دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مارکسیسم و دشمنان آن ـ بخش ۷
● ریشه های ناسازنمایی در اندیشهی «مارکسیسم» غربی
دیالکتیک حرکت و حرکت نفی است. پس حرکت_یعنی روند ناگسیخته ی نفی_سرچشمه ی تمام دگرگونی ها وگونه گونی هایی است که طبیعت،جامعه و اندیشه از ان رهایی ندارند. نخستین گام در شناخت جهان،پذیرفتن این حقیقت و سمت گیری فلسفی در جهت توضیح هستی گونه گون جهان- و بازتاب های ذهنی ان- در این چارچوب است. تفاوت بنیادی اندیشه ی مارکس- ومارکسیست ها- با ایده آلیسم فلسفی از همین گام نخست پیدا می شود :
ـ مارکس شناخت را از ماده ی در حرکت آغاز می کند تا به درک مشخص تر نتایج این حرکت برسد. در حالی که ایده آلیست ها از هیچ نامشخص که متضمن هیچ حرکت و نفی یی نیست- آغاز نموده تا به فهم نا مشخص تر هیچ برسند. یعنی در واقع با دور زدن هیچ باز هم به هیچ می رسند.
در هیچ نوشته ای از مارکس نیست که ما با تبیینی رو به رو نشویم که در چارچوب چنین نگرشی نباشد. به بیان دیگر شیوه ی استدلال و راهبرد مارکس تبیین هستی گونه گون جهان در چارچوب متدولوژی (حرکت- نفی) و شدن دیالکتیکی است با رهیافت ماتریالیستی. به عنوان مثال در (دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴) با چنین تحلیل ماتریالیستی - دیالکتیکی از حرکت- نفی (شدن) رو به رو هستیم:« پرورش پنج حس انسان کار کل تاریخ جهان تا به امروز است....[و]:برای انسان گرسنه شکل انسانی غذا وجود ندارد و تنها شکل تجریدی چیزی به نام غذا مهم است.»
در همین دو گزاره ی کوتاه ما فرایند دراز مدت حرکت-نفی و شدن(تکامل)را در مفهوم ماتریالیستی ان به خوبی ملاحظه می کنیم.
نخست) ان که پرورش پنج حس انسان کار(نتیجه ی)دیالکتیک حرکت- نفی بی گسست ماده تا به امروز است.
دوم) ان که تجرید ذهنی محصول چنین روند طولانی ناگسسته و برآیند حرکت- نفی ماده در شکل شعور است :
ـ انسان گرسنه نه به یک شکل مشخص غذا بلکه به غذای بی شکل و بی جزئیت می اندیشد. شناخت مارکسی چیزی جز همین رهیافت علمی فراشد از کمیت به کیفیت نیست.
مارکس در هر زمینه ای از شناخت نظرآفرینی کرده باشد خارج از این رهیافت و متدولوژی نبوده. مارکسیست ها به ان دلیل مارکسیست-یعنی پیرو اندیشه و رهیافت مارکس- اند که از چنین متدولوژی شناخت شناسانه ای پیروی می کند.«مارکسیست»های غربی نیز به این دلیل نا مارکسیست اند که از این روش راهبردی پیروی نکرده و شناخت را تابع روش های غیر مارکسی یعنی متافیزیکی و ایده الیستی نموده اند.
به طور کلی مارکس ستیزی «مارکسیسم» غربی ریشه در ایده الیسم فلسفی یی دارد که به طورتاریخی مدافع منافع طبقات بهره کش بوده و در جهت بقای سلطه و حاکمیت این طبقات تلاش می ورزد.این ایده الیسم که به ویژه از مارکس به این سو جهت گیری عمیقا بورژوایی پیدا کرده در همه ی استدلال های اش همه ی فوت و فن های سیاست بورژوایی را پیشه کرده،در خود تحلیل برده و به کار گرفته است. یکی از این فوت و فن های رایج تحریف و وارونه نمایی است.
ایده آلیسم بورژوایی ان چه را که خود می اندیشد به پرولتاریا و رهبران فکری او نسبت داده و ان گاه همان اندیشه را در استدلال هایش رد می کند. انگلس نوشت:
ـ «دورینگ از قول مارکس مطالب کاملا بی معنی ابراز می دارد ان گاه با وقاحت ان چه را که خودش ابداع نموده و به مارکس نسبت داده ریشخند می کند. همان گونه که او برای خودش داروینی تخیلی ساخت تا با او هماوردی کند، از مارکس نیز یک هماورد تخیلی ساخت.».(انتی دورینگ).این روش«خود گویی و خود خندی»امروز هم در جدل های «مارکسیسم» غربی با مارکسیسم پرولتری کاربرد فراوان دارد.
مارکسی که الکس کالینیکوس در (مارکسیسم و فلسفه)معرفی می کند کمترین شباهتی با مارکس واقعی یعنی پایه گذار فلسفه ی علمی ندارد(۱).مارکس کالینیکوس شخصیتی است ایده آلیست، انتزاع گرا و درهم گو (نظم ناگرا). کالینیکوس با درکِ نادرست از پراکسیسِ مورد نظر مارکس ان را هم معنی امپیریسم و پوزی تیویسم ایده الیستی گرفته و اسلوب شناخت او را با تجربه گرایی و اثبات گرایی محض(متافیزیکی)یکی میداند.
کالینیکوس مینویسد:«[به گفته مارکس]فلسفه را باید به نفع علم تجربی و به ویژه برای پژوهش در مجموعه ی روابط اجتماعی به لحاظ تاریخی دگرگون شونده ترک گفت.» و با نقل قول ناقصی از مارکس می نویسد:«باید فلسفه را کنار گذاشت.... باید از ان بیرون جست و مانند ادم معمولی خود را وقف مطالعه ی واقعیت کرد. تقریبا طنینی کنتی[اگوست کنت ایده الیست] در ایدئولوژی المانی هست که متافیزیک ایده الیستی را به نام علم تحصلی [و نه به نام ماتریالیسم دیالکتیکی!] مردود می شمارد.» (مارکسیسم و فلسفه ص ۸۷-۸۶ عبارت های داخل کروشه از من است).
به رغم این گفتار مارکس نه تنها هرگز فلسفه را ترک نگفت بلکه اگر درک درستی از فلسفه داشته باشیم، یعنی ان را تلاش نظر ورانه برای شناخت جهان(طبیعت- جامعه- تفکر) بدانیم مارکس تا پایان عمر هم چنان به نظروری به منظور شناخت پدیده ها و قوانین حاکم بر ان ها ادامه داد. مهم ان است که ما از فلسفه چه برداشت و تعریفی داشته باشیم.
اگر مانند کالینیکوس و هم فکران اش فلسفه را حرافی های صد تا یک غاز و سفسطه گری بدانیم در ان صورت مارکس- و انگلس و دیگر متفکران انترناسیونال دوم- هیچ گاه «فیلسوف» نبودند. اما اگر فلسفه را شناخت واقعی جهان به منظور دگرگون سازی انقلابی ان بدانیم، و این شناخت را با زبان در خور فهم طبقه کارگری که نیروی بالفعل دگرگون سازی است بیان کنیم، در این صورت مارکس هرگز این عرصه را ترک نکرد و بلکه تا پایان عمر بر ان استوار ایستاد.او زندگی و سلامت خود- و خانواده اش را- بر سر این مبارزه و شناخت نهاد.
منشا این بد فهمی ها نداشتن درک درست از متدولوژی- به طورعام- و متدولوژی شناخت مارکسی به طور خاص است.وقتی مارکس در گروندریسه می گوید:«سرمایه همین که پیدا شد قایم به ذات خویش است و بر اساس عملکرد خویش توسعه می یابد[وزان پس] افریننده شرایط حفظ و رشد خویش است.» (گروندریسه،ترجمه پرهام،تدوین،جلد یکم ص۴۵۴-۴۵۳ ).
هر کس که با متدولوژی راهبردی مارکس اشنایی داشته باشد،یعنی با درون مایه ی ماتریالیستی-دیالکتیکی بحث های اقناعی وی رابطه ی ادراکی (فکری-تعقلی) برقرار کرده باشد می داند که به جای «سرمایه» در فراز بالا- که بیان یک قانون مندی است- می توان هر «موضوع» دیگری قرار داد و قانون مندی را به هم نزد.
به عنوان مثال به جای سرمایه بگذارید «منظومه ی خورشیدی» میشود:«منظومه ی خورشیدی همین که پیدا شد دیگر قایم به ذات خویش است و بر اساس عملکرد خودش توسعه می یابد- وزان پس- افریننده ی شرایط حفظ و رشد خویش است.» یا ( حیات ) بگذارید:«حیات همین که بر روی زمین پیدا شد دیگر قایم به ذات خویش است و بر اساس عملکرد خودش توسعه می یابد.... الی اخر.». یا بگزارید ( جامعه ) انسان کنشگر اجتماعی :
ـ «جامعه (انسان کنشگر اجتماعی) همین که پیدا شد......».
این متدولوژی ناشی از درک ماتریالیستی دیالکتیکی مارکس یعنی از شناخت شناسی علمی اوست و نه منبعث از متافیزیک و ذهنگرایی یا از رها کردن اندیشه ی فلسفی. مارکس در این جا یک پدیده ی عینی قایم به ذات را مثال می زند و می داند که این اصل «قایم به ذات شدن» خصوصیت پدیده های مادی است و نه مقوله های ذهنی.
زیرا که هیچ مقوله ی ذهنی قایم به ذات نیست و نمی شود چرا که مقولات ذهنی بازتاب و بیان روابط پدیده های مادی اند و از خود استقلال ندارند.
تفاوت مارکس و مارکسیست ها با کالینیکوس و «مارکسیست» های غربی در متدولوژی شناخت ان ها یعنی در چارچوبی است که ان ها در ان نظریه پردازی می کنند.این چارچوب و متدولوژی حرکت دربرگیرنده ی سه اصل مهم است:
۱) هدف از نظریه پردازی چیست (اغازگاه حرکت)
۲) نظریه پردازی بر چه زمینه (زمینه هایی ) استوار است (نقطه ی اتکای حرکت)
۳) کدام واقعیت اجتماعی (ایدئولوژیک طبقاتی) ایجاب کننده ی ضرورتِ این نظریه پردازی است (مضمون طبقاتی حرکت). پاسخ به این سه پرسش متدولوژیک شناخت شناسانه است که تفاوت ها را اشکار می سازد.شناخت متدولوژی مارکس ان جا به ما یاری می رساند که بدانیم این قانون مندی است که خود را به اندیشه ی مارکس تحمیل می کند و نه بر عکس.و در مقابل شناخت متدولوژی «مارکسیست» های غربی- بر پایه ی سه اصل بالا- است که نشان دهنده ی ماهیت ضد مارکسیستی و بورژوایی انان است. با این تفصیل ها و با توجه به این واقعیت ساده که مارکس و انگلس هیچ گاه دست از فعالیت قلمی بر نداشتند روشن می شود که ادعای کالینیکوس- در مورد ترک فلسفه (نظروری) دروغ بی پایه ای بیش نیست.
آن چه مارکس و انگلس به شهادت اثارشان قاطعانه رد می کنند نظروری بدون پشتوانه ی پراتیکی پیش از انهاست و نه فلسفه به معنای شناخت استوار بر پراتیک که پای گاه و پیش شرط جهش به سوی تغییر شرایط موجود است.شاهد این مدعا به ویژه یازده تز درباره ی فویر باخ و ایدئولوژی المانی است. درک مکانیستی و متافیزیکی کالینیکوس به او اجازه نمی دهد رابطه ی تفکر ماتریالیستی دیالکتیکی را با درک ماتریالیستی از تاریخ ( کنش اجتماعی)از یک سو و با پراتیک مبتنی بر این دو بینش از سوی دیگر درک نماید.مارکس در ۱۸۶۱ در نامه ای به فردیناندلاسال این شیوه ی نگرش،یعنی نگرش دو سویه ی ماتریالیستی دیالکتیکی و ماتریالیستی تاریخی را به نمایش می گذارد:
ـ «کتاب داروین اثر مهمی است و از ان جا که مبارزه ی طبقاتی در تاریخ را از نقطه نظر علوم طبیعی پشتیبانی می نماید،مناسب میل من است. این کتاب نه تنها برای اولین بار در علوم طبیعی به غایت گراییِ ایده آلیستی (teleology) ضربه ی مهیبی وارد می سازد،بلکه از طریق تجربی مفهوم را به جلو می برد.» (برگرفته از کتاب : دربارهی تکامل مادی تاریخ:مارکس-انگلس:خسرو پارسا).
او همچنین در ۱۸۷۰ در نامه به لودویک کوگلمان درباره ی روش فلسفی خود چنین می نویسد :«آن چه که لانگه در مورد روش هگلی و به کار گرفتن ان به وسیله ی من می گوید واقعا بچه گانه است.
اول از همه [او نشان می دهد که] از روش هگلی چیزی نمی فهمد و دوم این که طریقه ی به کار گرفتن منتقدانه ی ان را به وسیله ی من نیز حتا کم تر درک می کند. اقای لانگه مبهوت است که چگونه انگلس و من و دیگران هگل را جدی می گیریم .لانگه این قدر ساده است که اظهار می دارد من در مورد ماده ی تجربی با ازادی محدود حرکت می کنم.او حتا ذره ای هم نمی داند که این حرکت ازاد در ماده چیزی جز بیان دیگر روش برخورد به ماده یعنی روش دیالکتیک نیست.»(همان کتاب ص۱۴۰).
آیا «مارکسیست» ما می داند روش دیالکتیکی برخورد به ماده در فلسفه معنایی جز ماتریالیسم دیالکتیکی ندارد. و ایا باید مارکس را زنده کرد تا به او بفهماند که این روش، روش فلسفی و شناخت شناسانه ی او در تمام دوران نظریه پردازی اش بوده است؟ کالینیکوس آسمان و ریسمان را به هم می بافد تا فلسفه- به معنای شناخت تئوریک جهان،جامعه و اگاهی- را بی اعتبار نماید. و فلسفه بافی های خود را هم به مارکس نسبت می دهد.او از قول مارکس می نویسد:
ـ «فلسفه را باید به نفع علم تجربی و به ویژه برای پژوهش در مجموعه روابط اجتماعی ترک گفت، باید فلسفه را کنار گذاشت.»(ص۸۷ مارکسیسم و فلسفه).و در جای دیگر از این که مارکس را متافیزیکی بنامد پروا نمی کند:«دیدیم که ماتریالیسم تاریخی چه گونه از نقد فلسفی هگل ، فویر باخ و فراین[؟]و نقد اقتصاد سیاسی کلاسیک سر بر اورد،تدوین نظریه ی متافیزیکی تازه ای در باب سرشت بشری پیش شرط ساختمان مفهوم های بنیادی نظریه ی تاریخ مارکس به شمار می امد.».( مارکسیسم و فلسفه ص۸۸).ایا واقعا چنین است و پیش شرط نظریه تاریخ مارکس (تدوین نظریه ی متافیزیکی تازه ای در باب سرشت بشری) است؟ و ایا اگر چنین نیست که نیست و کالینیکوس با ذهن گرایی کم نظیری دو فرزند پسر را با شعبده ی لفظی تبدیل به سه دختر می کند و هر سه را با چشم بندی ایده آلیستی دختران دشمن پدر کشته معرفی می کند نباید او را به عنوان یکی از دروغ پردازان بزرگ تاریخ اندیشه به دیگر اندیشه وران شناساند؟ «مارکسیسم» غربی ان داستان خنده دار را به شکل مدرن تری روایت می کند:
ـ مارکس و انگلس هر سه پیروان افلاتو (=افلاتون + ارستو) بودند!
ماتریالیسم تاریخی مارکس که بر شالوده ی عام ترِماتریالیسم دیالکتیکی استوار است چیزی جز بیان حرکت دیالکتیکی ( تکاملی) جامعه و ویژه گی های این حرکت در دوران نمونه وار سرمایه داری نیست. مارکس در توضیح حرکت دیالکتیکی جامعه یعنی تاریخ- در فرم سرمایه داری ،در نقد دیدگاه پرودونِ متافیزیک اندیش می نویسد:«بیایید برای لحظه ای به دنیای واقعی بنگریم :در زندگی اقتصادی کنونی ما نه تنها با رقابت و انحصار بلکه با سنتز ان دو که نه یک فرمول بلکه یک حرکت است نیز سروکار داریم،انحصار باعث به وجود امدن رقابت و رقابت باعث به وجود امدن انحصار می گردد..... اگر شما شیوه ی تولید موجود را منهدم کنید ان وقت نه تنها رقابت ،انحصار و تضاد ان ها بلکه هم چنین وحدت ان ها ،سنتز انها و حرکت [پروسه] را منهدم کرده اید که فرایند واقعی متعادل کننده ی رقابت و انحصار است.»
(از نامه مارکس به اننکف:
ـ درباره ی تکامل مادی تاریخ :خسرو پارسا.).و در جای دیگری از همین نامه امده است :«چیزی که او[پرودون] باز هم کم تر درک کرده این است که انسان ها مناسباتِ اجتماعی شان را بر اساس قابلیت تولید مادی شان به وجود می اورند، هم چنین ایده ها و مفاهیم را که بیان ایده ال و انتزاعی همان مناسبات اجتماعی هستند- تولید می نمایند. از این رو این مفاهیم به همان اندازه ابدی اند که روابطی که بیان می نمایند.ان ها فراورده هایی تاریخی و گذرای اند.».
در هیچ یک از آثار مارکس ما به «نظریه ی متافیزیکی در باب سرشت بشری» مورد نظر کالینیکوس بر نمی خوریم. بر عکس ،در همه ی این نوشته ها بر وابستگی ایده ها،مفاهیم و خصلت های بشری به زندگی واقعی ،و تاریخی و گذرا یعنی غیر سرشتی بودنشان- تاکید گردیده « همان انسان هایی که روابط اجتماعی خود را هم اهنگ با شیوه ی تولید مادی شان برقرار می سازند، اصول، ایده ها و مقولات را نیز هم اهنگ با این روابط اجتماعی به وجود می اورند. پس این ایده ها و مقولات به اندازه ی روابطی که بیان می کنند غیر ابدی اند. این مقولات و ایده ها ساخته هایی تاریخی و گذرا هستند. حرکت روبه رشد نیروهای مولد،از میان رفتن روابط اجتماعی و شکل گیری ایده های جدید پیوسته ادامه دارد.»(فقر فلسفه: زندگی و اثار کارل مارکس. جلد اول.مرتضی محیط.ص۴۰۱).
«تقسیمِ کار شکاف میان باربرو فیلسوف را به وجود اورد[نه ذات و سرشت انسانی].(همان جا ص۴۰۴).
مارکس در مانیفست می گوید:«[بورژوازی] بخش وسیعی از مردم را از بلاهت زندگی روستایی رها نیده است[یعنی سرشت آنها را تغییر داده است].».«ایا درک این مساله که ایده های انسان،نظرات و برداشت ها و در یک کلام اگاهی انسان [یعنی ان چیزهایی که کالینیکوس و هم فکران اش به ان سرشت بشری می گویند و سفسطه گرانه به مارکس نسبت می دهند]با هر تغییر در شرایط هستی مادیِ روابطِ اجتماعی و زندگی اجتماعی اش تغییر می کند به بینشی ژرف نیاز دارد؟تاریخ عقاید چه چیزی را جز این ثابت می کند که خصلتِ فراورده های فکری [و «سرشتِ بشری»] متناسب با تغییر در تولید مادی تغییر می کند؟.» (مانیفست. زندگی و آثار ص۴۸۱.نوشته های درون کروشه از من است).
حسن مرتضوی در پیش درامد ترجمه ی «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» ادعا کرده که هدف اش از ترجمه ی این اثر این است که:
ـ «به درک اندیشه ی این متفکر بزرگ [مارکس]یاری رساند و کج فهمی های مولود غرض ورزی و احیاناً سوء تعبیرات ناشی از عدم دسترسی به منابع که سالها است در این مملکت بیداد می کند و هر کس به ظن خود برداشت و تفسیری از این نظریه دارد،تصحیح گردد.» (ر.ک. به یادداشت مترجم بر اثر نام برده ص۸ ).منظور «نومارکسیست» های ایرانی- یعنی پیروان ایرانی «مارکسیست» های غربی یقینا مارکسیست های واقعی یعنی باورمندان به ماتریالیسم دیالکتیک مارکس و انگلس هستند.اینان معتقدان به روش ماتریالیستی دیالکتیکی را با عنوان هایی هم چون «مارکسیست های عامی»، «جزم اندیشان»، «مارکسیست های ارتدوکس» و ...... معرفی می کنند.اما پرسش این است که : ایا ان چه کالینیکوس و کولتی درباره ی اندیشه ی مارکس می گویند و ما نمونه ی آن را نقل کردیم حقیقت دارد یا ان چه مارکسیست های پرولتری. و بلشویک ها می گویند؟
واقعیت این است که ان چه کالینیکوس و هم فکران او می گویند و می نویسند دیگر سوء تعبیر ناشی از عدم دست رسی به منابع نیست، تحریف و دروغ پردازی اگاهانه است. زیرا انان به اندازه ی کافی منابع در اختیار داشته اند. میان سوء برداشت احتمالی و نه حتمی مارکسیست های پرولتری و تحریف حتمی و تعمدی «مارکسیست» های بورژوا دره ی ژرفی است که در دو سوی ان دواردوگاه متخاصم کار و سرمایه قرار دارند که پیش از ان که بر سر مارکس با هم اختلاف داشته باشند بر سر موجودیت و حقانیت خود تضاد دارند و مبارزه می کنند. و در این مبارزه مارکس به گواهی زندگی و آثارش در صف مقدم اردوی کار قرار دارد.لوچیو کولتی پارا از این هم فراتر نهاده و پلخانف،لنین،کائوتسکی و حتا انگلس یعنی دوست،هم فکر،هم قلم و هم رزم مارکس را متهم به کج فهمی مولود غرض ورزی و سوء تعبیر از اثار مارکس نموده است. کولتی همه ی این مارکسیست های بزرگ انقلابی را یکجا متهم به نفهمیدن اندیشه مارکس می کند تا و این نکته ی بسیار مهمی است :
- خود به جای انها بنشیند و از جای گاه «مارکس شناسِ» واقعی مارکس را متهم به محافظه کاری و (ضد انقلابی گری) نماید.بدین گونه :« از نظر هگلی های جوان[از جمله انگلس] فلسفه ی اینده با بسط و گسترش اصول انقلابی مکتب هگل تحقق می یافت. انان نیز (سازش شخصی) هگل با دولت پروس را موکدانه مورد تاکید قرار می دادند و این موضعی بود که قاطعانه از سوی مارکس نه تنها در صفحات پایانی دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴،بلکه قبلا در یادداشت ضمیمه به پایان نامه ی دکترایش رد شده بود.
در این جا نمی توان طرقِ متفاوتی را که مارکس و انگلس برای رسیدن به کمونیسم نظری طی کردند عمیقا بررسی کرد.اما بر اساس مدارک موجود انگلس به جای این که نقد خود را از هگل و سنت قدیمی نظرورانه تکمیل نماید،از طریق اقتصاد سیاسی به کمونیسم رسید،در حالی که مارکس با گسترش نقد فلسفی خود از هگل ان را به نتیجه ی منطقی اش رساند.
شاید به همین دلیل انگلس چهل سال بعد دوباره مطلبی درباره ی فلسفه نوشت و با این کار بعضا مفاهیم بد هضم سال های اولیه را تکرار کرد.[توجه کنید:] به عنوان نمونه به ایده ی وجود تناقص میان اصول هگلی و نتایج واقعی ان، میان روشِ انقلابی دیالکتیکی و نظام محافظه کارانه ی هگل بازگشت. اما به طور کلی هیچ مدرک مستندی وجود ندارد که مارکس این نظر چپ ایده الیست رادیکال[یعنی چپ انقلابی] را پذیرفته باشد.» (مقدمه ی کولتی بر دست نوشته ها. ترجمه ی حسن مرتضوی . ص ۲۱-۲۰ . درون کروشه از من است). و در ادامه می خوانیم که :
ـ « در عصرانتر ناسیونال دوم و حتا سال ها بعد از ان یکسان پنداشتن تام و تمام اندیشه ی مارکس و انگلس یکی از ارکان ایمان بوده است.» ( همان جا ). این سخن کولتی بدان معناست که یکسان پنداشتن تام و تمام اندیشه ی مارکس و انگلس نه تنها در نوشته های مستقل و جداگانه ی ان ها بلکه حتا در اثار مهم و تئوری های فلسفی جامعه شناختی مشترک شان مانند ایدئولوژی المانی ، مانیفست ، انتی دورینگ .... که اتفاقا تئوری های دوران ساز هر دو متفکراند نیز نادرست و به دور از ارکان ایمان است !. این گزاره ها را کنار هم قرار دهید تا ماهیت و هدف «مارکسیسم» غربی برایتان اشکار گردد کالینیکوس: مارکس متافیزیک اندیش و باور مند به سرشت بشری است ( و میدانیم سرشت تغییر ناپذیر است )،کولتی :
ـ مارکس محافظه کار و ضد انقلابی است ( و میدانیم محافظه کار به دنبال تغییر بنیادی وضعیت موجود نیست و بلکه خواهان تثبیت ان است ).
اکنون پی می بریم که اصرار «مارکسیسم» غربی در هدف قرار دادن ماتریالیسم دیالکتیکی وتلاش برای از رده خارج کردن ان از شناخت فلسفی با چه منظوری صورت می گیرد :
ـ خالی کردن زیر پای پرولتار یا و محروم کردن او از تئوری انقلابی .
«مارکسیسم» بورژوایی تجربه ی دو جنگ جهانی و بسیاری جنگ های منطقه ای را که بورژوازی بر پا نموده پشت سر دارد ، و می داند برای تصرف مواضع دشمن ابتدا باید سنگر های دفاعی ان را تخریب و نابود کند . پیکار طبقاتی ، یعنی پیکاری که حاکمیت و موجودیت بورژوازی را در یک کشور اماج قرار داده، کم تر از جنگِ بورژواها بر سر تقسیم جهان نیست .
مارکسیسم استراتژی اعلام شده ی پرولتاریا در این پیکار است . و «مارکسیسم» غربی خنثا سازی این سلاح استراتژیک را در دستور کار تئوریک خود دارد . اینچنین است که «مارکسیسم» غربی و به طور کلی بورژوازی همه ی توش و توان فلسفی ایدئولوژیک خود را صرف تکذیب و انکار ماتریالیسم دیالکتیکی از یک سو ، و دیوار کشیدن میان مارکس و انقلاب از سوی دیگر می نماید . بورژوازی که از انقلاب پرولتری وحشت دارد و خاطره ی چند انقلاب کارگری و تئوریسین های ان انقلاب ها که سلطه ی اقتصادی سیاسی او را تالبِ گور برد آزارش می دهد از تجربیات خود برای پیش گیری از انقلاب های دیگری که می داند این بار برای همیشه به هستی انگلی اش پایان خواهد داد تا ان جا که می تواند سود می برد و جاذبه ی سرمایه برای روشنفکر مزد بگیر نیز در این مقابله توان مانور تئوریک اش را ده چندان می کند . سفسطه گریِ «مارکسیسم» غربی و نظر پرا کنی های اش در پوشش آرایه های مارکسیستی علیه مارکس و جهان بینی ماتریالیستی دیالکتیکی طبقه ی کارگر از همین وحشت سرچشمه می گیرد . پروکرستیسم «مارکسیسم» غربی ان قدر سروته اندیشه های مارکس را می زند تا ان را هم قد و قواره ی تخت بورژوازی نماید .
ما اشکال مختلفی از این پروکرستیسم را در انتی تز های «مارکسیسم» غربی در برابر ماتریالیسم دیالکتیکی مشاهده می کنیم . به عنوان نمونه کولتی با سفسطه گری و وارونه گویی بی سابقه در تاریخ فلسفه میان برداشت مارکس از فلسفه و دیالکتیک هگل و برداشت انگلس از ان تفاوت قایل می شود و نتیجه می گیرد که برداشت انگلس از دیالکتیک هگل نادرست بود ، زیرا انگلس جنبه ی انقلابی برای دیالکتیک قایل بود ، در حالی که برداشت مارکس که(هسته ی عقلانی) دیالکتیک یعنی جنبه ی محافظه کارانه ی ان را حفظ و ( پوسته ی عرفانی ) یا جنبه ی انقلابی ان را البته به زعمِ کولتی به دور ریخت درست بود . ( ر.ک به مقدمه ی کولتی بر دست نوشته ها ص۲۱ ).
«مارکسیست» های غربی از ان رو فلسفه را به عرصه ی اصلی مبارزه ی طبقاتی تبدیل نموده و ماتریالیسم دیالکتیکی را در معرض تردید و انکار قرار داده اند که به گمان آنان با این کار دیگر ایدئولوژی وحدت دهنده ای به نام مارکسیسم موجودیت و موضوعیت خود را از دست می دهد و وحدت تئوریک و عملی پیرامون این عامل وحدت دهنده از دستور کار طبقه ی انقلابی و روشنفکران آن خارج شده ، در نتیجه انقلاب پرولتری نیز ضرورت و موضوعیت اش را از دست داده و از دستور کار پرولتاریا برای همیشه خارج خواهد شد .
بدون ماتریالیسم دیالکتیک جهان بینی پرولتری شیر بی یال و دم واشکم و طبقه ی کارگر بدون مارکسیسم تا پایان تاریخ سندیکالیست و هم چنان طبقه ی کارگر باقی خواهد ماند. و این سرنوشتی است که «مارکسیسم» غربی برای طبقه ی کارگر تدارک دیده است . روی دیگر سکه ی غیر اصیلی که برخود نام مارکسیسم نهاده و نه ماتریالیسم دیالکتیک را جهان بینی خود می داند و نه به انقلاب پرولتری اعتقاد دارد «چپ»، بورژوایی موسوم به «چپ» نو می باشد . هدف هر دو روی سکه یکی است : خانه نشین کردن روشن فکر مارکسیست و بی اعتبار جلوه دادن تئوری علمی مارکس ، و محدود نمودن مبارزه ی طبقه ی کارگر به خواست های صنفی در چارچوب فعالیت های پارلمانتاریستی و دوری جستن از هر گونه مبارزه ای که به کسب قدرت سیاسی و در هم شکستن ماشین دولتی بورژوازی بیانجامد. به باور انان :« مفاهیم کسب هژمونی طبقه ی کارگر جای خود را به پذیرش گونه گونی جامعه و حفظ و به رسمیت شناختن ان ها داده ، مبارزه ی سیاسی در ابعاد کوچک تر و محلی با خواسته های کوتاه مدت و حفظ نهادهای رسمی و قانونی انجام می گیرد...... مسایل جامعه قابل بحث ، کم و زیاد کردن و تغییر دادن و مذاکره بین موافقین و مخالفین ان است.» (کاظم علمداری ، ادینه ۹۴/۹۵ ). «چپ جدید گرایش نیرومندی به فمینیسم ، محیط زیست ، صلح ، ضد نژاد پرستی ، و دیگر جنبش های ضد قدرت نشان می دهد . رویکرد از راهبرد فتح دولت به جامعه ی مدنی به مثابه حوزه ی اصلی کارزار اجتماعی برای کسب هژمونی از زمره ی ویژگی های چپ جدید است .».(عصر تردید و چپ جدید . مهرداد درویش پور . ادینه ۱۲۴ ).
