دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

نشانی خدا


نشانی خدا

می دانم که می دانی پریشانم، خدایا. می دانم خوب یادت هست، آن روز را که در کوچه باغ تنهایی ام، هراسان می دویدم و از قاصدکی که به معراج می رفت نشانی تو را می پرسیدم.
قاصدک اما، مست بود …

می دانم که می دانی پریشانم، خدایا. می دانم خوب یادت هست، آن روز را که در کوچه باغ تنهایی ام، هراسان می دویدم و از قاصدکی که به معراج می رفت نشانی تو را می پرسیدم.

قاصدک اما، مست بود و نمی دید مرا. مستی اش از تو بود و بی قراری اش از قرارش با تو! خوب می دانم.

چه نشانش داده بودی خدایا که از خود بی خود شده بود!؟

می خواستم نشانی ات را از او بپرسم که از بی تابی بید مجنون گذشت و رفت. بید مجنون را دیدم که کنار غربت دیوار، به سجده درآمده بود و گیسوهایش مبتلا تر از ذهن پریشان من بود.

اما، طراوتش، آرامشی داشت به وسعت باغ عرفان. همان باغ که می گویند ایوانش با شب تاب های دانش چراغانی شده و نردبانی دارد از جنس شعور که تا بام ملکوت بالا می رود.

نشانی باغ عرفان را شاید چنار در گوش کلا غ پیر زمزمه می کرد، آن هنگام که با برگ های مخملی اش دلبری می کرد یا شاید آن نشانی در خالهای پر پروانه پنهان شده بود وقتی لطافت پرواز را به رخ آسمان می کشید.

شاید هم در ابرهای گل کلمی آسمان پنهان بود، وقتی بر ابهت کوه سایه می افکند و یا در سجده سایه، بر سپیدی برف های قله کوه!

نمی دانم نشانی اش در کجا پنهان بود، در رود مرموزی که دست در گردن کوه انداخته بود و زمزمه برف را می برد تا به گوش دشت برساند؟ یا حباب لب رود که پچ پچ کنان در گوش پونه وحشی نجوا می کرد؟! شاید هم نشانی اش در حنجره چکاوک سینه سوخته ای که ناله کنان می چرخید پنهان بود.

نمی دانم اما من سرگشته، آمدم تا رسیدم به بی تابی مهتاب در آب. به نگاه نگران نیلوفر بردیوار. به عروج پیچک. به همان اوج که شب تاب تو را می پوئید. و به آن سد بلندی که میان من و تو حائل بود. نردبان عشق من کوتاه بود و سد آرزوهایم بلند. میان من و تو سدی بود به وسعت جهل من!

جهل من، نه پریشانی بید را داشت نه طراوت نارون را. جهل من فقط از جنس خودم بود. از جنس ناآگاهی ام. پس دوباره می آیم تا با روشنایی دانش ویرانم کنی می خواهم ویران شوم تا نوک انگشت ها رفته تکه های وجودم رنگ سجده ابر را بگیرد و انعکاس عبادت کوه را.

رنگ خاکساری رود را بگیرد و تواضع باد را. آنقدر ویران خواهم شد تا بند بند وجودم رنگ تو را بگیرد. شاید آن دم از ویرانه های وجودم جوانه های عشق تو بروید و پیچک سبز وجودم نردبان عشق را درنوردد و در هوایی که عطر تو را دارد، فریاد بزند: اینجا ملکوت است.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی