چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
بقال خرزویل
پیرزن و پیرمرد اتاق خوابشان بغل اتاق من در طبقهٔ بالا بود، اما بیشتراوقات در طبقهٔ پایین مینشستند. آنها تا آخرین برنامهٔ تلویزیون را تماشامیكردند و بعد بالا میآمدند. چهار ماهی میشد كه اتاق بالا را از آنها اجارهكرده بودم. آدمهای بیدردسری بودند. پیرمرد كمی فارسی میدانست. اینجادانشكدهای برای زبانهای شرقی دارد كه تركی و عربی و فارسی درسمیدهد. اتاق را توسط همین دانشكده پیدا كرده بودم. كسانی كه دو سالی دراین دانشكده درس خوانده بودند، برای تمرین زبان اتاقهایشان را بهمهاجران ترك و عرب و ایرانی اجاره میدادند. البته پیرمرد دیگر از سنشگذشته بود كه بخواهد تمرین زبان كند. اما بدش نمیآمد همان چندكلمهای راكه از كتاب گلستان سعدی یاد گرفته بود از یاد نبرد.
اوایل هر دو هفتهای یكبار، وقتی تلویزیون برنامهٔ خوبی داشت، صدایممیزدند و من پایین میرفتم. بعد همانطور كه تلویزیون تماشا میكردم باپیرمرد گپی میزدم. گاهیوقتها هم با او شطرنجی بازی میكردم. تا به حالمن از او برده بودم. پیرمرد خیلی تقلا میكرد ببرد اما نمیتوانست. بازیاشخرابتر از آن بود كه بتواند ببرد. بعد از سهبار كه از او برده بودم متوجه شدمپیرمرد به باختش حساس است. بار چهارم كه خواستم بازی كنم، تصمیمگرفتم هرطور شده است آندست را به او ببازم. درست یادم نیست.
اما فكرمیكنم از بس خراب بازی كرد امكان به من نداد. باید حداقل طوری پیشمیرفتم كه پیرمرد باختم را جدی میگرفت. اما دفعهٔ پنجم یادم است كه رویدندهٔ چپ افتاده بودم. پیرمرد دم گرفته بود و یكریز دموكراسی اروپا رابهرخم میكشید. شاید من اینطور فكر میكردم، اما او به واقع گندش رادرآورده بود. قاتی صحبتهاش یادم هست، پُز این را هم داد كه در جوانیاششطرنجباز ماهری بوده است، و میگفت رودست نداشته، و میگفت هنوز همحركتهای ماهرانهای میكند. زبان انگلیسیام زیاد خوب نبود، و من هم كِرماینرا داشتم كه میان حرفهایم اصطلاحات عامیانهٔ زبان خودمان را بهكارببرم. ترجمهٔ آنها به انگلیسی، آنطور كه دست و پا شكسته كارم را پیشمیبردم، چیز خندهداری از آب درمیآمد. و پیرمرد گاه مُصر میشد آنچه راكه از دهنم پریده بود هرطور شده برایش معنا كنم. ناچار تلافیاش را سرشطرنج درآوردم. یعنی درست در اوج عنعناتش ماتش كردم؛ آنهم طوری كهاز تكانی كه خورد عینك پنسیاش از روی بینیاش افتاد و صورتگوشتالودش عین لبو قرمز شد.
پیرمرد بعد از آن دیگر برای تماشای تلویزیون دعوتم نكرد. پیرزن همكمی با من سرسنگین شده بود. اینجا هم الا و ابدا، مگر با كسی كاری داشتهباشی، وگرنه همسایههای دیوار به دیوار شاید ماهها همدیگر را نبینند. پیرمردو پیرزن هم از آن هلندیهای دِبشی بودند كه وقتی توی خودشان میرفتند باجرثقیل هم نمیتوانستی چانهشان را بلند كنی كه نگاهت كنند. توی یكماهیكه بایكوت شده بودم جز دوبار بهطور تصادفی ـ توی راهپله ـ آنها را ندیدهبودم. صبحها دیر از خواب پا میشدند. و روزها اگر پیرمرد سرِ كار نمیرفتیكی دو ساعتی توی جنگل قدم میزدند. جنگل همان حوالی بود. وقتی همتوی خانه بودند، توی اتاق نشیمن مینشستند و پردهها را كیپ میكشیدند.