محدوده ی «مارکسیسم» غربی و حاشیه های ایدئولوژیک ان هم چون چپ نو مجموعه ای است از ناشناخت گرایی فلسفی و پیامد منطقی ان پاسیفیسم سیاسی.در نتیجه ان ها هر نظریه ی ایده الیستی را که منکر شناخت علمی است جزء مرده ریگ پیشینه ی فلسفی خود به شمار اورده و از ان چونان راه نمای جهان بینی خود استقبال می کنند. از همین رو با آن که خود را «مارکسیست» می نامند از این که پندارگرایی را رواج دهند کوتاهی نمی کنند و با این عمل به دو هدف نظر دارند :
یکم ) مارکس و مارکسیسم را بد نام میکنند
دوم ) اینده گرایی و کمونیسم علمی مارکس را در هاله ی ابهام و تردید قرار می دهند. انکار قوانین اثبات شده ی علمی یعنی انکار حقیقت و بدیهی شمردنِ فرضیه های اثبات نشده ، وبه طور کلی در پیش گرفتنِ شیوه ی سوفستایی ، جزو اصول فلسفی این بینش انکارگر او انگارگر است. الکس کالینیکوس در مخالفت با فلسفه ی علمی و اصولاً با هر گونه گرایشِ علمی به توضیح جهان- در «مارکسیسم و فلسفه» می نویسد:
ـ «دیدیم که کوشش مارکس و انگلس در جست زدن از فلسفه به علم ناکام ماند. مارکسیست های بعدی نظریه های متافیزیکی را به یاری خواستند تا تضمینی برای صدقِ مارکسیسم و اجتناب ناپذیریِ سوسیالیسم فراهم آورند. فلسفه نقشِ سنتیِ خود را در بنیاد نهادنِ شناخت از سر گرفت. [سپس با جعل و دروغ ادامه می دهد:] خودِ مارکس فرایندی را آغاز نهاد که نیچه و فروید آن را پی گرفتند.... نظریه ی نسبیت و مکانیک کوانتوم برداشت های ما از واقعیتِ فیزیکی، و زیست شناسی برداشت های ما را از موجودات زنده دیگرگون ساخته اند.
فیلسوفان علم و زبان دیدگاه ما را نسبت به اندیشه همچون باز نمودِ واقعیت به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند. به عنوانِ بخشی از این تردید کلی در شیوه های سنتیِ اندیشه، مفهومِ شناختِ فلسفی در معرضِ تردید قرار گرفته است....» (مارکسسم و فلسفه ص ۲۵۷-۲۵۶ نوشته ی درون کروشه از من است.). هر چه علم و فلسفه ی علمی در فرایندِ دراز مدتِ تکاملِ اجتماعی رشته اند. کالینیکوس در چند سطر پنبه کرده است!. روایت همان روایتِ نخ نمایِ مارکس و انگلس هر سه دخترانِ ترشیده ی افلاتوی انِد «مارکسیسم» غربی است! انگشت روی هر جمله ای بگذاری خودش شهادت می دهد که غلط است و دروغ. حتا یک گزاره ی درست در این چند سطر نمی توان یافت. وارونه گویی و قلبِ واقعیت توسطِ کالینیکوس اما هیچ واقعیتی را تغییر نمی دهد. زیرا:
۱) مارکس و انگلس از فلسفه به علم «جست نزدند» بلکه بر عکس آن ها به دلیلِ آن که شناخت شناسی شان بر علم استوار بود یعنی بر خلافِ الکس کالینیکوس بُن مایه ی تفکر شان علمی بود- توانستند دشوارترین مسایل شناخت و فلسفه را به طور علمی بررسی نموده و قوانینِ حاکم بر پدیده هایی را که در معرضِ شناختِ انسان بود کشف و بیان کنند. بنابراین فلسفه را علمی، یعنی ماتریالیستی دیالکتیکی نمودند. بر خلافِ پیشینیان که از فلسفه به علم «جست می زدند» و علم را به ایده آلیسم آلوده می کردند، نظیر آن چه مخالفانِ ماتریالیسمِ دیالکتیک هم چون هایزنبرگ و سر جیمز جینز در فلسفه با فیزیک کردند، مارکس و انگلس اما، از علم به فلسفه راه بردند. این علمی ترین و حقیقی ترین شیوه ی شناختِ جهان، جامعه و تفکر است.
۲) در آثارِ مارکسیست های بعدی که به نام ترین شان پلخانف، لنین، استالین و مائوتسه دون (۲) هستند نه تنها کوچک ترین نشانه ای از متافیزیک که منطقِ ایده آلیسمِ فلسفی است- مشاهده نمی شود، بلکه می توان گفت علت عصبانیت امثالِ کالینیکوس و دیگر «چپ» های ایده آلیست از آن ها اعتقادِ راسخ شان به ماتریالیسمِ دیالکتیک و پا فشاری بر ترویجِ آن است. ضمن آن که اگر کالینیکوس در دست رس نیست اما به مترجمِ افکارش باید توضیح داد که: سوسیالیسمِ علمی مارکس و انگلس هیچ قرابتی با و نیازی به متافیزیکِ ایده آلیستی برای تحقق ندارد.
بلکه حتا متفکرانِ بورژوازی هم اگر باور ندارند اما خوانده اند که تحققِ سوسیالیسم نیازمندِ تلفیقِ تئوریِ علمیِ ماتریالیسمِ دیالکتیک در وجه تاریخی (جامعه شناختی) اش با مبارزه ی طبقاتیِ پرولتاریا می باشد. و در این فاکتور جایی برای متافیزیکِ ایده آلیستی (تقدیرگرایی) وجود ندارد. آن چه از دیدگاهِ مارکس اجتناب ناپذیریِ تحققِ سوسیالیسم را فراهم می سازد
یکم) قانون مندیِ حاکم بر جامعه و آشتی ناپذیری کار و سرمایه و
دوم) فرارویِ تکاملیِ جامعه بر پایه ی قوانینِ ذاتی و خود ویژه ی ان از مرحله ی کنونی (سرمایه داری) به مرحله ی بالاتر (سوسیالیسم و کمونیسم) است. زیرا:
ـ وقتی هم ستیزیِ جامعه در مرحله ی کنونی هم ستیزیِ کار و سرمایه باشد، یعنی به زبانِ ساده وقتی تولید اجتماعی و مالکیت بر وسایل تولید خصوصی و انحصاری باشد، این هم ستیزی میان تولید و مالکیت، سرانجام باید رفع گردد.
یعنی هم ستیزی بنابر کارکردِ واقعی و قانون مندِ خودِ سیستم (عینیتِ تشریحی آن) راهی جز خروج از وضعیتِ کنونی و بر چیده شدن ندارد. و بر چیده شدن هم ستیزیِ کار و سرمایه یا تولیدِ اجتماعی و مالکیتِ غیر اجتماعی- به معنای بر چیده شدنِ کلیتِ پروسه ای است که با نامِ «سرمایه داری» شناخته می شود و مرحله و پروسه ی بعدی چیزی جز مالکیت اجتماعی (همگانی) بر وسایلِ تولید یعنی آن چه که قانون مندیِ تکاملِ اجتماعی مقدر می کند نیست. مرحله ای که با نامِ سوسیالیسم و سپس کمونیسم در تاریخ شناخته می شود. «مارکسیسم» غربی گمان می کند با سفسطه، تحریف، دروغ پردازی و انکار می تواند جلوی پیش رفتِ تاریخ و جهشِ مقدرِ اجتماعی را سد کرده و عمر سرمایه داری را جاودانه سازد.
سوم) فرایند (علمی) که مارکس و انگلس پی ریزی نمودند و به فلسفه و جامعه شناسیِ علمی شهرت دارد، هیچ قرابتی با ایده آلیسمِ فردگرای نیچه و فروید ندارد. درست برعکسِ آموزه های این دو، تئوری های مارکس و انگلس بر پایه ی شناختِ علمیِ جهان و جامعه، با هدفِ تغییرِ انقلابیِ آنهاست و نه توجیه و تثبیتِ آن ها. ایده الیست ها و از جمله نیچه و فروید- نه در صدد شناختِ علمیِ جهان و جامعه اند و نه اهرمی برای تغییرِ جامعه و جهان دارند.
آنان بنابر بُن مایه ی ایده آلیستی تفکرشان فرد را عامل و مسئولِ رفتار و کردار خود دانسته و ذهنِ فردی را تعیین کننده و راه نمای اعمالِ فرد می دانند. جامعه گراییِ طبقاتیِ مارکس انگلس اهرمِ حرکت و تغییر را یک طبقه ی اجتماعیِ معین و شناسنامه دار با نامِ پرولتاریا می شناسد، نام و اهرمی که برای نیچه و فروید و «مارکسیسم» بورژوایی- به کلی بیگانه و «غیر خودی» است.
چهارم) شناختِ علمیِ مارکسیستی (یا ماتریالیستی-دیالکتیکی) بر تقدمِ عین بر ذهن و واقعیت بر آگاهی استوار است. به این معنا که واقعیتِ عینی بیرون و مستقل از ذهن دارای قوانینی است که بر طبق آن قوانین عمل می کند و ذهنِ شناسنده (انسان) در پراتیکِ تغییر جهان (تولید) این قوانین را شناسایی نموده و بارها و بارها به قلمروِ تجربه و آزمون می برد تا درستیِ این دریافت ها و قوانین را در عمل مشاهده و اثبات نماید.
درستیِ شناخت زمانی بر شناسنده (انسان) اثبات می شود که پراتیکِ بر آن مُهرِ تایید زده باشد. در واقع چیزها و پدیده ها چیزی جز قوانینِ ذاتیِ عینِ قابلِ شناسایی نیستند. یا به زبانِ دیگر عینِ قابل شناسایی قوانینِ قابلِ شناختی دارد که تا این قوانین به شناخت در نیایند، آن پدیده و چیزِ عینی به شناخت در نمی آید. اگر معیارِ ما برای شناخت و درستیِ آن سه عامل (سه پایه ی) پراتیک تغییر- تئوری، یعنی گذارِ با واسطه از عینی به ذهنی باشد که در آن تئوری یا ذهنی چونان برآمد و دستاوردِ دو عاملِ پیشین است، پس تئوری نیز می تواند و باید- به نوبه ی خود به پراتیک تبدیل شده و عامل تغییر گردد.
و نکته ی مهم این است که: هنگامی که تئوری این قابلیت را پیدا کرد که تبدیل به پراتیک گردد یا ذهنی بخواهد عینی شود- و فرمولاسیونِ تغییر را ارایه دهد چیزی که موردِ تایید پوزی تیویست ها و ایده آلیست ها نیست- درستیِ فرایندِ شناخت در عمل اثبات شده و تکمیل گردیده است. یاد آوری می کنم که یازده تز درباره ی فویرباخ به ویژه تز یازدهم- بیانِ فلسفیِ همین پروسه ی دیالکتیکی شناخت است و نه آن گونه که ماتریالیست های متافیزیکی و «مارکسیست» های ایده آلیست برداشت کرده اند بیان اراده گرایی مکانیکی. پس آن شناختِ فلسفی که به گفته ی کالینیکوس «در معرض تردید قرار گرفته» شناختی است که پایه های آن بر علم استوار نشده و در فلسفه به آن ایده آلیسم و ذهن گرایی گفته می شود:
ـ و این دقیقاً همان شناختی است که کالینیکوس و «مارکسیسم» بورژوایی نیز ان را در آثار فلسفی شان تبلیغ می کنند و به مثابه آلترناتیو فلسفه ی علمی (ماتریالیسم دیالکتیک) ارایه می دهند. به رغم ادعای نادرستِ کالینیکوس و ایده آلیست های عدم حتمیتی- نظریه ی نسبیت و مکانیکِ کوانتوم برداشت های ما را از واقعیت دگرگون نساخته اند، بلکه دانسته های ما را تکمیل نموده اند. موضوع نسبیت و کوانتوم سرعت های نزدیک به سرعت نور و ذرات بنیادی است.
و این نظریه ها در همان محدوده قابلیتِ کاربرد و تعریف دارند. این که فیزیکدانِ ایده آلیست بخواهد از فیزیک کوانتوم و نسبیت یعنی قوانین حاکم بر شکلی از ماده- نتیجه ی ایده آلیستی بگیرد ربطی به فیزیک یعنی علمِ شناختِ قوانینِ طبیعت ندارد. در فیزیک یعنی شاخه ای از علوم تجربی- هیچ روزنه و سوراخ سنبه ای برای ورودِ ایده ی افلاتونی وجود ندارد.
مگر آن که کالینیکوس و «مارکسیست» های غربی سوراخ سنبه های فلسفیِ ورود اشباحِ ایده ای (مُثُل) را با زورِ سفسطه و تحریف باز بگذارند. همان گونه که با انکارِ دستاوردهای علمی چنین کرده اند. بی هدف خواندنِ فلسفه و انکارِ شناختِ فلسفی (ص ۲۵۵ مارکسیسم و فلسفه) خدمتِ بزرگی است که کالینیکوس و «مارکسیسم» غربی به ایده آلیسم و متافیزیک کرده اند. زیرا این انکار به معنای رها کردنِ شناخت به دستِ غریزه و عادت یعنی آزاد گذاشتن درکِ خود به خودی و غیرِ علمی از طبیعت، جامعه و شعور است. و میدانیم نتیجه ی این گونه برداشت های خود به خودی و غیر علمی از طبیعت، جامعه و شعور، رفتن به زیرِ خرقه ی چه اشباح و اجنه ای است.
واقعیت این است که ایده آلیست های ندانم گو (agnostic) در شناختِ هر چه شک کنند و هر شناختی را «خطا پذیر و غیر قطعی» بدانند (ص ۲۵۸ مارکسیسم و فلسفه) در شناختِ خودشان چونان موجودی طبقاتی که می داند چگونه باید از موجودیتِ طبقه ی خویش دفاع نماید کاملاً آگاه اند و در این شناخت هرگز دچار تردید و خطا نمی شوند. آن چه اینان در نوشته های شان تبلیغ می کنند آگاهیِ دروغینی است که به طبقه ی کارگر می دهند تا او را از شناختِ هویتِ طبقاتی خویش و راه رهایی از وضعیتِ موجود باز دارند.
کارکردِ ایده آلیسمِ بورژوایی و «مارکسیسم» غربی- امروزه فریب طبقه ی کارگر و بازداشتنِ او از پیکار طبقاتی و به زیر کشیدنِ سلطه ی سیاسیِ بورژوازی است. با همین رویکرد است که کالینیکوس قطعیت شناخت را زیر سوال می برد: «فیلسوفانِ علم و زبانِ دیدگاهِ ما را نسبت به اندیشه همچون باز نمودِ واقعیت به هر معنای ساده ای که باشد بر انداخته اند.
به عنوانِ بخشی از این تردیدِ کلی در شیوه های سنتی اندیشه، مفهومِ شناختِ فلسفی در معرضِ تردید قرار گرفته است.». (ص۲۵۷ مارکسیسم و فلسفه) و:
ـ «فلسفه به راستی یک رزم گاه است که در آن هیچ گزاره ای نمی تواند برای همیشه قاطعانه اثبات یا ابطال گردد [یعنی همواره میان آسمان و زمین معلق است!] حتا ایده آلیسمِ هگلی و یا بارکلی ای.». (همان جا ۲۵۹ جمله داخل کروشه از من است). که البته منظورش از رزم گاه نه رزم گاهِ ایدئولوژیکِ پرولتاریا و بورژوازی که به آن اعتقاد ندارد- بلکه رزم گاهِ فیلسوفان و از ما بهتران است.
۱) فلسفه ی علمی همان ماتریالیسم دیالکتیک است.
از آن جهت به ماتریالیسم دیالکتیک فلسفه ی علمی هم گفته می شود که این فلسفه داده های علمی-تجربی را اساسِ شناختِ جهان، تاریخ و اندیشه می داند. در واقع شناختی که بر پایه ی دانسته های علمی نباشد کم ترین اعتباری ندارد و ذهن گرایی توهم پراکنانه ای بیش نیست. فلسفه ی علمی هرگونه توصیف خودسرانه ای را که جهان (طبیعت)، تاریخ و شعور را به بیرون از خودِ آن ها ارجاع دهد و شناختِ آن ها را موکول به شناختِ ماورای آن ها نماید مردود اعلام می دارد. دشمنیِ «چپ» ایده آلیست با فلسفه ی علمیِ مارکس صرفاً به این خاطر است که بتواند نیروی محرک فراتری را واردِ مناسباتِ پدیده های عینی نماید. در فلسفه ی ایده آلیستی سلطه همیشه از بیرون (فراتر) بر پدیده ها اعمال می گردد و آن ها را وادار به حرکت می کند.
۲) برجستگی و اهمیتِ کار هر یک از این غول های اندیشه در اهمیتی است که به پراتیک و عینیت بخشیدن به تئوری یعنی انطباقِ تئوری با پراتیک می دادند و اگر بعضاً اشکالی در مارکسیسمِ آن ها مشاهده می گردد. نه در برداشت شان از تئوری بلکه در انطباق آن با واقعیت و مادیت بخشیدن به تئوری است. طبقه ی کارگر و علمِ رهایی بخش آن مارکسیسم- بسیار درس ها از «شکست» تجربه ی شوروی و چین و.... آموخته و این درس آموزی را مدیون کارِ بزرگِ تئوریکِ این اندیشه مندان می باشند. نفرت بورژوازی و «مارکسیسم» غربی نیز از این اندیشه ورانِ به نام به دلیلِ دیکتاتور بودن شان نیست که موضوعِ پلمیکِ تاریخیِ کمونیست هاست و نه آن ها- بلکه به دلیلِ عمل گرایی و پراتیکِ انقلابیِ آنهاست.
خدامراد فولادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست