جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

کافور به مقدار لازم


کافور به مقدار لازم

نگاهی به مستند نزدیک تر از نفس پریوش نظریه

نزدیک تر از نفس مستند هدر رفته ای است. مستند بدی که به دلیل شرایط برون متنی دیده شد و بسیار مورد ستایش قرار گرفت.در جشنواره بیست و شش فجر یک فیلمفارسی تمام عیار به نام محیا به نمایش در امد که داستانش شباهت عجیب و غریبی با نزدیک تر از نفس داشت. یک دکتر جوان عاشق دختری می شود که پدر و مادرش مرده شورند و پدر دختر برای از سر واکردن دکترجان شرط میکند او باید هفت مرده را بشوید تا بتواند دخترشان را بگیرد!!! سوژه خوب روبرو شدن با این موقعیت در آن فیلم کارکردی بسیار دم دستی و تاسف آور داشت... بگذریم.

نزدیک تر از نفس هم چنین حال و روزی دارد گذشته از اینکه واقعا رویکرد یکباره سینمای داستانی و مستند به یک سوژه چه دلایلی دارد و اصلا این همه مرگ محوری در فیلمهای ما به دلیل پوچ انگاری و یا معناگرایی( هردو کارکرد را به وفور در فیلمهای این سالها می بینیم) به چه دلیل است باید ببینیم این مستند اصلا چه اندازه همین سوژه را به درستی مورد استفاده قرار داده.

نزدیک تر از نفس فیلمی درباره زندگی و احوال یک مرده شور نیست . چون بخشهای مربوط به سخنان مرده شور با آن کارکرد تکراری و کلیشه ای چشم و قاب مخدوش متظاهرانه اش(با هر توجیهی باز هم متظاهرانه است) نه اهمیت دراماتیکی دارند و نه تاثیر گذار از کار درآمده اند و نه بخش قابل توجهی از فیلم را شکل می دهند.نزدیک تر از نفس حتی فیلمی درباره زندگی و مرگ هم نیست. فیلم تقابلی میان این دو ایجاد نمی کند و زندگان مرده شور در آن فضای بسته و بی روزن کم از مردگان ندارند.هیچ شوری در میانه نیست و اصرار بر محصور ماندن در فضای محدود امکان خلق چنین کنتراستی را از فیلمساز میگیرد.

این مستند درباره مراسم شست و شو هم نیست چون اساسا امکان نمایش آن در گزینش زنانه وجود ندارد. ای کاش از همین نماهای گرفته شده، مستند کوتاهی درباره متدهای کفن پیچی ساخته می شد که در آن صورت بارها و بارها ارزشمند تر و کارآتر و صادقانه تر می بود .

دوستی می گفت:نزدیک تر از نفس درباره اهمیت بازیافت آب حاصل از مرده شویی و کانال کشی مرده شورخانه است!!! ضرورت طرح این بحث در خشکسالی امسال بیشتر به چشم می خورد و نزدیک تر از نفس یک مطالعه موردی بسیار کار آمد است.

فیلم سرشار از تکرار بیهوده نمای آبهایی است که به فاضلاب می ریزند . چنین نگرش زمختی حتی در یک دیدار هم توی ذوق می زند و می شود حدس زد این همه تکرار و کش دادن بیهوده فیلم برای رسیدن به حداقل زمان استاندارد یک مستند جشنواره ای نتیجه ای از این بهتر نخواهد داشت.

به نظر می رسد فیلمساز مرعوب سوژه اش شده و تردید نکرده که گزینش چنین دستمایه ای برای مستندش کافی است و هیچ طرح و نقشه ای برای شکل دهی میزانسن ها ،ایجاد یک ریتم مشخص و طرح یک چارچوب روایتی در میان نیست . یک سری نما از مراحل مختلف کفن پیچی به تدوینگر سپرده شده و چاشنی فمینیستی هم به مقدار لازم با کافور مخلوط کنید . و مهمتر از همه اینکه همه راهها به فاضلاب ختم می شود.

اجرای تکنیکی فیلم همه چیز یک فیلم است. بعید است در روزگار سپری شدن کلان روایت و به تکرار رسیدن خرده روایت ها بشود همه نابلدی ها را در لفافه نام و سوژه پوشاند و یک اثر آشفته را به جاودانگی رساند.

نزدیک تر از نفس اجرای بسیار بدی دارد. هیچ بینش مشخص و درخشانی پشت رویکرد فیلمساز در برداشت نماها و چیدمان صحنه و کارگردانی و استفاده از ملحقات صوتی، به چشم و گوش نمی رسد.

استفاده از آوازی از شهرام ناظری ( اگر اشتباه نکنم) در این فضای زنانه یکسویه چه کارکرد منطقی ای دارد؟ اصلا منظق به کنار ؟ چه ظرافت و لطفی دارد؟ آیا صدای مهیب یک مرد قرار است وجهی مردانه و خشن به مرگ بدهد. و این هم جزیی از بینش فمینیستی به مرگ باشد؟ مرد : مجازی از مرگ؟

همین خرده اجزاء هستند که یک اثر را شکل می دهند . حرکتهای سرگردان دوربین که بیشتر وقتها به راه آب و فاضلاب ختم می شود. صداگذاری صلوات های پیاپی برای مردگان که تکرار بیش از حد و گاه غیر منطقی اش ، غیر واقعی بودن و تحمیل شدن اش به فیلم را نشان می دهد،دوپاره کردن فیلم با پرش بی تناسب و باری به هرگاه به دختر جوان دم بخت .

دوست دارم بدانم قرار بوده چه حسی از تماشای چنین مستندی با سوژه ای در ابتدا هول انگیز و در پایان، به شدت فروریخته به دست بیاورم.در فیلم غیر مستند و داستانگوی اتاق پسر( نانی مورتی) مراسم تابوت گذاری پسر از دست رفته جوان در حضور خانواده با آن ریتم کند و خونسردی دیوانه کننده عاملان این مراسم و تاکید بر وجوه فنی جوشکاری تابوت و... چنان خلایی از هراس و نیستی در بیننده ایجاد می کند که به یکباره با هجوم تداعی ها معنای مرگ به مثابه نبودن را در خود متجلی می بیند و نفسش سخت بالا می آید. یا در سیاهی نابکارانه و بی انتهای چاله ای که آقای بدیعی در طعم گیلاس در ان فرو می غلتد وانمایی مرگ در هنر را به شکل یک تجربه کودکانه در خود باز می آفرینی: یکباره تنها شدن و بریده شدن از پیرامون. نبودن. سکوت و فقدان رنگ= سیاهی.

خب.اینها مستند نبودند و داعیه مرگ آوایی را هم نداشتند و هر دو فیلم در ستایش حضور و زندگی بودند( جالب نیست که هردو نخل طلای کن را از آن خود کرده اند؟) و اتفاقا این دو فیم درخشان ، برای ستایش زندگی، مرگ را هم پلشت و نفرت انگیز تصویر نکرده اند.

آن قدر نمونه های درخشان وانمایی سینما از مرگ و زندگی زیادند که می توان کتابها درباره شان نوشت وگرنه اگر قرار بود هر سوژه ای با هر میزان کارنابلدی و ذوقمردگی فیلم خوبی شود مثلا تصاویر مستند گزارشی و دروبین های دیجیتال و موبایل درباره خودکشی آدمها و لت و پار شدنشان در تصادف و درگیری و.... باید جاودانه ترین فیلمها می شدند!!! (نمونه های این فیلم ها را در پیاده روها می توان پیدا کرد)

هنر فیلمسازی( چه داستانگو و چه مستند) در اپتیمایز کردن چینش و طراحی درست و دقیق روایت است. وانمایی هنرمندانه از یک مفهوم گریزپا چون مرگ / زندگی کار ساده ای نیست .

رضا کاظمی