شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

وقتی ریاضی بلا ی جان می شود


وقتی ریاضی بلا ی جان می شود

آن شب که پدر با مغز نسبتا پوک من کلنجار می رفت تا جدول ضرب را حفظ کنم ناگهان نگاهم به پنجره افتاد با وجود اینکه می دانستم پدر خیلی عصبانی است اما نتوانستم جلوی هیجان خودم را بگیرم و فریاد زدم «آخ جون داره برف می یاد» و با این جمله من, صدای پدر به آسمان بلند شد که «وای از دست تو حواست به کتابه یا به بیرون »

همیشه با جدول ضرب مشکل داشتم. به جدول ضرب ۷ که می رسیدم سلول های خاکستری مغزم به خواب زمستانی فرو می رفتند و کارم زار می شد. سخت ترین لحظات زندگی اوقاتی بود که ناچار می شدم، جدول ضرب را از بر برای پدرم بگویم. آن وقت بود که گوش هایم از شدت ناراحتی زرشکی می شد و دلم پیچ می زد. اما پدر کاری به این حرفها نداشت و با ابروهای درهم گز شده می پرسید «هفت هفت تا؟؟!» و من که در آن لحظه آرزو می کردم ای کاش جدول ضرب ۷ از برنامه زندگی انسان ها حذف شود، می گفتم «۳۶ تا» و با جواب من عصبانیت پدر شدت می گرفت و محکم روی میز می کوبید و تکرار می کرد «هفت، هفت تا؟!!» و من وحشت زده جواب می دادم «۶۳ تا» و از عکس العمل پدر می فهمیدم که باز هم خیط شده ام.

آن شب هم مثل شبهای دیگر باید جدول ضرب تمرین می کردم فقط یک فرق با شبهای دیگر وجود داشت و آن هم این بود که صبح روز بعد امتحان ریاضی داشتم. اصولا در چنین شب هایی اخم های پدر تا زانوهایش آویزان می شد و من هم از دیدن قیافه او مثل بید به خودم می لرزیدم. توی دلم جدول ضرب را لعنت می کردم که خوشبختی مرا این چنین نابود کرده و تمام فکر و ذکر پدر را به خود مشغول داشته. از همه بدتر به خاطر یاد نگرفتن جدول ضرب همه اعضای خانواده مرا به چشم یک انسان خنگ نگاه می کردند در حالی که من استعدادهای زیادی داشتم که سر امتحان ریاضی هیچ کدامشان به دردم نمی خورد.

مثلا به هیچ وجه از سوسک نمی ترسیدم و مثل مادر از دیدن سوسک جیغ نمی زدم.

ضمنا می توانستم با آدامس یک بادکنک بزرگ درست کنم و در مسابقه بادکنک آدامسی، سر کلا س رتبه اول را کسب کنم. تازه می توانستم در مواقع ضروری چنان خودم را به خواب بزنم که پدر با تمام تیزهوشی اش برای درس خواندن صدایم نکند. اما چه فایده! هیچ کدام از این کارها موقع حفظ جدول ضرب به کارم نمی آمد.

آن شب که پدر با مغز نسبتا پوک من کلنجار می رفت تا جدول ضرب را حفظ کنم ناگهان نگاهم به پنجره افتاد. با وجود اینکه می دانستم پدر خیلی عصبانی است اما نتوانستم جلوی هیجان خودم را بگیرم و فریاد زدم «آخ جون داره برف می یاد» و با این جمله من، صدای پدر به آسمان بلند شد که «وای از دست تو حواست به کتابه یا به بیرون!»

سرم را پایین انداختم و گفتم «حواسم به درسه!» کاملا معلوم بود که یک دروغ شاخدار گفته ام چون حواسم به همه جا بود غیر از درس!

خلا صه آن شب سخت به آخر رسید اما قصه من به سر نرسید چون همچنان مات و مبهوت کتاب ریاضی را نگاه می کردم و طوری برخورد می کردم که انگار اولین بار است این مطالب را می بینم. پدر از دیدن قیافه بهت زده من چنان عصبانی شده بود که زبانش بند آمده بود و حرفی برای گفتن نداشت و من در این هیری ویری به این فکر می کردم که فردا بعد از امتحان چه آدم برفی نازی خواهم ساخت.

خلا صه آن شب تا صبح خواب جدول ضرب دیدم و یک عدد ۷ بزرگ رادیدم که با بچه هایش دنبالم می کند و می خواهد مرا قورت دهد. آنقدر از دست آنها فرار کردم که وقتی بیدار شدم تمام تنم عرق کرده بود و احساس خستگی می کردم. اما وقتی چشمم را باز کردم و نگاهم به پنجره افتاد غصه هایم را فراموش کردم. برف مثل یک عروس دامن سفیدش را در حیاط خانه پهن کرده بود و همه جا را پوشانده بود.

انگیزه ام برای ساختن آدم برفی خیلی بیشتر شده بود و امتحان را پاک فراموش کرده بودم. وقتی نگاهم به مادر افتاد، یادم رفت که به او سلا م و صبح بخیر بگویم و بدون مقدمه پرسیدم: «هویج داریم؟» مادر که تصور می کرد من از غصه امتحان ریاضی عقلم را از دست داده ام فورا به طرفم آمد و دستش را روی پیشانی ام گذاشت تا ببیند من تب دارم یا نه؟! اما وقتی دید تب ندارم، با تعجب پرسید «هویج برای چی؟» گفتم «دماغ آدم برفی» مادر که تازه فکر مرا خوانده بود با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «هفت، نه تا!!» و من که تازه یاد بدبختی ام افتاده بودم با ناامیدی گفتم «۶۳ تا!!». منتظر بودم که مادر سرم داد بزند که ناگهان دیدم گل از گل مادر شکفت و با خوشحالی گفت «آفرین عزیز دلم» نزدیک بود از تعجب شاخ درآورم.

باورم نمی شد بالا خره یک بار در طول تحصیلم جدول ضرب را درست جواب داده بودم. مادر با شادمانی این موفقیت بزرگ را به پدر اطلا ع داد و پدر که تازه دست و صورتش را شسته بود بعد از ماه ها لبخند زد. صبح آن روز یک صبح دل انگیز برای خانواده ما محسوب می شد و همگی با شادی جشن گرفتیم وبعد از مدت ها یک صبحانه را با اعصاب راحت خوردیم. دلم برای پدر و مادرم سوخت که فرزند خنگی مثل من دارند. شاید اگر کمی بیشتر تلا ش می کردم و بازی گوشی را کنار می گذاشتم می توانستم لحظات شادی را برایشان فراهم کنم و کابوس جدول ضرب را از زندگی شان خارج کنم.

تصمیمم را گرفته بودم اما آن روز باید حتما یک آدم برفی گنده می ساختم و مشکلا تم را با او در میان می گذاشتم. خلا صه برای رفتن به مدرسه حاضر شدم. پدر و مادر خیلی سر به سرم نمی گذاشتند تا «هفت، نه تا» از ذهنم نپرد. من هم با اعتماد به نفس کامل آنها را بوسیدم و قول دادم با نمره ۲۰ برگردم، البته می دانستم که چرت و پرت می گویم اما هیجانات کاذب بر من رو آورده بود و مرا از خود بی خود کرده بود. وقتی از در بیرون رفتم سرمای ملوسی توی صورتم خورد و انگیزه ساختن آدم برفی را در ذهنم قوی تر کرد.

هنوز تا جلوی در حیاط نرسیده بودم که یکی از همکلا سی هایم با خوشحالی به طرفم آمد و گفت: «بیخود زحمت نکش، مدرسه تعطیله». از شنیدن این حرف او لبخند دلنشینی بر لبم نقش بست و با سرعت به سمت خانه دویدم و داد زدم «مادر، مادر! هویج داریم.» مادر که برای دومین بار از این سوال من متعجب شده بود جلوی در آمد و گفت «باز که خل شدی».

اما من در سلا متی کامل به سر می بردم و حالم از آن بهتر نمی شد.

آن روز هنگام ساختن آدم برفی به خودم و به آدم برفی تپلم قول دادم جدول ضرب را کامل یاد بگیرم و برای یک بار هم که شده، از درس ریاضی نمره ۲۰ بگیرم. نه به خاطر خودم، به خاطر پدر و مادر و البته آدم برفی خوشگلم که در حضور او به خودم قول داده بودم...

امروز که سالها از آن روز می گذرد، باز هم فصل امتحان بچه هاست و باز هم هوا برفی است. فردا بچه ها امتحان ریاضی دارند و من باز هم هیجان زده ام. چون باز هم باید سرجلسه امتحان حاضر شوم البته نه به عنوان یک دانش آموز تنبل بلکه به عنوان معلم ریاضی!!

نویسنده : ایمان حاجی حسنی