زیادی است كه ما رابه هم وصل میكند. نكند فكر كنی كه من دیوانه شدهام. مطمئنم میفهمی منظورم چیست. از جلو ِ تكتك مراكز خرید كه عبور میكنم فكر میكنم شاید تو هم از آنها بگذری و چیزی هم بخری. این روزها طلافروشیها، مركز ثقل رنجهای من هستند.
راستی! حال دوستت چهطور است؟ باهم خوب تا میكنید؟ آیا هرروز یكدیگر را میبینید؟ خیلی دوست دارم چیزهایی دربارهٔ او و رابطهاش با تو بدانم.
دیشب خواب جالبی دیدم، در بیغولهای كه شباهت چندانی به شهر نداشت، مردم در هوای داغ با عجله رفتوآمد میكردند و عجیب آنكه هیچ كدام به سروصدای مهیب كلاغها كه شدیداً ترسیده بودند توجه نمیكردند. فضای انتزاعی در شهر حكمفرما بود. انگار یك فیلتر زرد جلوی دوربین گذاشته بودند. همه كفشهای اشتباه به پا داشتند، به هم تنه میزدند و سعی میكردند از جویهای مالامال كثافت، جیبهای خود را بیشتر پر كنند. آن وقت زلزله آمد و همه جا با خاك یكسان شد. از كنار ساختمانهای خراب كه میگذشتم، ناگهان بدن تو را زیر آوار تشخیص دادم. تنها پاها و دستهایت از مچ به پایین بیرون بودند. انگشتان پایت را روی هم جمع كرده بودی و من یك دل سیر دستهایت را بوسیدم.
ماندانا زهرایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست