چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
به قلم زنده یاد احمد بورقانی فراهانی در باب زبان مادری
۱۳ بهمنماه اولین سالگرد درگذشت زندهیاد احمد بورقانیفراهانی است. میگویند خاک سرد است و درگذشتگان زود فراموش میشوند اما در مورد احمد بورقانی واقعا چنین نیست. اینروزها خیلی بیشتر از همیشه یادش میکنیم. یاد او را که همواره در لحظههای دلواپسی کنارمان بود و راهنماییمان میکرد. روحش شاد. برای صفحه یادمان احمد بورقانی از پسر ارشدش سهامالدین خواستیم نوشتهای از پدر در اختیارمان بگذارد که او این نوشته را انتخاب کرد. آفتاب کمرمق اما دلچسب زمستان از پنجرههای شرقی کلاسمان که در طبقه اول مدرسه قرار داشت لذتی را به تن و جان میداد که وصف آن از زبان سرمازدگان بیرون است. آقای انصاری دبیر ادبیات فارسی کلاسهای اول تا چهارم دبیرستان ابراهیمصهبا حضور و غیاب را به پایان رسانده بود اما طعم و گرمای شیرین آفتاب فرمان شروع درس را بر زبان او به تاخیر میانداخت.
سرانجام گفت: کتابها را باز کنید. درس آن روز ما <آخرین درس> بود. آقای انصاری از پشت میز برخاست و نام < آلفوس دوده > داستاننویس فرانسوی را روی تختهنوشت و تا آنجا که به یادم مانده گفت آلفوس دوده ۱۸۹۷۷-۱۸۴۰) نویسندهای است توانا و عاشق زبان فرانسه؛ نثری شیرین و عاطفی و جذاب و غنی دارد. هرکس نوشتههای او را بخواند هم مست و کیفور میشود و هم به فرانسه و زبان فرانسه علاقهمند و این برای نویسنده هنری است بس والا و بزرگ.
و افزود: <آخرین درس> یکی از زیباترین نوشتههای اوست.
آن روزگاران،هنگامهای بود که من و جمعی از همدرسان کمتر به دروس دل داده و به حواشی مدرسه دلبستگی بیشتری نشان میدادیم. بر این نهج و با توجه به اینکه در رشته ریاضی تحصیل میکردیم علیالاغلب برای دروس علوم انسانی همانند زبان و ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا آن هم در دبیرستان ابراهیم صهبا در نظامآباد جنوبی تهران اعتنای چندانی قایل نبودیم اما نمیدانم آن روز چه سحری در کلام آقای انصاری نهفته بود که همه جان و تن ۴۵ دانشآموز کلاس گوش و چشم شده بود. نه کسی بیستویک بازی میکرد، نه تهکلاسیها اندر کشفیات سیگارهای جدید وراجی میکردند، نه همکلاسی بیدستوپایی حیران به یغما رفتن مایملکش بود، نه مجلهخوانها و کتابخوانهای حرفهای زیر میزی مطالعه میکردند وحتی بهرام، آپاراتچی سینما که به علت کار شبانه معمولا چشمهایش را پشت عینک شیشه دودیاش میبست و کناردستیها موظف به مراقبت از خواب او در برابر آموزگاران بودند. آن روز عینک از چشم برداشته بود و براق به تخته سبز کلاس مینگریست گویی در دل، نام <آلفوس دوده> و <آخرین درس> را بخش میکند.
آقای انصاری مطابق معمول رو کرد به من و گفت: آقای فراهانی قرائت فرمایید. قبلا یکبار درس را خوانده بودم، بنابراین کوشیدم تا آنجا که میسر است احساسات و عواطف را در خواندن دخالت دهم و رفتار بعدی آموزگار متین و باسوادمان نشان داد تا حدودی موفق شدهام. معمولا بعد از خواندن حداکثر یک صفحه آقای انصاری اولا ادامه قرائت درس را به دیگری واگذار میکرد و ثانیا همان جا درباره عبارات و کلمات غامض و پیچیده توضیحاتی عرضه میکرد اما برای <آخرین درس> خرق عادت کرد، نه موجبی برای توقف در خواندن فراهم ساخت و نه دیگری را با من شریک کرد. از ابتدا تا انتهای <آخرین درس> را خواندم.
<آخرین درس> حکایت واپسین روز کلاس زبان فرانسه در ناحیهای از آلزانس فرانسه است که از زبان طفلی بازیگوش حکایت میشود. آلفوس دوده با لطافت و روانی دلنشینی شرح کلاس درس آن روز را در <آخرین درس> داده است. طفل بازیگوش بعد از آنکه بر وسوسه خود برای نرفتن به کلاس از بیم بازخواست معلم درباره اسم فاعل و اسم مفعول، غلبه میکند وارد کلاس درس میشود و از اینکه نظم و سکوتی بیسابقه بر کلاس حاکم است حیرتزده میشود اما زمانی که بهجای شماتت از سوی مسیو هامل، معلم کلاس، تشویق میشود حیرتزدهتر میشود و به سرعت در جای خود مستقر میگردد. به هنگام نشستن بر نیمکت خود میبیند که در تهکلاس اهالی قصبه از جمله فراش سابق پستخانه و کدخدای قدیم و بابا <هوسر> با کلاه سه شقهاش جای گرفتهاند و همه به نظر عزادار و مهموم میآیند. معلم در این اثنی با وقار تمام گفت: <فرزندان عزیز! امروز روز آخری است که با هم هستیم و من به شما درس میدهم. حکم از برلن رسیده است که دیگر در مدارس و مکاتب آلزانس زبان فرانسه تدریس نشود و فردا معلم آلمانی وارد خواهد شد.>
دوده آنگاه شرح انقلاب درونی طفل بازیگوش را با ظرافت تمام میدهد و از زبان او که هیچگاه درس فرانسه را خوب یاد نمیگرفته متذکر میشود <بعد از آنکه کتاب صرف و نحو را باز کردم و معلم بنای درس را نهاد به اندازهای مطلب به نظر من روشن و آسان آمد که واقعا تعجب کردم. بیانات او را به آسانی میفهمیدم و همه را حالی میشدم. راست است که من درست گوش میدادم ولی او نیز هیچوقت اینطور مسائل را تشریح و خرفهم نکرده بود. گویی قبل از وداع، پیرمرد بیچاره میخواست تمام علم و سواد خود را در مغز ما خالی کند. مسیو هامل گفت:زبان ما شیرینترین زبان دنیاست. از هر زبانی فصیحتر و بلیغتر است. در حفظ آن باید خیلی بکوشیم و هیچوقت فراموش نکنیم که ملتی که اسیر بیگانگان شد تا وقتی زبان خود را حفظ کرده مانند آن است که کلید زندانش در دست خودش باشد.>
در ادامه درس خواندم <در آن روز دو سه زنبور وارد کلاس شدند و بنای وزوز را گذاردند ولی احدی اعتنا نکرد. در گوشه بام کبوترها بغو بغو بودند و به آهستگی با هم راز و نیازی داشتند. من پیش خود گفتم آیا به اینها هم حکم خواهند کرد که آلمانی حرف بزنند؟>!
و درانتها، درس را با قرائت این پاراگراف به پایان بردم: <ساعت کلیسا ظهر را زد. در همین وقت صدای شیپور و طبل سربازهای آلمانی که از مشق برمیگشتند در پایین پنجره کلاس بلند شد. مسیو هامل با رنگ پریده قد برافراشت. قد و قامت او هیچگاه به این بلندی و رسایی نبود. دهن گشود و گفت: <دوستان گرامی و فرزندان عزیز... دوستان... فرزندان... ولی چون بغض بیخ گلوی او را گرفته بود و صدا بیرون نمیآمد به تخته سیاه نزدیک شد و گچی برداشت و با دستی محکم و استوار این سه کلمه را با خط جلی روی تخته نوشت: <زنده باد فرانسه> آنگاه سر به دیوار تکیه داد و با دست اشاره کرد که دیگر درسمان به پایان رسیده. خداحافظ.>
لحظاتی طولانی و شاید بتوان گفت دقیقهای نه از کلاس صدایی درآمد و نه از آقای انصاری و فیالواقع این برای کلاس درسی در دبیرستانی که دانشآموزانش به درس ناخوانی شهره و نامدار بودند حیرتانگیز و باورنکردنی بود. این همه دقت و حضور قلب تحفه نادری بود که تا آن روز ندیده بودیم. سکوت آقای انصاری که میدانم بارها آخرین درس را درس داده بود تعجببرانگیزتر بود؛ تو گویی قرار است زبان پارسی از فردا به تبعید رود و نمیدانم این چه همذاتپنداریای بود که آن روز گریبان کلاس ما را گرفته بود اما هرچه بود دریافتم که جادوی زبان است که همانطور که بر دهان مسیو هامل بعد از ۴۰ سال معلمی قفل زده، دهان معلم ما را نیز دوخته و جمله سرها را به جیب تفکر فرو برده بود. اگر آفتاب مطبوع و دلچسب زمستان سال ۱۳۵۵، آن روز تا پایان زنگ اول پایید اما سکوت آقای انصاری چندان دوام نیافت و او را در هیبت مسیو هامل دیدیم که زبان گشود و گفت: بچهها زبان فارسی موجودی گرانبها و گوهر بیهمتای ماست، بکوشیم هم آن را خوب بیاموزیم و هم به دیگران بیاموزانیم.
این همه را گفتم تا برسم به رمان جمع و جور یا حدیث نفس <زبان مادری> به قلم اگوتا کریستف نویسنده مجاریالاصل ساکن سوئیس با ترجمه روان و سلیس دانشمند فرهنگشناس و صریحاللهجه جناب آقای چنگیز پهلوان. کریستف همچون آلفونس دوده دلبسته زبان مادریاش است اما از زاویهای دیگر. اولی به علت وطن در اشغال باید در کشورش به زبان غیرمادری یا خصم تن در دهد اما دومی به دلیل اشغال وطنش ناچار است مهاجرت کند و در سرزمین بیگانه به زبان غیرمادری رو آورد.
داستان، روایت خودنوشت موجز زندگی خانم اگوتا کریستف است که من در این نوشته بیشتر با نگاه ویژه او به زبان مادری کار دارم. او که بعد از اشغال بوداپست توسط ارتش شوروی در سال ۱۹۵۶ میلادی برابر با ۱۳۳۵ شمسی ناچار به ترک وطن میشود از همان روز نخست برای دوری از زبان مادری فریاد شکوه و درد بلند میکند. اگوتا کریستف در سال ۱۹۳۵ میلادی برابر با ۱۳۱۴ شمسی در روستایی کوچک و بیآب و برق و تلفن و راه در مجارستان دیده به جهان گشوده است. او از کودکی به مرض درمانناپذیرخواندن مبتلا شد. اگوتا که فرزند آموزگار روستاست از ۴ سالگی خواندن را میآموزد و هرچه به دستش میرسد میخواند. از همان کودکی داستان میگوید و از ۱۴ سالگی که برای تحصیل به شبانهروزی میرود نوشتن را میآغازد. دلبستگی او به زبان مجاری به حدی است که نمیتواند بپذیرد زبانهای دیگری هم وجود دارند و مردمان با آنها سخن میگویند و زندگی میکنند. او هر زبانی غیر از زبان مجاری را زبان خصم میداند.
اگوتا کریستف ۲۱ ساله است که بعد از تجاوز ارتش شوروی و اشغال بوداپست در حالی که دختری ۴ ماهه را در آغوش دارد و دو چنته یکی حاوی وسایل کودکش و دیگری فرهنگهای لغت، به همراه شوهرش و ۸ تن دیگر مخفیانه از مجارستان وارد اتریش میشوند و تقاضای پناهندگی میکنند. مینویسد: <در آن روز پایان نوامبر ۱۹۵۶ برای همیشه تعلق خود را به یک ملت از دست دادم.> و البته این سخن او در تقابل آشکار با کلام آلفونس دوده قرار دارد که <تا زمانی که زبان خود را حفظ کردهای از ملک و ملت خود نبریدهای.>
اگوتا سرانجام به سوئیس پناه میآورد و در ناحیه ولانژن در نوشاتل سکنی میگیرد و در کارخانه ساعتسازی <فونتن ملون> مشغول به کار میشود. وی تا ۵ سال بعد یعنی تا زمانی که فرزندش پا به مدرسه بگذارد تنها میتواند برای بیرون کشیدن گلیم خود از آب به فرانسه سخن بگوید اما نه میتواند بخواند و نه قادر است بنویسد. در کارخانه و هر جای دیگر هرگاه شعری در او میجوشد آن را ضبط میکند و شبها در آپارتمان دواتاقهاش سرودههایش را به زبان مجاری پاکنویس میکند.
اگوتا درباره زمانی که نمیتوانست با همکارانش ارتباط برقرار کند مینویسد: <در کارخانه همه با ما مهربانند. به ما لبخند میزنند، با ما صحبت میکنند اما هیچ چیز نمیفهمیم. اینجاست که کویر آغاز میشود. کویر اجتماعی، کویر فرهنگی... با ورود به اینجا،چیزی را انتظار میکشیدیم. نمیدانستیم چه چیز را انتظار میکشیم اما مطمئنا نه این را: روزهای اندوهگین کار را، این غروبهای ساکت را، این زندگی منجمد،بیتغییر، بیشگفتی و بیامید را.
در ۲۶ سالگی زبانآموزی را در دانشگاه نوشاتل آغاز کرد و بعد از دو سال، هم میتواند بخواند و هم بنویسد و نشان میدهد او همان دختری است که در ۴ سالگی خواندن را آموخته بود. با این حال هنوز مینویسد <بیش از ۳۰ سال است که به زبان فرانسه حرف میزنم و ۲۰ سال است که به زبان فرانسه مینویسم اما هنوز آن را بلد نیستم. بیغلط به آن سخن نمیگویم و فقط به یاری مراجعات مکرر به فرهنگ لغات میتوانم بنویسم. بدین سبب است که زبان فرانسه را دشمن میخوانم. یک علت دیگر هم دارد که جدی است، این زبان به تدریج زبان مادری مرا میکشد.>
اگوتا کریستف بعد از مدتی دو نمایشنامه به زبان فرانسوی مینویسد و آن را برای اجرا به <رادیوسوئیس روماند> میفرستد و پذیرفته میشود. او اولین رمانش را به سه انتشاراتی گلیمار، گراسه و سوی عرضه میکند و سومی آن را از زیر چاپ خارج میکند و از آن روز تا امروز نویسندهای بزرگ شده است و جوایز متعدد ادبی را نصیب خود کرده است.
<زبان مادری> زندگینامهای است کوتاه و آسانخوان اما بسیار دلنشین و تاملبرانگیز. اگرچه اگوتا کریستف بهطور اساسی وابسته به زبان مادریاش است و هنوز سایر زبانها را خصم میداند و دکتر پهلوان در پساگفتاری که بر این کتاب میزند این خصومت را به درستی ناصواب نشان میدهد اما با این همه کریستف میگوید: <من این زبان (فرانسوی) را انتخاب نکردم. تقدیر، تصادف و شرایط آن را به من تحمیل کرده است، ناچارم به فرانسه بنویسم. برایم یک چالش است.>
<زبان مادری> البته مرتبت بلند و جایگاه رفیع زبان مادری را خوب نشان میدهد اما بعد از آن درد مهاجرت را بر زمین نمیگذارد و میکوشد خواننده را با آن نیز آشنا سازد به ویژه آنجا که متذکر میشود هر مهاجر و پناهندهای نمیتواند به موقعیت <سازگاری> و <جذب> در سرزمین بیگانه برسد و به همین علت برخی مجارهای مهاجر دل از سرزمین بیگانه میکنند یا به استقبال مجازات به کشورشان بازمیگردند یا جاهایی دورتر را برمیگزینند و یا خود را حلقآویز میکنند، یکی از آنها دختری است ۱۸ ساله به نام گیزلا.
رمان کوتاه زبان مادری که آقای پهلوان در دوره دوری از وطن در استانبول آن را از فرانسه به فارسی برگردانده است ۱۱ فصل و به قول پهلوان ۱۱ لحظه از زندگی کریستف را با زبانی ساده اما گیرا و هدفمند شرح میدهد و اندوه و شادی را درهم میآمیزد و من بر این تصورم که بهرغم موفقیتهای خانم کریستف از جمله بردن جوایز متعدد ادبی، اندوه او فزونتر است، از آنرو که انسانی دوفرهنگی است و فرهنگ مادری که به لحاظ جغرافیایی ترکش کرده براو غلبه دارد و همین درد را فزونی میبخشد.
آقای چنگیز پهلوان در پس گفتار محققانهای که بر کتاب زده مروری کرده بر پیامدهای روانی سخت و جانکاه مهاجرت برای افرادی که دل در گرو زبان و خاک وطن خویش دارند و مینویسد سرگذشت بسیاری از مهاجران خواه سیاسی و خواه غیرسیاسی، اغلب به همین گونه بوده است؛ دلبستگی به گذشته، بیگانگی با حال و هراس از آینده. به نوشته او، هر مهاجری سرشت و سرنوشت متمایزی از دیگری دارد و آنچه ادبیات به آن توجه دارد همین خصوصیات فردی است و نویسنده زبان مادری نیز ضمن برشمردن گذرای اوصاف جمعی گروهی که همراه با آنها به ترک وطن رو میآورد، مستقیم و بیدرنگ بر یکتایی موقعیت خود تاکید مینهد و حتی همسرش را نیز در داستان به ندرت یاد میکند و آنچه را شخصا آموخته دستمایه دوستانش میکند.
هم <زبان مادری> و هم <آخرین درس>، هر دو بر فقدان زبان مادری میگریند. در آخرین درس فرانسویان به خصومت با سایر السنه ترغیب نمیشوند بلکه به کوشش برای حفظ زبان مادری تشویق میشوند اما در زبان مادری ضمن آنکه نویسنده بهتدریج به صورت عملی زبان مادری را به کناری مینهد نوشتن به زبانی (فرانسه) را که همچنان خصم میانگارد، میآغازد. مترجم دانشور کتاب بر این نگاه قلم بطلان میکشد و مینویسد [اینان] از یاد میبرند که فراگرفتن زبانی دیگر در حوزه فرهنگی که در آن قرار دارند خواه فرهنگ و زبان غالب باشد، خواه فرهنگ و زبان رایج، چیزی از آنها نمیکاهد که هیچ بر وزن و منزلتشان هم میافزاید.
<زبان مادری> به همت آقای سیدحسن طباطبایی مدیر خوشمحضر و باسلیقه نشر آبی در قطع جیبی، به مرغوبی، در ۱۱۲ صفحه در تابستان ۱۳۸۶ از زیر چاپ خارج شده است. جای توضیح ندارد که زندگی پرمشغله امروز مردمان و ضرورت اشتغال در دو یا بیش از دو شیفت کاری، نیاز به کتبی از این دست را چه به لحاظ موضوع و چه به لحاظ قطع و حجم دوچندان کرده است، کتابی که میتوان به سهولت در جیب نهاد و با توجه به حروفچینی خوب آن در مسیر رفتوآمد به محل کار و منزل، از خواندنش لذت برد.
و نکته آخر آنکه مترجم و ناشر نویسنده تازهای را به اهالی کوچه ادبیات معرفی کردهاند که میتوان برگرداندن آثار دیگرش را به فارسی چشم امید داشت.
اگوتا کریستف، زبان مادری، ترجمه چنگیز پهلوان، تهران، نشر آبی، ۱۳۸۶ ،۱۱۲ صفحه، ۱۵۰۰ تومان.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست