سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

پرچم سیاه


پرچم سیاه

به روایت فیلمنامه نویس

یه مرد شلوار کوتاه با سیبیل کوتاه تر از شلوارش یه پرچم دستش گرفته بود و پیشاپیش یه جمعیت راه می رفت. دیدم همه بهش می خندن. از خنده بقیه خنده ام گرفت و منم سعی کردم کم نیارم. اون موقع فکر می کردم بزرگ ترام از نوع راه رفتنش خنده شون گرفته، حق هم داشتن. خیلی مسخره راه می رفت. یه لحظه آرزو کردم که ای کاش منم بلد بودم اون جوری راه برم و عصام رو عین دلقک ها تاب بدم و بقیه رو بخندونم. از اینکه می دیدم مردم بقیه رو بیشتر از من دوست دارن، عصبانی می شدم. ته دلم از اون آدم خودشیرین بدم می اومد. احساس کردم «چاپلین» هم از همون آدم های خودشیرین و الکی خوشه. خلوت که پیدا می کردم ادای راه رفتنش رو در می آوردم. انصافاً کارم حرف نداشت. من حتی از اون بهتر بودم. جلوی بزرگ ترها شروع کردم مثل چارلی راه رفتن. بقیه یه لبخندی زدن و با یه باریک الله خشک و خالی منو نشوندن. خیلی بهم برخورد. همیشه مرغ همسایه و غریبه پیش این پدر و مادر و فامیل من غاز بود. چند روز که گذشت و من بزرگ تر شدم، یه چیزی به ذهنم خطور کرد. درسته. من یه پرچم کم داشتم. عین همون پرچمی که چارلی دستش گرفته بود و بقیه دنبالش راه افتاده بودن.

چند روز که گذشت و من بزرگ تر و پخته تر شدم و پرچم درست کردن رو یاد گرفتم، با یه تیکه از چادر سیاه مادرم و میل بافتنی یه پرچم درست کردم. ولی باز افاقه نکرد که نکرد. دیگه حسابی شاکی شده بودم. چیزی کم نداشتم. پس واسه چی کسی به استعداد من پی نمی برد؟ چند روز دیگه گذشت و من بزرگ تر شدم. البته این چند روز یه کم بیشتر از چند روز طول کشید. اون موقع بود که فهمیدم ای داد بیداد پرچم چارلی «سرخ» بود. ولی پرچم من «سیاه». فیلم سیاه و سفید بدیش همینه دیگه. با فهمیدن این، بقیه ماجرارم فهمیدم. کارگرهایی که دچار سوءتفاهم شده بودن و پرچم سرخ گولشون زده بود و به راحتی چارلی بیکار و بدبخت، یه قهرمان و مبارز شد.

وقتی که این فرمول رو یاد گرفتم، تو دبیرستان بودم و گاهی داستان و مقاله و شعر می نوشتم. همچین کلمات قلمبه سلمبه رو به هم می بافتم که سنگ خارا هم با شنیدن نوشته های من اشکش در می اومد. ناگفته نماند هم پولش خوب بود، هم خیلی از دوستام با همونایی که من براشون نامه نوشته بودم ازدواج کردن و عاشقانه به این زندگی مملو از صداقت ادامه دادن. هی بزرگ تر شدم و هی خندوندن مردم برام جدی تر شد. آخه نمی دونین چه حالی می کردم وقتی می دیدم مادرم بعد از اینکه یه دل سیر از دست دنیا اشک ریخته، چه جوری با دیدن بروبچه های ساعت خوش از ته دل می خنده. با اینکه اون بچه ها رو دوست داشتم ولی از اینکه مادرم از دست من حرص میخوره و به کارای اونا می خنده، ازشون یه کم شاکی بودم. آخه دوست داشتم خودم مادرم رو بخندونم. ولی تنها کاری که بلد بودم گریه انداختن اش بود.

شروع کردم به نوشتن. پرچم چاپلین الگوی نوشتنم بود. برای اینکه مردم رو بخندونم کافیه یه نفر رو اشتباهی به عرش رسوند. همین کافی بود که آدم ها یه تخته شون کم باشه. کافی بود هیچی سرجای خودش نباشه. کافی بود مردم حرف همدیگه رو نفهمن. کافی بود یه کم جامعه دچار هرج و مرج بشه. کافی بود برای اینکه بفهمم چی سرجاشه چی نیست و چه جوری مردم حرف همدیگه رو نمی فهمن، دقیق بشم. دیدم وای چه بلبشویی یه دنیا. انصافاً نیاز نیست آدم دنبال سوژه بگرده. دنیا پر از سوژه است.

هیات منصفه های دادگاه برای این انتخاب شدن که بفهمن «وکیل» کدوم یک از طرفین دعوا قوی تره. مهم نیست حق با کیه. مردم خیلی زندگی رو جدی گرفتن. زندگی جدی تر از اونیه که اینقدر جدی گرفته بشه. همه جای دنیا هزاران انتخابات برگزار میشه، ولی نامزدهای انتخاباتی فقط قبل از انتخابات با مردم فقیر حرف می زنن. اونم فقط به خاطر اینکه تعدادشون زیاده. تمام سرمایه دارها همیشه لبخند می زنن، چون همیشه آدم های بدبخت و بیچاره ان که مقصرن. وقتی پای یه زن دیگه به زندگی مردی کشیده میشه، مردها بیشتر از قبل به زن اول شون محبت می کنن و اکثر زن ها به خاطر این محبت هم که شده، ترجیح میدن دم نزنن. آدم ها برای مرگ همدیگه دعا می کنن تا زودتر به پول هاشون برسن.

«پرچم» چاپلین رو سردر هر خونه یی داره خودش رو تاب میده. همه قبل از من پرچم رو پیدا کردن و دارن باهاش زندگی می کنن. روزی هزار بار هزار نفر از فرش به عرش و روزی هزار بار هزار نفر از عرش به فرش می رسن. چقدر خندوندن سخته. همه چی قبلاً جابه جا شده و هیچی سرجای خودش نیست. دیگه اگه هیات منصفه به وکیل توجه نکنه و طبق قرائن رای صادر کنه، همه می خندن. اگه کسی واسه زنده موندن بابای پولدارش دعا کنه همه از خنده ریسه میرن. اگه برنده انتخاباتی بعد از اینکه رای آورد با فقرا گپ بزنه همه دلشون رو می گیرن. من چه جوری برای خندوندن اینارو جابه جا کنم؟ مگه اینکه همه چی رو برگردونم سرجای خودش. جالبه. به ما که رسید باید دنیا رو اون جوری که درسته نشون بدیم. ممکنه کسی خنده اش بگیره؟ نمی دونم. همه چی که واسه این مردم عادی شده. به چی باید بخندن. دیگه پرچم هم کمکی نمی کنه. باید به سیم آخر زد تا یکی لبخند بزنه.

اینا افکار کابوس واری بود که اوایل باهاشون درگیر بودم. ولی حالا که می بینم مردم با تماشای «مامور بدرقه» خنده به لب هاشون میاد خیلی خوشحالم. ظاهراً هنوز هم یه عده هستن که چیزی رو جابه جا نکردن و خیلی چیزها سرجای خودشه. من می تونم الگوی پرچم رو پیاده کنم و بخندونم. هنوز هم خیلی ها برای طول عمر پدر پولدارشون دعا می کنن و من فرصت خندوندن دارم. دعا می کنم هیچ وقت اصول انسانیت جابه جا نشه تا من و امثال من بتونیم مردم رو بخندونیم. و خوشحالم که به آرزوم رسیدم. همین برای من کافیه.

امیرعباس پیام



همچنین مشاهده کنید