پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

از فاشیسم سیاسی تا فاشیسم وجودی


از فاشیسم سیاسی تا فاشیسم وجودی

فردید و هیدگر دو نام هستند که نزد اندیشمندان ایرانی و اهل نظر ملازم یکدیگرند به طوری که هرگاه از یکی نام می برند از عاقبت دیگری نیز یاد می کنند هر دو متهم به فاشیسم و حمایت از آن هستند و هیچ کدام از دشنام مدعیان آزاد اندیشی و روشنگری در امان نمانده اند

فردید و هیدگر دو نام هستند که نزد اندیشمندان ایرانی و اهل نظر ملازم یکدیگرند؛ به‎طوری که هرگاه از یکی نام می‎برند از عاقبت دیگری نیز یاد می‎کنند؛ هر دو متهم به فاشیسم و حمایت از آن هستند و هیچ‎کدام از دشنام مدعیان آزاد‎اندیشی و روشنگری در امان نمانده‎اند. برخی فردید را به‎علت حمایت از جمهوری اسلامی، فیلسوفی قدرت‎طلب معرفی کردند که یک شبه در اندیشه هایش انقلاب‎های کپرنیکی روی داده و از تمامی فلسفه غرب، فاشیسم را برگزیده است و به همین منوال است وضعیت هیدگر؛ کسی که آدرنو سراپای فلسفه او را فاشیستی می خواند و یا بوردیو و هابرماس هستی‎شناسی او را سیاسی معرفی می کنند و دلیل این امر بیش از هرچیز پذیرفتن ریاست دانشگاه فرایبورگ است در زمان حکومت نازی ها. ما در این مقاله بر آن هستیم که به بررسی عملکرد سیاسی هیدگر بپردازیم تا نشان دهیم این بدنامی بیش از آن‎که محتوایی فلسفی داشته باشد، رنگ و بویی سیاسی دارد. هیدگر و نازیسم مسئله‎ای که هیچ‎گونه انکار و تردیدی در آن راه ندارد، طرفداری هیدگر از نازیسم و عضویت او در حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان در سال ۱۹۳۳ است.

هیدگر در دوران عضویت در حزب نازی، رویکردی پرفراز و نشیب نسبت به این حزب داشته است، به گونه‎ای که در خطابه‎ای سال ۱۹۳۳ می‎گوید: «فرد هرکه باشد به‎حساب نمی‎آید. تقدیر ملت ما، دولت آن‎هاست.” این سخن از کسی که در تمامی فلسفه خود سعی در تبیین دازاین دارد، بسیار تعجب‎انگیزتر است؛ ولی این فیلسوف همان کسی است که تنها سه سال بعد در درس‎های «ادای سهمی به فلسفه» و «نیچه» به آشکارا رویگردانی خود را از مفاهیم بنیادین فلسفه نازیسم مانند «ملت» و «پیشوا» به‎وضوح بیان می‎کند. این در حالی است که سخنان دوستان وی نیز بر این پیچیدگی می افزاید؛ به‎عنوان مثال کارل لوویس، در مورد این اقدام هیدگر (پذیرفتن ریاست دانشگاه فرایبورگ) می‎گوید: «این کار هیدگر تعجب همگان را بر‎انگیخت، زیرا او هیچ‎گاه عقیده‎اش را راجع به مسایل سیاسی بیان نکرده بود و به‎نظر نمی آمد که در این باب عقیده‎ای قطعی داشته باشد.” این در حالی است که عده‎ای می‎خواهند این حرکت هیدگر را برآمده از اصلی‎ترین اثر او یعنی «وجود و زمان» تفسیر کنند و به‎تبع آن نیز وجود و زمان را اثری سیاسی - فاشیستی ارایه نمایند که شدیدا تصویری نامأنوس و نچسبیدنی است.

به‎همین دلیل (وجود گفته‎های متعارض پیرامون این مسئله) جمع‎بندی در این مطلب کار آسانی نیست. در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳و با روی کار آمدن حزب ناسیونال سوسیالیسم و صدراعظمی هیتلر، فضای خفقان‎آور و سنگینی بر آلمان حاکم شد؛ به‎گونه‎ای که در اول ماه می‎ تمامی ساختمان‎های اتحادیه‎های کارگری و احزاب سیاسی مصادره شد و هر حزبی جز حزب ناسیونال سوسیالیست ممنوع اعلام شد و اتحادیه‎های کارگری و صنفی نیز غیرقانونی اعلام گردید.

در دهم می‎ همان سال، مراسم کتاب‎سوزان به‎رهبری اتحادیه دانشجویان آلمان انجام شد و... در این میان غالب استادان فلسفه در کنگره ماگدبورگ در اکتبر همان سال، به‎دفاع از نظام نازی سخن گفتند و تقریبا تمام یکصد‎و‎هشتاد استاد فلسفه دانشگاه‎های آلمان تا سه‎ماه پس از به قدرت رسیدن هیتلر به نظام نازی روی آوردند و به حزب پیوستند. در این میان تنها دو فیلسوف به نسبت مشهور آلمان به عضویت حزب در نیامدند که یکی (کورت هوبرت) اعدام شد و دیگری (یوهان باپتیست ریفرت) اخراج گردید. با توجه به این فضا می‎توان تا حدی عضویت هیدگر در حزب را توجیه کرد و نشان داد که تنها بزرگی نام هیدگر است که در این میان موجب بدنامی بیش از حد او شده است. البته در این میان توقع توجه به مسئولیت اخلاقی داشتن از فیلسوفی اگزیستانسیالیست که اخلاق را در ردیف علوم غیرهستی‎شناسانه همچون فیزیک می‎داند، کمی دور از واقع است. پس از بررسی وضعیت به عضویت درآمدن هیدگر در حزب، توجه به چگونگی پذیرفتن مسئولیت ریاست دانشگاه نیز مهم است. قبل از هیدگر رییس دانشگاه فرایبورگ پزشکی به نام «فون مولن دورف» بود که به‎علت عضویت‎اش در حزب سوسیال دمکرات، چند روز پس از رسیدن اش به این ریاست مجبور به استعفا شد و از هیدگر خواست که خود را برای جانشینی وی نامزد بکند. رییس قدیمی دانشگاه به‎نام «سوئر» نیز به این جهت که ممکن است درصورت امتناع هیدگر، شخص غیردانشگاهی دیگری را به این سمت منصوب کنند، این درخواست را تأیید کرد. هیدگر پس از مدتی تردید، بالاخره چنان‎که بعدا در مصاحبه اشپیگل تصریح کرده است، صرفا برای مصلحت دانشگاه، نامزد کردن خود را پذیرفته است.

وی در نهایت در ۲۱ آوریل ۱۹۳۳ با اکثریت قریب به اتفاق (تنها دو رأی ممتنع) به ریاست دانشگاه انتخاب شد. آن‎چه پس از دو مورد بالا بیان آن ضروری است و معمولا به آن بی‎توجهی می شود، متأخر بودن عضویت هیدگر در حزب نسبت به زمان پذیرش ریاست دانشگاه فرایبورگ است. چند هفته پس از تصدی ریاست دانشگاه، رییس ناحیه، هیدگر را به عضویت در حزب دعوت کرد و این مطلب را تذکر داد که عضویت وی در حزب از لحاظ ارتباط با وزارتخانه و مقام‎های مدیره حزب بسیار سودمند خواهد بود. هیدگر که تاکنون عضویت هیچ حزب سیاسی را نداشت، این دعوت را پذیرفت، ولی با این شرط صریح که هرگز نه وظیفه ای در حزب داشته باشد و نه فعالیتی در آن. درباره عملکرد هیدگر نیز در این دوران سخن بسیار گفته شده است؛ از جمله مخالفت‎های سرسختانه وی با تندروهای نازی ها و نازی‎مسلک‎ها که در نهایت منجر به تصمیم استعفای وی در ۲۳ آوریل سال تحصیلی ۱۹۳۴-۱۹۳۳ شد؛ یعنی یک سال پس از ریاستش بر دانشگاه فرایبورگ. این زمان مقارن است با چهارماه قبل از این‎که تمام قدرت به‎دست هیتلر بیفتد. وی در نهایت نیز در جلسه تودیع خود و معارفه ریاست جدید شرکت نکرد.

رییس جدید، حقوقدانی بود که روزنامه های نازی آن دوره به او به‎عنوان «نخستین ناسیونال سوسیالیستی که به ریاست دانشگاه فرایبورگ انتخاب می شود» تبریک گفتند. در این تبریک گفتن معنایی برای اهل بصیرت و ظرافت نهفته است که ما را از توضیح آن معاف می کند. این‎گونه بداخلاقی‎ها با هیدگر همچنان ادامه داشت و در موارد متعددی خود را نشان می‎داد؛ از توهین کردن روزنامه‎های دست نشانده گرفته تا اجازه ندادن به او در شرکت در مجامع بین‎المللی فلسفه در سال‎های ۱۹۳۴ و ۱۹۳۷. نهایتا در تابستان ۱۹۴۴ به او اعلام شد که او جزو معلمانی است که ضرورت وجود آن‎ها برای دانشگاه بسیار کم است و به خدمت خاک‎برداری در ساحل رود رن گماشته شده است. در هشتم نوامبر ۱۹۴۴ به حکم سردمداران حزب، جزو Volksstrum به‎شمار آمد. او تنها استادی بود که چنین حکمی درباره‎اش صادر شد. در این‎جا بررسی قرائن تاریخی را به پایان می بریم و سعی می‎کنیم تا در درون اندیشه هیدگر به بررسی علل گرایش او به نازی‎ها بپردازیم: آن‎چه برای همگان واضح است این است که هیدگر فیلسوفی ضدمدرنیست است و چه‎بسا بخشی از همراهی هیدگر با جریان نازیسم متأثر از همین مسئله باشد. البته در این میان باید به نقش تکنولوژی و رابطه وثیق آن با جامعه مدرن توجه داشت.

از این روست که هیدگر در ۱۹۳۵ در کتاب مقدمه‎ای بر متافیزیک نوشته است: «حقیقت درونی و عظمت ناسیونال سوسیالیسم توانمندی آن است برای ایجاد یک برخورد تاریخی میان تکنولوژی سیاره ای و انسان مدرن».. هیدگر به ناسیونال سوسیالیسم هم چون سرمشقی می‎نگریست که می‎تواند به فرهنگ شهرنشینی اروپایی فهمی تازه از هستی ببخشد. نکته مهم دیگری که در فلسفه هیدگر اهمیت فراوان دارد و در آثار متعدد وی به آن‎ها اشاره شده است مسئله نهیلیسم است. او در تعریف نهیلیسم می‎گوید: «دورانی است که دیگر خداوندی انسان‎ها و اشیاء را گردهم نمی‎آورد.” یکی از گمانه‎های هیدگر در این‎باره این است که بزرگان جریان مارکسیسم، برخلاف این جهت حرکت می‎کنند و به‎همین دلیل بوده است که در سال ۱۹۳۶ در درس منطق، هیتلر و موسیلینی را می‎ستاید و درباره آن‎ها می‎گوید: «دو مردی که حرکت مخالف با نهیلیسم را شکل داده‎اند و آن را براساس شکل سیاسی دادن به ملت پیش برده‎اند.” با توجه به این نکته به‎نظر می‎رسد که بتوان همراهی هیدگر را با نازیسم تا حدی به‎علت همراه بودن روح کلی فلسفه اش با جریان نازیسم دانست؛ جریانی که شاید او از ترس لیبرالیسم به دام آن افتاده بود. به‎نظر می رسد سخنان فیلسوف تحلیلی آمریکایی، ریچارد رورتی، سخنانی درست و منصفانه باشد. او در این‎باره می‎گوید: “هیدگر نه با هیتلر و نازی‎ها آن‎چنان که در واقع بودند، بل با تصویرهایی خیالی که خود از آن‎ها ساخته بود سروکار داشت.” رورتی می گوید: «هیدگر چیزهایی را به هیتلر نسبت می‎داد که بیان برداشت او از خودش بود.

آن رهبر معنوی آلمانیان فیلسوفی بود که آینده و اصالت را به ملت می‎نمایاند. آ‎ن‎چه در خطابه ریاست گفت یکسره برداشت خود او بود از زندگی اجتماعی سیاسی و انگار با طرح این برداشت، به نازی‎ها نیز راهی با اندیشه‎های خود را پیشنهاد می‎کرد. هیدگر نه فقط به دانشگاه‎های آلمان بل به کل رژیم نازی ها راهی را می نمایاند که به‎گمان خودش درست می‎آمد.” از دیگر دلایلی که هیدگر برای گرایش خود به نازیسم ذکر می کند، در اغلب موارد، کمونیسم یک پای ثابت قضیه است. شاید یکی از دلایل خصومت هیدگر با کمونیست ها جهان - وطنی بودن و عوام‎گرایی آن‎ها بوده باشد. کمونیسم ممکن بود نزد هیدگر مظهری تمام عیار از حکومت منتشرانی باشد که حکم به نابودی هر فرد اصیلی از جمله خود هیدگر می دادند؛ حال آن‎که نازیسم، چنان‎که هیدگر اعلام کرده بود انسان را شایسته دازاین بودن و طلب آغازین برای حفظ ذات خویشتن و خدمت به آن می کرد. شاید بتوان دو دلیل بالا را در مجموع یکی به‎حساب آورد و آن را در ضمن عنوان «بی‎شرمی علیه بی‎شرمی” جای داد؛ حالتی که ریشه در حالات روحی این متفکر نظری دور از عمل دارد.

هیدگری که هیچ‎گاه وارد کار عملی نشده بود و بزرگترین فعالیت اجتماعی اش، یازده‎ماه ریاست دانشگاه فرایبورگ بوده و همیشه از جانب منتقدانش به ناکارآمد بودن در عمل محکوم بوده است، حال آن‎چنان که خود بیان کرده بود می‎خواست خود را وارد عمل کند (نامه به یاسپرس ۱۹۳۳). چنین عملی متضمن هیچ راهی برای تغییر جهان و انسان نبود. آن‎جا عمل، عمل قبل از نظر بود. ولیکن اینک هیدگر تشنه عمل بعد از نظر و فلسفه‎ای بود که خود را در خدمت آن قرار داده بود و این‎جا بود که آن خامی در حیطه عمل بلای خانمان‎سوزش شد و برای فرار از بدی ها (کمونیسم و لیبرالیسم) به دامان بدترین (نازیسم) پناه برد و دردسری مهلک برای خود و نظریات فلسفی اش به‎بار آورد. نکته دیگری که به‎نظر می رسد بتوان به‎عنوان یک خواننده شرقی فلسفه غرب آن را مدنظر گرفت، جدید نبودن این سخنان در این سنت فلسفی است. شاید بتوان گفت قدمت این‎گونه سخنان در فلسفه غرب به‎اندازه کل تاریخ آن است که می توان به‎صورت فهرست وار ارایه کرد. مثلا علاقه خاص افلاطون به حکومت الیگارشیک، دیدگاه‎های ضد زن ارسطو و این‎که بعضی از انسان‎ها ذاتا برده آفریده می‎شوند و یا در روزگاری نزدیکتر به دوران ما، جان لاک شعور بومیان سرخ پوست را در حد آگاهی کودکان و ابلهان دانست و اعلام کرد که آن‎ها توانایی کار عقلانی را ندارند. یا زمانی دیوید هیوم اعلام کرد که سیاه‎پوستان به‎طور طبیعی در مرتبه‎ای نازل تر از سفیدپوستان قرار می‎گیرند.

به این‎ها اضافه کنید دیدگاه‎های ضد یهود هگل، کانت، فرگه و... حال سؤال این است که آیا باید تمامی اندیشه‎های این بزرگان فلسفه را مرتبط با فلسفه‎های آن‎ها دانست؟ آیا می توان دیدگاه‎های منطقی فرگه را مرتبط با رویکرد ضدیهودی او دانست؟ و یا این‎که می‎توان پذیرفت که نظریه‎پرداز طرح صلح پایدار کانت، به‎صراحت بین نژادهای مختلف بشر تفاوت بگذارد و بگوید: «سیاهان بسیار خودنما هستند، ولی به‎شیوه ای سیاهانه چنین‎اند و چندان هرزه می‎گویند که باید آن‎ها را از یکدیگر جدا کرد و با شلاق پراکنده‎شان ساخت.” آیا کسی هست که بپذیرد بین این دیدگاه‎های تند نژادپرستانه و فلسفه نقادی کانت و یا حتی بین این دیدگاه‎ها و طرح صلح پایدار که نظریه سیاسی کانت است رابطه‎ای وثیق برقرار است؟ به‎همین دلیل است که نویسنده این مقاله معتقد است که در نازی جلوه‎دادن این فیلسوف بزرگ، بیش از آن‎که اهداف اندیشمندانه نهفته باشد، اغراض سیاسی نهفته است.

اگر کسی بخواهد هیدگر را در جنایات نازی ها شریک گرداند، بهتر است نیم نگاهی نیز به فیلسوفانی که طرفداری لیبرالیسم را کرده اند داشته باشد و جرم آنان را در تمامی جنگ ها و کشتارهای بزرگترین دولت لیبرال یعنی آمریکا مورد بررسی قرار دهد. این‎گونه است که تمامی این فیلسوفان در خون بی گناهان ویتنام، ژاپن، افغانستان و در نهایت عراق شریک می‎گردند!!!!!! باید از فیلسوف معروف لیبرال، یورگن هابرماس، و همراهان فکری وی پرسید که اگر هستی‎شناسی هیدگر سیاسی است، کدامین بخش از نظریه فلسفی- سیاسی ایشان به خون‎آشامی لیبرالیسم مربوط می‎شود؟ در نهایت، به‎نظر می‎رسد که بهترین تبیین را برای این اقدام عجیب خود هیدگر ارایه داده است. هیدگر در ۱۸ ژوئن ۱۹۵۰ به یکی از شاگردانش به‎نام بوخنر نوشت: «هرگونه راه سپردن همواره خطر راه گم‎کردن را دربر دارد.” و با این عبارت نشان داد که در آن زمان دچار گم‎گشتگی شده بوده است؛ شاید به این دلیل که گمان می‎کرده است، می‎تواند آمال و اندیشه‎های خود را در اندیشه نازیسم پیدا کند و البته هیچ‎گاه ارادی بودن پیوستن اش به حزب را انکار نکرد و علنی برعلیه آن چیزی نگفت؛ تنها در سال ۱۹۶۶در مصاحبه با اشپیگل با دو عبارت «حماقت بزرگ من» و «اشتباه بزرگ من» از آن اشتباه یاد کرد.

نویسنده: مرتضی - روحانی

منبع: ماهنامه - پنجره - ۱۳۸۸ - شماره ۹