دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

نیمی از یک خیابان بلند


نیمی از یک خیابان بلند

کنار دکه ی سرچهارراه ایستاد و دستش را به تنه ی درخت خشکیده ای گرفت آن سوی خیابان چند پسر بچه ی مدرسه ای با سروصدای زیاد می دویدند نگاهش را از روی آنان به مجلات رنگارنگ روی پیشخوان انداخت بعد آب دهانش را چند بار قورت داد احساس کرد روی زانوهایش بند نمی شود

مرد به خیابان که نزدیک شد قدم هایش را آهسته کرد. زیر لب گفت: «یعنی از پسش بر می آم؟»

بعد با خودش شروع کرد به حرف زدن: «ما دوجور صفحه داریم. گلاسه و تحریر. اگه گلاسه بخواید… نه اینجوری خوب نیست. باید از قبل تر شروع کنم… سلام آقا! خسته نباشید،… نه! سلام نباید بدم. اونوقت ممکنه فکر کنه... همون خسته نباشید کافیه. خسته نباشید آقا ما داریم…»

«داداش حواست کجاست؟!»

تنه اش را راست کرد و گفت: «ببخشید آقا متوجه نشدم»

کنار دکه‌ی سرچهارراه ایستاد و دستش را به تنه‌ی درخت خشکیده‌ای گرفت. آن سوی خیابان چند پسر بچه ی مدرسه ای با سروصدای زیاد می دویدند. نگاهش را از روی آنان به مجلات رنگارنگ روی پیشخوان انداخت. بعد آب دهانش را چند بار قورت داد. احساس کرد روی زانوهایش بند نمی شود. خم شد و دومشت محکم به زانوهایش زد. راست ایستاد و سینه هایش را جلو داد. گلویش را صاف کرد و محکم گفت: «تمام صفحه‌ی گلاسه، نیمه‌‌ی اول، صدو پنجاه هزار تومن. نیمه‌ی دوم صدو بیست هزار. نیم صفحه فقط نیمه‌ی دوم داریم هفتادوپنج هزار. یک چهارم هم... یک چهارم هم... یک چهار... ای خدا!...»

سریع لای کیفش را باز کرد و از لابه لای انبوه وسایل، کاغذی بیرون کشید.

«یک چهارم... یک چهارم گلاسه، چهل و پنج هزار تومن. تحریرِش هم سی و پنج هزار تومن»

بعد با خودش فکر کرد حتماً یک چهارم را فراموش می کند. برگه را دوباره گذاشت توی کیف و کتابچه‌ی رنگارنگی بیرون آورد. چشمش افتاد به برگه های «رسید» که سرشان مثل ماهی از لای جیب وسطی بیرون زده بود.

«خدایا پر کردنشون با تو!»

و در کیف را بست. هنوز چند دقیقه ای از ظهر نگذشته بود. تیغه ی آفتاب پشت گردنش را می سوزاند. عینک دودی اش را به چشم گذاشت و بار دیگر به نام خیابان نگاه کرد و مطمئن شد. خیابان، یک سراشیبی ملایم بود که انتها نداشت. با اینکه ظهر بود اما شلوغ بود. دوطرفش گله به گله مغازه ها صف کشیده بودند. دوباره دست و پایش شروع کرد به لرزیدن.

آقای فرهت دود سیگارش را از پنجره بیرون داد و گفت: «اولین بارتونه؟»

مرد خودش را جمع کرد و گفت: «بله»

و بلافاصله ادامه داد: «ولی فکر کنم از پسش برمی آم!»

«حتماً! اصلاً کار سختی نیست. فقط باید قلقش بیاد دستتون. اونوقت می بینید پول دراوردن چقدر راحته. من معتقدم کسایی که راس راس راه می رن میگن کارنیست، ببخشید، جسارته ها، از تنبلی زر مفت می زنن … والّا این همه کار ریخته تو مملکت. پس کوشن؟!»

از پشت شیشه های عریض که یک نبش خیابان را کامل بغل کرده بودند به داخل اولین مغازه نگاه کرد. یک کفش فروشی بسیار بزرگ بود که سر در آن با یک کفش تزئینی غول پیکر تزیین شده بود. فروشنده مرد جوان و چاقی بود که پشت میز داشت با ماشین حسابش ور می رفت. یک زن و مرد و یک دختر بچه داشتند کفش انتخاب می کردند. دختربچه کفش قرمز رنگی دست گرفته بود و مدام چادر مادرش را می کشید.

مرد گفت: «الهی به امید تو»

و رفت به سمت در مغازه. در که باز شد موسیقی ملایمی پیچید تو مغازه و به سرعت محو شد. مرد یکراست رفت به سمت فروشنده اما در میانه‌ی راه جلوی ویترین گردان وسط مغازه ایستاد و به کفشهای روی آن نگاه کرد. صورتش سرخ شده بود. دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرد و به دختربچه نگاه کرد که داشت چادر مادرش را از سر می کشید و چیزهایی می گفت. پدرش دستش را محکم گرفت و از مغازه بیرون کشید. صدای گریه‌ی دختر که بلند شد مادرش هم دنبال آنها بیرون رفت. حالا مرد تنها شده بود. رفت جلوی میز فروشنده ایستاد و بلافاصله گفت: «سلام! خسته نباشید!»

فروشنده نگاهش را بالا گرفت.

«جانم بفرمایید»

آب پیچید توی گلوی مرد و زبانش را بند آورد. آب دهانش را جمع کرد ویکجا فرو داد. سعی کرد محکم حرف بزند.

« اِ... راستش... م... ما داریم راهنمای... مِ... منطقه‌ رو در می آریم که... اِ... شامل لیست اصناف به صورت تفکیک شده است»

کتابچه‌ی رنگارنگ را که عکس روی جلد آن یک تکه پیتزای کش آمده بود بالا گرفت و صفحات را یکی یکی روبروی فروشنده ورق زد. فروشنده تا چشمش به کتابچه افتاد گفت: «آها! از این پیکای تبلیغاتیه! می دونم چیه! نه آقا نیازی نیست. ممنون!»

کتابچه توی دست مرد خشک شد. خواست چیزی بگوید اما زبانش نچرخید. لبخندی زد وگفت: «خواهش می کنم آقا. ببخشید مزاحم شدم!»

و به سمت در راه افتاد. پایش به ویترین گردان گرفت و زمین خورد. چند جفت کفش ریخت پایین. سریع بلند شد و خودش را تکاند. کفشها را گذاشت سرجایش و به شتاب از مغازه بیرون رفت.

آقای فرهت گفت: «یادتون باشه این شما هستید دارید به اونا لطف می کنید. پس کمترین احساس ضعفی نباید نشون بدید! بعضیا وقتی حرف می زنن مثل این می مونه که دارن التماس می کنن. طوری حرف بزنید انگار هیچ وقتِ اضافه ای ندارید و خیلی زود می خواید برید! لحن شما باید طوری باشه که طرف فکر کنه داره یه چیزی رو از دست می ده. باید پرسش برانگیز باشه. در ضمن اگر نخواستند، اصلاً بحث نکنید! اما اگه تهمت زدند خیلی محترمانه جوابشونو بدید، خداحافظی کنید بیاید بیرون. مطمئن باشید بعداً پشیمون می شن!»

مرد، وقتی ایستاد، دویست متری از مغازه فاصله گرفته بود. از پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی به طرح کمرنگ چهره‌ی خودش روی شیشه نگاه کرد.

«چه مرگته آقا معلم؟! خوب این هم یه کاره دیگه. مگه این همه آدم، این شغلشون نیست؟! پس این بچه بازی ها چیه؟ چرا نیمه کاره ولش کردی؟ خجالت کشیدن نداره! می ایستادی حرفتو می زدی! چرا فرار کردی؟ ها؟ با توام؟...»

اشک توی چشمانش حلقه زد. پیاده رو شلوغ تر شده بود. برگشت و به راهی که آمده بود نگاه کرد. پیرمردی که با گاری از کنارش می گذشت داد زد: «سبزی تازه دارم، سبزی»

آقای فرهت اول از پنجره بیرون را نگاه کرد. بعد ته سیگارش را انداخت پایین.

«به جز سبزی فروشی ها، سوپر مارکت ها و نانوایی ها از هیچ مغازه ای نگذرید. یادتون باشه گول ظاهر مغازه ها رو نخورید. ما اصل سودمونو از همین مغازه های به ظاهر بی اهمیت می گیریم. این هم دلیل نمی شه از مغازه های بزرگ بگذرید! منظورم اینه که با دیدن ظاهر یه مغازه زود قضاوت نکنید. اکثر شرکت ها فقط روی مغازه های بزرگ کار می کنن. به همین خاطر اونا تا اندازه ای زده شدن. ما تا حالا خیلی از سفارشامونو از چیپ ترین مغازه ها گرفتیم.»

مرد راهی را که آمده بود برگشت و جلوی لوستر فروشی چسبیده به کفش فروشی ایستاد. لوسترهای آویزان تمام ویترین را پر کرده بودند و داخل مغازه پیدا نبود. به عکس پیتزای کش آمده‌ی روی جلد نگاهی انداخت. بعد داخل شد. دود، تمام مغازه را پر کرده بود. فروشنده‌ی میانسال با گونه های برآمده وسبیل کم پشت بدون ریش نشسته بود پشت میز و با تلفن حرف می زد. مرد منتظر شد تا فروشنده تلفن را گذاشت.

«امرتون قربان؟!»

مرد تا می توانست به فروشنده نزدیک شد. کتابچه را جلوی او باز کرد و شروع کرد به حرف زدن.

«ما داریم راهنمای منطقه رو آماده می کنیم که شامل لیست اصناف، شرکت ها و موسسات به صورت تفکیک شده است.»

وقتی حس کرد فروشنده با دقت وکنجکاوی به حرفهایش گوش می دهد سعی کرد کلمات را شمرده تر ادا کند.

«تیراژ این کتاب ده هزارتاست که رایگان توزیع می شه. کمترین تعرفه‌ی ما این کادره که هفت هزارتومنه.»

وقتی هفت هزار تومن را به زبان آورد صدایش لرزید. با انگشت به کادر بسیار کوچکی که فقط جای نوشتن یک شماره تلفن و آدرس بود اشاره کرد.

«اگر هم کادرهای بزرگتر خواستید قیمتهاش متفاوته»

و به عکس خندان کودکی که سرش را از زیر لحاف بیرون آورده بود و بالای سرش بزرگ نوشته شده بود «عکاسی امیران» اشاره کرد.

«اگر جزئیات بیشتر هم خواستید من در خدمتتون هستم»

و به فروشنده نگاه کرد که حالا به او زل زده بود. فروشنده نفس بلندی کشید که بادش خورد توی صورت مرد. زنگ تلفن که به صدا در آمد فروشنده ته سیگارش را توی نعلبکی روی میز له کرد و گفت: «یه لحظه»

وگوشی را برداشت. مرد چرخید و نگاهی گذرا به لوسترهای آویزان انداخت. لوستری که رویش نوشته شده بود: «دومیلیون تومان تمام» نظرش را جلب کرد. بیست شمع داشت که هر شمع را یک شیر پرنده روی پشتش حمل می کرد. انگشتش را بالا آورد...

«آقا اجازه ما بگیم؟!»

«نه! بذار خودش بگه. مگه سر کلاس نبوده؟ مگه ما این درس رو سه بار نخوندیم؟ خوب بگو ببینم عادلی! چگونه می توانیم نیاز کشورمان را به کشورهای خارجی کم کنیم؟ ها؟!»

« ... »

«سرتو بگیر بالا ببینم! تو چرا وقتی درسو می خونن گوش نمی دی ؟! ها؟ وقتی باهات حرف می زنم نگاه من کن!... »

«آقا ما بگیم؟!»

«نه! خودش باید بگه!»

«یه دقه بشین کارت دارم!»

مرد برگشت و به فروشنده نگاه کرد. احساس کرد کارش را خوب انجام داده. بدون معطلی نشست روی مبل. فروشنده یک نخ سیگار و یک فندک نقره ای رنگ از جیب بغل کتش بیرون کشید.

«یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟»

مرد خودش را جمع و جور کرد. نفس هایش کند شد.

مرد گفت: «باقر مفیدی! یه بار دیگه صفحه‌ی سی رو بخون. بازدید از یک کارخانه»

شاهین تقی خانی دستش را بلند کرد و گفت: «آقا اجازه! می شه ما بخونیم؟!»

«نه. باقر مفیدی بخونه.»

«آقا همیشه به اون می گید بخونه!»

«مفیدی صداش بلنده همه می شنون»

«آقا ما هم صدامون بلنده بذارید ما بخونیم»

«اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی می اندازمت بیرون! باقر بخون»

«شما همتون دزدید! اینم روش کلاهبرداریتونه!»

مرد، دکمه‌‌‌ی بالایی پیراهنش را بست.

«چرا تهمت می زنید آقا؟! درست صحبت کنید!»

«درست صحبت کنم؟! شماها نبودید ماه پیش اومدید کلّی از ما پول گرفتید؟!»

«ما؟! بنده اولین باره پامو تو این مغازه می ذارم»

«چه می دونم. لابد همکاراتون بودن! صدهزار تومن از من گرفتن که بیست هزار تا از اینا که دستته چاپ کنن بدن دست مردم. پس چی شد؟! صد تا دونه چاپ کردن فکر می کنن ما خریم نمی فهمیم.»

«شما از کجا می دونید چاپ نشده؟»

«بابا زکی! مثکه داریم اینجا زندگی می کنیما! مگه قرار نبود درِ خونه ها پخش شه؟! من همه کس وکارم تو این محلّن! پس چرا دست یکیشون نیفتاد؟!»

«... وقتی وارد کارخانه شدند آقا جواد لباس کار خود را پوشید. بعد هم قسمتهای مختلف کارخانه را به بچه ها نشان داد. آقا جواد گفت این نخ ها از پشم گوسفند و گیاه پنبه درست می شوند. نخ ها را به کارخانه می آورند و ما به کمک این دستگاه ها نخ ها را به هم می بافیم و به پارچه تبدیل می کنیم...»

« اگه سفارش ندارید من رفع زحمت می کنم!.»

و بلند شد. به سمت در که راه افتاد صدای فروشنده را شنید.

«آره داداش من برو! این حرفا شنیدن نداره. اما این رسم پول دراوردن نیست. نامردیه!»

مرد با این حرف آخر احساس خفگی کرد. ایستاد. دکمه‌ی بالایی پیراهنش را باز کرد. برگشت و به فروشنده که داشت روی لوستری که مرد انگشت کشیده بود دستمال می کشید نگاه کرد.

«اونجا چه خبره؟! تو چته؟! چرا می خندی عادلی؟!»

«ما آقا؟! ما...»

«پاشو بیا بیرون ببینم»

«آقا ما تقصیری نداشتیم به خدا»

«بهت گفتم بیا بیرون. این داره برای عمه‌ی من می خونه؟!»

«آقا به قرآن تقصیر این شاهین تقی خانیه! می گه.. می گه...»

«چی می گه؟! زود باش»

«می گه شما... شما...»

«من چی؟ یالّا!»

«می گه شما زیر... زیر...»

«من زیر چی؟!»

«می گه شما زیر... زیر بغلتون پاره ست!»

مرد، جلوی تابلوی توقف ممنوع ایستاد و به ماشین ها که توی هم گره خورده بودند نگاه کرد. بوق ماشین ها مثل سوزن توی سرش فرو می رفت.

آقای فرهت گفت: «متاسفانه شرکت های قبلی بازار رو به گند کشیدن! انقدر کلاهبرداری کردن که مردم چشم و گوششون پر شده. این هنر شماست که اعتماد اونهارو برگردونید!»

«آقای رضایی! ایشون پدر شاهین تقی خانی هستن. یه مقدار ناراحت شدن که...»

«آقای مدیر شما اجازه بدید!... آقای محترم لطفاً کف دستتونو بگیرید بالا!... خواهشاً کاری که می گم انجام بدید.... خیلی خوب!. آقای مدیر کف دست این غول بیابونی رو ببینید! حالا به صورت این بچه نگاه کنید! شاهین سرتو بگیر بالا! زود باش»

«شما اگر اجازه بدید من توضیح می دم»

«توضیح شما قبلاً روی صورت این بچه حک شده!»

«آقا صداتونو بیارید پایین. اینجا مدرسه است. بعدش هم آقای رضایی یکی از بهترین معلمای...»

«اِ... اینجا مدرسه است؟! پس شما گُه می خورید به بچه‌ی مردم کشیده بزنید! فکر کردید شهر هرته هر غلطی خواستید بکنید!»

«لا اله الا الله»

«بچه‌ی من یه کلمه گفته زیر بغلت پاره ست! جوابش این بود؟!...»

«آقا دستتونو کوتاه کنید لطفاً!»

«تو معلمی؟!... تو شعور داری؟!...»

«آقا گلوشو ول کن قرمز شد!... خواهش می کنم بس کنید... زشته به خدا... اِ! آقای رضایی شما دیگه چرا...»

پیرمرد، همانطور که داشت پرده‌ی بلند آبی رنگی را لوله می کرد خندید. به مرد نگاه کرد و گفت: «ای پسر من! روزی هر روز هر آدمی از اول مقدر شده. با این چیزا هم کم و زیاد نمی شه. ان شاالله موفق باشی!»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل لیست اصناف به صورت طبقه بندی شده است. تیراژش ده هزار تاست که رایگان توی منطقه توزیع می شه....»

«از همین پیکای تبلیغاتیه دیگه؟!»

«تقریباً! اما یه فرقایی هم داره. اگه اجازه بدید توضیح می دم»

«نه عزیز! من قبلاً هم آگهی دادم اما هیچ فرقی نکرده. بازار الان تکون نمی خوره که!»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل لیست اصناف به صورت طبقه بندی شده است. تیراژش ده هزار تاست که رایگان توی منطقه توزیع می شه. کمترین تعرفه‌ی ما این کادره که هفت هزار تومن قیمتشه اما شما بخواید پنج هزار تومن هم می دیم!»

«گفتی این کادر پنج تومن؟»

«بله این پنج تومنه. البته با تخفیفش. این یکی هم ده هزار تومنه!»

«اونوقت این رنگی های تمام صفحه چی؟»

«بستگی داره. اگه صفحات اول رو بخواید، مثل این، صد و پنجاه هزار تومن. اگه نیم صفحه بخواید فقط نیمه‌ی دوم کتاب داریم هشتاد هزار تومن. روی جلد که می دونید پیشونی کاره سی صد هزار تومن. پشت جلد دویست و پنجاه هزارتومن. پشت روی جلد دویست و هفتاد هزار تومن و پشت پشت جلد هم براتون در می آد دویست هزار تومن.»

«دستتون درد نکنه. راستش صاحب مغازه الان تشریف ندارن! شما فردا بیاید هستن!»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«جانم کریم جان بگو!... نه قربونت برم بگو من فقط یه چک شیش تومنی اونم هشت ماهه می تونم بدم بهش...»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«آره! قبلاً هم اومدید یه پولی از ما کندید اما از کتابچه هاتون خبری نشد»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«داداش دمت گرم! خیلی کارٍت درسته ها! اما ما که داریم می فروشیم بریم! ایشاالله آدرس می دم بیای مغازه جدید...»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«می دونم داداش! نمی خواد توضیح بدی. بگو تعرفه هات چیه؟»

«بستگی داره. اگه صفحات اول رو بخواید، مثل این صفحه، صد و پنجاه هزار تومن. اگه نیم صفحه بخواید فقط نیمه‌ی دوم کتاب داریم هشتاد هزار تومن. روی جلد که می دونید پیشونی کاره سی صد هزار تومن. پشت جلد دویست و پنجاه هزارتومن. پشت روی جلد دویست و هفتاد هزار تومن و پشت پشت جلد هم براتون در می آد دویست هزار تومن. یک چهارم هم... یک چهارم هم در می آد چهل و پنج هزار تومن»

«کارتتو بده من تماس می گیرم»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«خداییش چقدر می گیری بابت این کار؟!»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

«اتفاقاً اگه زود تر اومده بودی سفارش می دادم اما الان تو این فصل فروش نداریم....»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

« مغازه‌ی ما افتاده تو طرح. همین روزاست که شهرداری خرابش کنه...»

«آقا ما داریم راهنمای منطقه رو در می آریم که شامل...»

پسر بچه ای که ته مغازه پشت یک لب تاب نشسته بود حرف مرد را قطع کرد.

«اِ... بابا! آقای رضاییه!»

و از پشت میز به سمت مرد دوید. مرد چشمانش روی بچه خشکید.

«به به!.... جناب رضایی بکسور! حال و احوال؟! چشممون روشن! اینورا تشریف اوردید؟!»

پسر بچه کنار پدرش ایستاد و گفت: «سلام آقا! اینجا مغازه‌ی بابای منه!»

فروشنده زد پشت کمر بچه.

«شاهین بگو دوتا چای بریزه! آقا معلم گلوش خشک شده!»

مرد به بینی باند پیچی شده‌ی فروشنده نگاه کرد.

بچه داد زد: «فریبرز دوتا چایی بریز برا آقا معلم»

بعد گفت: «آقا دیگه نمی آید مدرسه؟!»

فروشنده زد پس کلّه‌ی بچه.

«گفتم بگو دو تا چایی بریزه!»

«فریبرز دو تا چایی بریز برا آقا معلم»

«خوب! می فرمودید آقا معلم. دیگه چه صفحاتی دارید؟! البته با ما که حکمی ارزون حساب می کنید؟!»

مرد بار دیگر نگاهش را لغزاند روی صورت بچه. هیچ اثری از جای کشیده روی صورت نمانده بود. سفید سفید شده بود. مثل روز اول. فکر کرد اگر پوست پسرک به این سفیدی نبود جای کشیده آنقدرها پیدا نمی شد. به چشمهای سیاه و درشت پسرک که نگاه کرد خوشحالی عمیقی وجودش را فرا گرفت. پسرک با هیجان به او خیره شده بود. مرد جلوتر رفت و نشست کنار پسرک. کیفش را زمین گذاشت و کتابچه‌ی رنگارنگ را گذاشت کنارش. آرام به صورت پسرک دست کشید. پسرک با تعجب به مرد که حالا فاصله‌ی چندانی با او نداشت نگاه می کرد.

مرد خیلی آهسته گفت: «منو بخشیدی؟!»

پسرک سرش را چرخاند. به پدرش نگاه کرد و جوابی نداد. پدر داد زد: «پس این چایی چی شد فریبرز؟!»

مرد، از مغازه که بیرون آمد خسته بود. نگاهش را به ته خیابان دوخت و بی اعتنا از کنار مغازه ها گذشت. کمی که فاصله گرفت لحظه ای برگشت و به مغازه هایی که یکی یکی پشت سر گذاشته بود نگاه کرد. نیمی از خیابان بلند را طی کرده بود. آفتاب کاملاً افتاده بود و چراغ ها یکی یکی روشن می شد. دلش می خواست همانجا کنار خیابان بنشیند و به رفت و آمد آدمها نگاه کند.

کیفش را باز کند و به برگه های خالی رسید که سرشان مثل ماهی از لای جیب وسطی کیف بیرون زده بود زل بزند. ماشین ها همچنان با سر و صدا در هم پیچ و تاب می خوردند اما مرد صدایشان را نمی شنید. از میان ماشین ها عبور کرد و انداخت توی پیاده رو. به انتهای خیابان که رسید کیف دستی اش را وارونه تکیه داد به دیوار یک مغازه تا نشان روی آن دیده نشود. بعد به سرعت از خیابان دور شد.

محمدرضا خردمندان