آنروز عصر یكشنبه، تنهایی پاك امانم را بریده بود، تمام هفته را تویخانه مانده بودم. سرما و توفان و بارش برف همین قدمزدنهای تنهاییام راهم از من گرفته بود. تمام هفته را نشسته بودم پشت پنجره و بیرون را نگاهمیكردم. برف همهجا را پوشانده بود. كفشهای ساقبلندی كه خریده بودم واز ارزانی آنها تعجب كرده بودم در اولین ریزش برف، امتحان بدی پسدادهبودند. از تمام جاهای آنها آب نفوذ میكرد. در یك قدمزدن كوتاه چنان ازآب پُر میشدند كه انگار چیزی نپوشیده بودی. اما فرقی نمیكرد؛ گیرمپوتینهایم بهترین پوتینهای عالم بودند. توی این برف و باران كجامیتوانستم بروم. صبح خیلی زود از خواب پا میشدم. ناشتایی نخوردهسیگاری دود میكردم و اخبار بی. بی. سی را میگرفتم. بعد كه اخبار تماممیشد مینشستم كنار پنجره و فكر میكردم. دنیای یك آدم تبعیدی، دنیایغریبی است.
اول خیال میكند خودش است و همین كولباری كه به پشتبسته است. چهار تا پیراهن، دو جفت جوراب، یكدست كت و شلوار، دو تازیرپوش، یك حوله، ریشتراش برقی. بعد تا مدتی جستوجوی جایی برایزیستن. بعد اتاقكی، میزی، چراغی، قلمی و دفتری. چند تایی كتاب. نصفیانگلیسی، نصفی به زبان مادریات. اما بعد، آهستهآهسته شروع میشود.میبینی، خودت ـ تو ـ با همان حجم كوچكت تاریخی پشت سر خود داری.
خاطره پشت خاطره یادت میآید. و بعد یكمرتبه میبینی موجودی كه اینجانشسته است، حجمی است پوك و میانتهی، كه تمام وجودش در جایدیگری سیر میكند. نگاهت مثل آدمهای مات روی اشیا سُر میخورد. رویآدمها سُر میخورد. همهچیز را میبینی و نمیبینی، و درد تا مغز استخوانتنفوذ میكند. حس میكنی نفرینی به دنبال توست. لعنتی، فكركردن به گذشتهخط و خطوط ندارد. هر حرف، هر كلمه، رشتهٔ تازهٔ خاطرهای را در ذهنتمیكارد. هیچكاری راضیات نمیكند. روزهای اول گیلاسی عرق اندكیتسلیات میدهد. اما بعد از یكهفته، یكماه، از عرق و آبجو هم بدت میآید.میبینی جادهٔ دراز و بیانتهایی پیش رو داری.
وحشتت میگیرد، و شایدهمین وحشت بود كه یكهفته تمام مرا توی اتاقم حبس كرد. عجیب است كهآدم نه زخم معده میگیرد و نه بیماری اعصاب. اوایل فكر میكردم شاید درخلال یكی از همین شبها، خودبهخود، یكجور قلبم از كار بیفتد. حتی چندشبی به عمد درِ اتاقم را باز گذاشتم تا پیرمرد و پیرزن زودتر از آنكه بو بلندشود، خودشان را از شرّ مردهام خلاص كنند. اما اتفاق نیفتاد. هر روز صبحسُرومُر و گنده از خواب برمیخاستم. توی این چند ماه سرما هم حتینخوردهام. از آن بهبعد دیگر فكر مرگ را نكردم.
یكروز پیرمرد به من گفت: «حال و روزت چهطور است؟»
من هم بیمعطلی گفتم: «گوزپیچ!»
خندید و حرفم را به سختی تكرار كرد و بعد گفت: «یعنی چی؟»
ماندم توش كه چهطور توضیح بدهم. توی دلم به تمام برنامهریزاندانشكدهٔ زبانهای شرقی فحش دادم. اگر آنها به جای دویست، سیصدصفحه كتاب گلستان سعدی، دو صفحه علویهخانم هدایت را توی برنامهشانمیگذاشتند حالا كار من سادهتر بود. دستمال كاغذی را از جیبم درآوردمگذاشتم زیرم. بعد با دهان شیشكی دركردم. بعد كاغذ را پیچیدم و گفتم: «بایدآنصدا را توی آن بپیچی.»
خندید و گفت: «برای چه؟»
گفتم: «تو اول بگو فهمیدی یا نه؟»
گفت: «آره. آنرا باید توی دستمال كاغذی بپیچی.»
گفتم: «تو فرهنگ لغات كه برای كلمات فارسی بهزبان خودتاندرآوردهاید آنرا همینطور معنا كردهاید.»
حسابی گیج شده بود. گفت: «عجب!»
گفتم: «این اصطلاح است. وقتی آدم حال و روز درست و حسابی نداشتهباشد، اینطوری جواب میدهد.»
گفت: «یعنی دلخور شدی كه از تو پرسیدم؟»
گفتم: «نه بابا! این اصطلاح حال و روزم را بیان میكند.»
گفت: «خیلی عجیب است. من هر چه فكر میكنم ارتباطی بین آنها پیدانمیكنم.»
گفتم: «كمی سوررآلیستی است.»
گفت: «آره.»
طوری گفت كه انگار فهمیده بود، من هم كوتاه آمدم.
دلدل میكردم پایین بروم یا نه. پیش از رفتن یكبار دیگر با خودم عهدكردم اگر شطرنج را چید، بگذارم ببرد. بستهشدن این مَفر برایم هیچ سودینداشت. از بس با خودم حرف زده بودم، خسته شده بودم. بعد از ظهرهامعمولاً هوا مهآلود میشد و نگاهكردن از پنجره بیشتر خستهات میكرد. كاجهابا رنگ سبزشان كه كمی تیره میزد در مه پیدا و ناپیدا، حالت اشباح به خودمیگرفتند، و گفتوگو با خود حالت گفتوگو با اشباح را پیدا میكرد، و اینخیلی سخت بود كه آدم قبول كند با اشباح حرف بزند. شاید خیلی زود بود، وفهمیدن این موضوع كه دارم با اشباح حرف میزنم و قبولكردن آن وپذیرفتنش به گریهام میانداخت. با آن حسی كه قلبت را تكان میداد، و آننیرویی كه سر انگشتانت را میسوزاند. مگر نه اینكه همیشه هجوم بردهبودی؟ مگر نه اینكه تمام آن عمر كوتاهت را دویده بودی؟ بیآنكه نگاهیپشت سرت كرده باشی. كه چه هست. چه بود و چه خواهد شد. و از شعلهٔقلبت گرما میگرفتی. و با دستهگل بنفشهای در دست، وقتی آفتاب بر نیزهٔ بلندخود ایستاده بود، سرسختانه حكایت راه میگفتی و میخواندی. و این بود كهبرایم سخت بود قبول كنم. و اینكه میدانستم هنوز زود بود: و اینكهمیدانستم هنوز چیزی هست كه از سر بیتابی سرانگشتانم را میتركاند،شاید به گریهام میانداخت كه بنشینم كنار پنجره و در مه با اشباح حرف بزنم.
سیگار و فندكم را برداشتم و پایین رفتم. درِ اتاق نشیمنشان مثل همیشهبسته بود اما صدای تلویزیون میآمد. با انگشت ضربهٔ كوتاهی به در زدم.پیرزن از توی اتاق گفت: Yes?
توی این مدت نفهمیده بودم یعنی بفرما. در را باز كردم. پیرزن از جاشتكان نخورد، اما پیرمرد بلند شد.
به هلندی گفت: «سلام، چهطورید؟» و با او دست دادم.
به پیرزن گفتم: «چهطوری ماما؟»
پیرزن از كلمهٔ ماما خوشش میآمد. خندهای كرد و گفت: «دیشب اتاقتگرم بود؟»
نزدیك بود از دهنم چیزی بپرد. همیشه نسبت به سؤال و جوابهایاینطوری حساس میشدم. آخر هزار فرسنگ را پشت سر گذاشته باشی وبیایی كه مثلاً شب سرما اذیتت نكند. هوای اتاقت گرم باشد. فحش بهخودم وبه همهٔ عالم زیر لبم بود. اما جلو خودم را گرفتم. حواسم بود كار را خرابنكنم.
گفتم: «خیلی گرم.»
مخصوصاً كش ندادم. پیرزن كیف كرد.
گفت: «چای میخوری یا قهوه؟»
گفتم: «قهوه.»
و كنار پیرمرد روی مبل نشستم. تلویزیون داشت فیلمی آمریكایی نشانمیداد. اما قهرمان اصلی آن ایتالیایی بود و انگلیسی را با لهجهٔ بدی حرفمیزد. پیرمرد از طرح تازهای كه برای سقفِ یك ساختمان داده بود تعریفكرد. از خودش شنیده بودم كه مهندس مخصوص سقفِ ساختمان است. هربار كه میخواست تعریف كند چند بار تأكید میكرد كه او مهندس مخصوصاینكار است. من دیگر آنرا از بَر بودم. همانطور كه به او گوش میدادم زیرچشمی تلویزیون را نگاه میكردم. فیلم بدی نبود. مرد سوسیالیست بود ومتعصب و زن گویا فِمینیست. و هر دو از هم دور. اینوسط پای بچهای هم درمیان بود كه آدم دلش برای او میسوخت. پیرمرد فهمید حواسم به تلویزیوناست.
نسیم خاكسار
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست