چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
داستان «پاکت ها»
● کوتاه درباره کارور
«ریموند کارور» به سال ۱۹۳۸ در شمال غربی پاسفیک به دنیا آمد. پدرش کلیو ریموند کارور، در کارخانه چوببری کار میکرد و مادرش اِلا بیتریس کیسی که هیچگاه روی خوشبختی را ندید برای کمک به شوهر، به کار پیشخدمتی در خانههای مردم مشغول بود. در حقیقت کارور در محیطی کاملاً یأسآور به دنیا آمد. او در شعری به نام بیچاره شرایط نامساعد دوران کودکی خود را وصف میکند. وی در بخشی از این شعر چنین میسراید:
«مردمی که از ما بهترند همواره در کمال آسایش به سر میبرند، و آدمهایی که در شرایط نامطلوب به سر میبرند همواره باید شرمنده باشند و بیکار.»
در سال ۱۹۵۷ پدر کارور دچار جراحات شدیدی شد و در پی آن، دچار اختلال حواس گشت. در ماه فبروری همان سال، ریموند در سن نوزده سالگی با دختری که شانزده سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. نام دختر، «ماری آن بورک» بود و در شهر یاکیما زندگی میکرد.
کارور در ابتدای زندگی زناشویی خود به کار تحویل دارو مشغول شد. و در همان سال صاحب فرزندی به نام کریستین شد. همسر کارور، فرزند خود را در همان شفاخانهای به دنیا آورد که پدر کارور در اثر جراحت سخت، در طبقه زیرینش بستری بود.
اولین مجموعه داستانش را در ۱۹۶۷ منتشر کرد.
کارور در طی سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۷۷، چندین بار به دلیل نوشیدن مشروب زیاد، راهی شفاخانه شد. اما عاقبت در سال ۱۹۷۷ بهطور کامل، نوشیدن مشروبات الکولی را کنار گذاشت؛ و بعدها، از آن دوران، به عنوان سرنوشتسازترین زمان حیاتش نام برد.
کارور در عمر کوتاه و پرمشقتش دو بار، به دلیل نوشتن داستان، از سوی آکادمی هنر برگزیده شد. وی همچنین جوایز بسیاری چون جایزههای ارزشمند مایلدرید و هارولد استراوس را از آن خود ساخت. در سال ۱۹۸۸، عضو آکادمی هنر آمریکا شد؛ و از پوهنتون هارتفورد، به دریافت دکترای افتخاری نائل آمد. اما در مجموع (سراسر عمرش)، کارور فقط سه مجموعه داستان کوتاه و سه مجموعه شعر منتشر ساخت.
ویلیام استول استاد پوهنتون هارتفورد، بر این باور است که زندگی، هنر و حتی مرگ ریموند کارور، شباهت بسیار زیادی با زندگی آنتوان چخوف دارد. گویی روح چخوف، همواره در کنار کارور بوده و او را راهنمایی میکرده است؛ چخوف نیز چون کارور، در خانوادهای تنگدست به دنیا آمد. پدربزرگش مدت مدیدی زیر سلطه ارباب بود، و به سختی توانست خود را رها سازد. پدرش به کار فروش اجناس میپرداخت. اما به زودی ورشکسته شد.
کارور بسیار تحت تأثیر اندیشه و قلم چخوف و سپس ارنست همینگوی، شروود اندرسن، و جان چیور قرار داشت. و حتی عدهای او را یک نویسنده مینیمال میدانند؛ عنوانی که کارور هیچ گاه دوست نداشت او را با آن خطاب کنند.
● درباره نوشتههای کارور؛
آنچه در ذیل میخوانید، فشردهی قسمتی از مقاله «ریموند کارور، نویسندهای که از نو باید شناخت» نوشته کامران پارسینژاد میباشد که در آن به بیان نظرات عمده درباره آثار کارور و اینکه وی در اصل چگونه نویسندهای بوده، پرداخته شده است. و اکنون ما برای آشنائی اجمالی شما آن را در ذیل میآوریم:
ریموند کارور به دلیل شرایط روحی خاصی که داشت، آنچنان به لفاظی و بازی با واژگان و جملات و استفاده از فنون و صناعات ادبی و عناصر داستانی مهم، روی نیاورد (نه به دلیل مینیمال نوشتن)، تا جایی که گفتگوهای میان شخصیتها نیز ساده است. این در حالی است که برخی تحلیلگران پیرو کارور، بر آن هستند تا چنین وانمود کنند که در پس این کلام ساده، دریایی از مفاهیم عمیق و ارزشمند نهفته است. اما تاکنون هیچ یک نتوانستهاند بهطور جدی، یک مفهوم عمیق و فلسفی را در این راستا مطرح کنند، و آن را به اثبات رسانند.
یکی از تحلیلگران ادبیات، در این خصوص میگوید:
▪ «از میان نثر خشک و ساده کارور، گاه، معانیای احساس میشود. تاکنون کسی نتوانسته است از میان این جملات، معانی خاصی پیدا کند. فقط از لحن او حس میکنیم به یقین باید چیزهایی گفته باشد. ما احساس میکنیم کارور مسائلی را میخواسته است مطرح سازد، اما نمیدانیم این مسائل چیست.»
از این رو، میبینیم که اندیشه و دیدگاه خاصی در کلام کارور وجود ندارد، و او صرف خواسته است داستان بنویسد، و بدین ترتیب، گذشته خود را مطرح سازد.
▪ در داستانهای ریموند کارور، یا یک شخصیت مرکزیت داستان است یا یک حادثة ساده. اما آنچنان که توقع میرود، از رابطة علت و معلولی نیز استفاده نکرده است. در واقع حوادث، طبق رابطه و ضابطة خاصی، کنار هم قرار نگرفتهاند. در این میان پیروانی که قصد دارند از کارور یک اسطوره بسازند، مدعی هستند که کارور، وظیفه بیان هر چیز را ندارد؛ بلکه این ما هستیم که باید از میان چند جملة کوتاه و پراکندة او، مفاهیم ارزشمند را، به صورت فردی، استنباط کنیم.
نکتة قابل تعمق، گرایش شدید نویسنده به شیءوارگی است. او به دقت اشیاء اندکِ پیرامون شخصیت داستان را توصیف میکند، و به سادگی از هر شیئی نمیگذرد. هوادارانش، در این خصوص، تحلیلهای اغراقآمیزی ارائه کردهاند. آنها معتقدند اشیاء، به اندازة انسانها، در داستانهای او نقش دارند؛ و در عمل هر شیئ، برای خود، هویتی مستقل دارد.
▪ برخی از تحلیلگران، بسیار تمایل دارند تا اشیاء مطرح شده در داستانهای او را نمادین جلوه دهند. این نشانهها، به صورت مستقل، هویت ندارند. در نتیجه، داستانها نیازمند تفسیر و تأویل شخصی هستند. اما افراد یادشده، نتوانستهاند به صراحت نمادی را معرفی، و نقش کلیدی آن را به اثبات برسانند.
▪ داستانهای کارور، فاقد هرگونه فراز و نشیب (عمل صعودی و فرودی)، حادثه، حالت تعلیق و هیجان هستند. در واقع، آثار او، به طرحهایی ساده میمانند که هنوز نیازمند بازنگریاند. در واقع چیزی مانند داستانهای چخوف؛ بدون طرح و رابطه علت و معلولی.
▪ شخصیتهای داستانی کارور، اوقات خود را به بطالت میگذرانند. آنها افرادی پوچانگارند و فقط تلاش میکنند تا زنده بمانند. شخصیتهای داستانی کارور، حتی قادر نیستند به درستی صحبت کنند؛ و نمیتوانند احساسات خود را بهطور روشن، مطرح سازند.
▪ منتقدین ادبیاتی که پیرو کارور هستند، نبوغ او را در توصیف آنچه نیست میدانند. در صورتی که عدهای هم معتقدند کارور، مثل شخصیتهای داستانیاش، فردی عادی بود.
داستاننویسی را دوست داشت. و در حد بضاعت و با توجه به شرایط ناگوار پیرامونش، تلاش کرد و داستان نوشت.
«کلیسای جامع»، یکی از معروفترین داستانهای کوتاه وی است که به عنوان یکی از نمونههای خوب نوشتههای کارور میتواند مورد توجه علاقهمندان ادبیات و نویسندگان جوان ما قرار گیرد.
● پاکتها
یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجرهی اتاقام در هتل میتوانم بیشتر قسمتهای شهر میدوسترن(۱) را ببینم. میتوانم چراغهای بعضی ساختمانها را که روشن میشوند، دود غلیظی را که از دودکشهای بلند بالا میروند، ببینم. کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.
میخواهم داستانی را برای شما نقل کنم که سال قبل وقتی توقفی در ساکرامنتو داشتم، پدرم برایم تعریف کرد. مربوط به وقایعی است که دو سال قبل از آن پدرم را درگیر کرده بود. آن موقع هنوز او و مادرم از هم طلاق نگرفته بودند.
من کتاب فروشام. نمایندگی یک سازمان معروف تولید کتابهای درسی را دارم که دفتر مرکزیاش در شیکاگو است. محدودهی کاری من ایلینویز، بخش هایی از آیووا و ویسکانسین است. وقتی در اتحادیهی ناشران کتاب غرب کشور در لوسآنجلس شرکت کرده بودم فرصتی دست داد تا چند ساعتی پدرم را ملاقات کنم. از وقتی از هم طلاق گرفته بودند ندیده بودماش، منظورم را که میفهمید. آدرساش را از توی کیف جیبیام بیرون آوردم و بهاش تلگراف زدم. صبح روز بعد وسایلام را به شیکاگو فرستادم و سوار هواپیمایی به مقصد ساکرامنتو شدم.
دقیقهای طول نکشید که شناختماش. جایی که همه ایستاده بودند، ـ میشود گفت پشت در ورودیـ ایستاده بود. با موهای سفید، عینکی بر شم و شلوار بشوی و بپوش قهوهای رنگ.
گفتم: پدر، حالات چه طوره؟
گفت: لس(۲)
با هم دست دادیم و رفتیم به طرف خروجی.
گفت: مری(۳) و بچه ها چه طورند؟
گفتم: همه خوب اند، که البته حقیقت نداشت.
پاکت سفید شیرینی فروشی را باز کرد و گفت: کمی خرت و پرت برات گرفتهام میتونی با خودت برگردونی. زیاد نیست. کمی شیرینی بادام سوخته برای مری و کمی هم پاستیل میوهای برای بچهها.
گفتم: متشکرم.
گفت: وقتی خواستی برگردی یادت نره همراهت ببری شون.
از سر راه چند راهبه که به طرف محل سوار شدن هواپیما میدویدند کنار رفتیم.
گفتم: مشروب یا قهوه؟
گفت: هر چی تو بگی، ولی من ماشین ندارم،
کافهی دنجی پیدا کردیم، مشروب گرفتیم و سیگارها را روشن کردیم.
گفتم: این هم از کافه،
گفت: خوب، آره،
شانههایم را بالا انداختم و گفتم: بله. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، هوایی را که در نظرم گرفته و غمبار بود تو میدادم و پدرم سرش را چرخاند.
گفت: گمونام فرودگاه شیکاگو چهار برابر این جا باشه.
گفتم: بیش از چهار برابره.
گفت: فکر میکردم بزرگ باشه،
گفتم: از کی عینک میزنی؟
گفت: از مدتی پیش.
جرعهای قورت داد و بعد درست رفت سر اصل مطلب.
کاش سر این قضیه مرده بودم دست های زمختاش را گذاشت دو طرف عینکاش. تو آدم تحصیل کردهای هستی، لس. تو کسی هستی که میتونی این رو بفهمی.
زیرسیگاری را روی لبهاش گرداندم تا چیزی را که زیرش نوشته شده بود بخوانم: باشگاه هارا(۴) / رنو(۵) و لیک تاهو(۶) / جاهای خوبی برای تفریح.
زنی بود از کارمندان شرکت استانلی پروداکتز(۷) ریزه بود، با دستها و پاهای کوچک و موهایی که مثل زغال سیاه بودند. خوشگلترین زن توی دنیا نبود اما خوب لعبتی بود. سیسالاش بود و چند بچه داشت. با همهی اتفاقاتی که افتاد زن محجوبی بود. مادرت همیشه از او جارویی، زمینشویی یا نوعی مواد کیک میخرید. مادرت را که میشناسی. شنبهای بود و من خانه بودم. مادرت رفته بود جایی. نمیدانم کجا رفته بود. جایی کار نمیکرد. توی اتاق پذیرایی داشتم روزنامه میخوندم و قهوه میخوردم که این زن کوچولو در زد. سالی وین (۸). گفت چیزهایی برای خانم پالمر(۹) آورده. گفتم من آقای پالمر هستم، خانم پالمر الان خانه نیستند، ازش خواستم بیاد داخل و پول چیزهایی را که آورده بود بهاش بدهم. میدونی که چی میگم. نمیدونست که باید بیاد داخل یا نه. همان جا ایستاده بود و برگ رسید و پاکت کوچکی را توی دستاش نگه داشته بود.
گفتم: خیلی خوب، بده شون به من، چرا نمیآیید داخل چند دقیقهای بنشینید تا ببینم میتونم پولی پیدا کنم یا نه.
گفت: اشکالی نداره، میتونم بذارم به حسابتون. خیلی از مشتریها این طوریاند. اصلا اشکالی نداره،
گفتم: نه نه، پول دارم. همین الان پرداخت میکنم. هم زحمت برگشتن شما کم میشه و هم بدهکاری گردن من نمیمونه. بفرمایید تو، این را که گفتم در توری را باز نگه داشتم. بی ادبی بود بیرون نگهاش دارم.
پدرم سرفه کرد و یکی از سیگارها را برداشت. از ته کافه زنی خندید. نگاهی به زن انداختم و باز نوشتههای زیر سیگاری را خواندم.
اومد داخل، بهاش گفتم عذر میخوام فقط یک دقیقه طول میکشه. بعد رفتم توی اتاق خواب تا دنبال کیف پولام بگردم. توی کمد لباسها گشتم اما پیداش نکردم. مشتی پول خرد، قوطی کبریت و شانهام اون جا بود اما از کیف پول خبری نبود. مادرت طبق معمول اون روز صبح خانه را مرتب کرده بود. رفتم توی اتاق پذیرایی و گفتم الان براتون پول پیدا میکنم.
گفت: خواهش میکنم خودتون رو توی زحمت نندازید،
گفتم: زحمتی نیست، بالاخره باید کیفام را پیدا کنم. خونهی خودتونه، راحت باشید.
گفت: اوه راحتام.
گفتم:این جا رو بخوان، چیزی دربارهی سرقت بزرگی که توی شرق اتفاق افتاده شنیدهای؟ همین الان داشتم دربارهاش می خوندم.
گفت: دیشب خبرش را از تلویزیون شنیدم،
گفتم:خیلی راحت فرار کرده اند،
گفت:خیلی زبل بوده اند،
گفتم:یک جنایت به تمام معنا،
گفت:خیلی کم پیش میآد کسی بتونه قسر در بره،
دیگه نمیتونستم از چی باید حرف بزنم. نشسته بودیم اونجا و هم دیگر را نگاه میکردیم. بعد رفتم توی ایوان و توی لباس چرکها دنبال شلوارم گشتم. فکر میکردم مادرت شلوارم را اون جا گذاشته. کیف توی جیب پشتی شلوارم بود. برگشتم توی اتاق و پرسیدم چه قدر بدهکارم.
سه یا چهار دلار بیشترنبود. پولاش را دادم و بعد نمیدونم چی شد که از او پرسیدم اگه داشتهشون باهاشون چه کار میکرد، منظور همهی پولهایی بود که دزدها سرقت کرده بودند.
خندید و من دندانهاش را دیدم.
نمیدونم چی به سرم اومد. لس، پنجاه و پنج سال سن داشتم. بچههام بزرگ شده بودند. آن قدرها هم احمق نبودم که این چیزها را نفهمم. سن اون زن نصف سن من بود و بچههاش مدرسه میرفتند. برای شرکت استانلی کار میکرد. میخواست سرش گرم باشه. احتیاجی به کار کردن نداشت. به اندازهی کافی پول برای گذران زندگیشان داشتند. شوهرش لاری(۱۰) رانندهی یک شرکت باربری بود. پول خوبی در میآورد. میدونی، رانندهی کامیون بود.
پدرم مکث کرد و صورتاش را پاک کرد.
گفتم: هر کسی توی زندگیاش خطا میکنه،
سرش را تکان داد.
دو تا پسر داشت، هنک(۱۱) و فردی(۱۲) تقریبا یک سال فاصلهی سنی داشتند. چند تا عکس بهام نشون داده بود. بگذریم، وقتی اون مطلب را در بارهی پولها گفتم خندید، گفت حدس میزنه از فروشندگی برای شرکت استانلی پروداکتز استعفا میده و میره به داگو(۱۳) و یک خانه اون جا میخره. گفت فامیلهاش توی داگو زندگی می کنند.
سیگار دیگری آتش زدم و به ساعتام نگاه کردم. میخانهچی ابروهاش را بالا برد و من لیوان را بالا آوردم.
خوب روی کاناپه نشسته بود و پرسید سیگار دارم. گفت سیگارهاش رو توی اون یکی کیفاش توی خونه جا گذاشته. گفت وقتی یک کارتون سیگار توی خونه داشته باشه خوشاش نمیآد از دستگاههای سکهای سیگار بخره. سیگاری بهاش دادم و براش کبریت روشن کردم. لس، راستاش را بخواهی، انگشتانام داشتند میلرزیدند.
مکث کرد و دقیقهای زل زد به بطری. زنی که خندیده بود دستهاش را دور بازوهای مردانی که دو طرفاش نشسته بودند حلقه کرد.
بعدش را درست به خاطر نمیآرم. از او پرسیدم قهوه میخوره. گفتماش تازه یک قوری درست کردهام. گفت دیگه باید بره. گفت شاید برای یک فنجان وقت داشته باشه. رفتم توی آشپزخانه و صبر کردم تا قهوه گرم شود. لس، این رو میخوام بگم، به خداوند قسم میخورم در تمام مدتی که من و مادرت زن و شوهر بودیم هرگز حتی یک بار هم به مادرت خیانت نکرده بودم. حتی یک بار. با این که بارها دلام میخواست و فرصتاش هم پیش آمده بود. این را بهات بگم که تو مادرت را مثل من نمیشناسی.
گفتم: مجبور نیستی در بارهی اون قضیه هر چی میدونی بگی.
قهوهاش را براش بردم، حالا دیگه کتاش را هم درآورده بود. با فاصلهای از او روی انتهای دیگر کاناپه نشستم و شروع کردیم به زدن حرفهای خصوصیتر. گفت دو تا بچه داره که توی دبستان ابتدایی روزولت(۱۴) درس میخونند، و شوهرش لاری هم راننده است و گاهی یکی دو هفته خانه نیست. یا بالا میره به سمت سیاتل(۱۵) و یا میره پایین به طرف لوسآنجلس(۱۶).گاهی هم تا فینیکس(۱۷) می ره. همیشه یک جاست. گفت وقتی دبیرستان میرفتند با لاری آشنا شده. گفت به این حقیقت که سراسر زندگی اش را درست طی کرده افتخار میکند. خوب، چیزی نگذشت که به حرف هایی که میزدم لبخند میزد. این چیزی بود که میشد دو تا برداشت ازش کرد. بعد پرسید لطیفهی کفش فروش سیاری را که به دیدن زن بیوهای رفته شنیدهام. هر دومون به لطیفهاش خندیدیم و بعد هم من یک لطیفهی کمی بدتر تعریف کردم. بعد او به شدت خندید و سیگار دیگری کشید. خلاصه حرف حرف آورد، این چیزی بود که اتفاق افتاد، میدونی که چی میگم؟
خوب، بعد بوسیدماش. سرش را روی کاناپه عقب بردم و بوسیدماش، احساس کردم زباناش را با عجله توی دهانام تکان میدهد. میفهمی چی دارم میگم؟ مردی که توانسته بود در زندگیاش تمام اصول و اخلاق را رعایت کند ناگهان داشت به همه چیز پشت پا میزد. خوشبختیاش داشت از دستاش می رفت. میدونی که چی می گم؟ همهی این چیزها در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. بعد گفت، لابد فکر کردهای من هرزه و یا یه چیزی توی این مایههام،بعد هم از خانه زد بیرون.
خیلی هیجانزده بودم. میفهمی که؟ کاناپه را مرتب کردم و کوسنها را گذاشتم سر جاشان. روزنامهها را تا زدم و حتی فنجانهایی را که تویشان قهوه خورده بودیم، شستم قوری قهوه را خالی کردم. در همهی این مدت به این فکر میکردم که چه طور توی صورت مادرت نگاه کنم. ترسیده بودم.
خوب، قضایا این طوری شروع شد. من و مادرت مثل سابق با هم زندگی میکردیم اما من مرتب سراغ اون زن میرفتم.
زنی که در کافه نشسته بود از روی چهارپایهاش بلند شد. چند قدم به طرف وسط کافه آمد و بعد شروع کرد به رقصیدن. سرش را به این طرف و آن طرف تکان میداد و با انگشتاناش بشکن میزد. میخانهچی از مشروب ریختن دست کشید. زن دستهاش را بالای سرش آورد و در دایرهی کوچکی وسط کافه شروع کرد به چرخیدن. اما بعد از رقصیدن ایستاد. و میخانهچی هم به کارش برگشت.
پدرم گفت: دیدی چی کار کرد؟
اما من اصلا حرفی نزدم.
گفت: اوضاع همین طور پیش میرفت، لاری دنبال برنامههای خودش بود و من هم هر وقت فرصتی پیش میاومد می رفتم سراغ اش. به مادرت میگفتم فلان جا یا بهمان جا میرم.
عینکاش را در آورد و چشمهاش را بست. تا حالا این چیزها را به کسی نگفته بودم
هیچ حرفی نداشتم که بزنم. به محوطهی بیرون و بعد به ساعتام نگاه کردم.
گفت: ببینم، هواپیما کی پرواز میکنه؟ میتونی پروازت را عوض کنی؟ لس، بذار مشروب دیگهای بخرم با هم بخوریم. دو تا دیگه سفارش میدم و حرفهام رو زود تمام میکنم. گوش کن، یک دقیقه بیشتر طول نمیکشه.
عکساش را توی اتاق خواب کنار تخت گذاشته بود. اوایل اذیت میشدم، منظورم دیدن عکس لاری در اون جا و الی آخر. اما مدتی بعد بهاش عادت کردم. میبینی انسان چه طور به بعضی چیزها عادت میکنه؟ سرش را تکان داد.
باور کردناش سخته. به هر حال عاقبت خوبی نداشت. خودت میدونی. خودت همه چیز رو میدونی.
گفتم: من فقط چیزهایی رو که تو بهام میگی میدونم.
بهات میگم، لس. بهات میگم مهم ترین مسئله این وسط چی هست. میدونی، چیزهای مهمی این وسط مطرحه. چیزهایی مهم تر از جدا شدن مادرت از من. پس حالا خوب گوش کن. یک بار با هم توی رختخواب بودیم نزدیک ناهار بود. اون جا خوابیده بودیم و داشتیم با هم حرف میزدیم. احتمالا چرت میزدم. میدونی، از اون چرت زدن و خوابیدنهای مسخره بود. همان وقت بود که داشتم به خودم میگفتم بهتره بلند شوم و زود بزنم به چاک. انگار همان موقع بود که ماشینی آمد داخل و جلو پارکینگ کسی از آن پیاده شد و در را محکم بست.
زن جیغ کشید و گفت: خدای من، لاری اومد!
لابد مثل دیوونهها شده بودم. انگار به این فکر میکردم که اگه از در عقبی فرار کنم یقهام را میگیرد و به نردههای حیاط آویزانام میکند و شاید بکشدم. سالی داشت صداهای مسخرهای از خودش در میآورد. انگار نمیتونست نفس بکشه. روبدوشامبرش را پوشیده بود اما جلوش باز بود. توی آشپزخانه ایستاده بود و داشت سرش را تکان میداد. همهی این چیزها توی یک لحظه اتفاق افتاد. میفهمی که. من تقریبا لخت اون جا ایستاده بودم و لباسهام توی دستام بود که لاری در هال را باز کرد. هول شدم و خودم را درست کوبیدم به پنجرهی اتاقشان، خودم را درست کوبیدم به شیشه.
پرسیدم: فرار کردی؟ دنبالات نکرد؟ پدرم طوری نگاهام کرد که انگار خل شدهام بعد به لیوان خالیاش زل زد. من به ساعت ام نگاه کردم و بدنام را کش دادم. سرم کمی از ناحیهی پشت چشمها درد گرفته بود.
گفتم: گمون ام بهتره هر چه زودتر از این جا بزنم بیرون. دستام را روی چانهام کشیدم و یقهام را صاف کردم.
پرسیدم: اون زن هنوز توی ردینگ(۱۸) زندگی میکنه؟
پدرم گفت: تو هیچی نمیدونی. تو اصلا چیزی نمیدونی. تو به جز فروختن کتاب هیچی حالیات نیست. تقریبا وقت رفتن بود.
گفت: آه خدای من، مرا ببخش، اون مرد داغون شد. روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. زن ایستاده بود توی آشپزخانه و داشت اون جا گریه میکرد. زانو زده بود و داشت به درگاه خداوند التماس میکرد. آن قدر بلند و رسا که مرد از توی هال صداش را میشنید.
پدرم خواست چیز دیگری بگوید اما به جای گفتن حرفاش سرش را تکان داد. شاید میخواست من حرف بزنم.
آخر سر گفت: نه، بهتره بری که به هواپیمات برسی.
کمک اش کردم کتاش را بپوشد و بعد همین طور که آرنجاش را گرفته بودم و به طرف خروجی راهنماییاش می کردم، زدیم بیرون.
گفتم: بذار برات تاکسی بگیرم،
گفت: نه، میخوام بدرقهات کنم.
گفتم: احتیاجی نیست، دفعهی بعد.
با هم دست دادیم. این آخرین باری بود که دیدماش. به طرف شیکاگو که می رفتم یادم آمد پاکت هدیه هاش را انگار توی کافه جا گذاشتهام. مثل بقیه ی چیزها. البته مری به شیرینی نیاز نداشت، بادامی یا هر چیز دیگر.
تازه این مربوط به سال گذشته است. حالاکه نیازش حتی کمتر هم شده است.
نوشته ی ریموند کارور
ترجمه: مصطفی مستور
پانویس:
۱ . Midwestern
Les. ۲
Mary. ۳
Harrah’s Club.۴
Reno.۵
Lake Tahoe. ۶
Stanly Products.۷
Sally Wain.۸
Palmer.۹
Larry.۱۰
Hank.۱۱
Freddy .۱۲
Dago.۱۳
Roosevelt.۱۴
۱۵ـ Seattle، شهری در ایالت واشینگتن. م.
۱۶ـ Los Angeles ، شهری در ایالت کالیفرنیا. م.
۱۷ـPhoenix ، مرکز ایالت آیروزنا. م.
Redding.۱۸
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست